ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, July 17, 2016

حوایم که منتظر داستان آدم نمی‌ماند
۱.خب آدم اگر با خودش رو راست باشد می‌تواند خودش را تعریف کند بدون اینکه از خودش تعریف کند. می‌تواند خوبی‌ها و بدی‌های خودش را بگوید بدون اینکه در دام غرور یا رذیلت بیفتد... امشب می‌خواهم درباره‌ی یکی از ویژگی‌های خوبم بگویم... یاد ندارم شب که می‌خوابم یا در طی روز برای کسی نقشه کشیده باشم که حال‌اش را بگیرم... یادم نمی آید جایی زیرآب کسی را زده باشم... یادم نمی‌آید تو روی استاد یا معلمی تعریف‌اش را کرده باشم و پشت سرش هر چه از دهنم در می‌آید بگویم... به معنای دقیق کلمه وقتی با آدم‌‌ها مواجه می‌شوم قضاوت‌شان نمی‌کنم... خودشان را همان طور که هستند می‌بینم و می‌پذیرم....نمی‌گویم اصلا و ابدا بدگویی و غیبت نمی‌کنم ولی آن قدر دور و برش را می‌گیرم یا آنقدر پشیمان می‌شوم که هیچی نگویم بهتر است....(دست کم حواسم هست که دارم چه غلط بزرگی می‌کنم.)


۲.مدت‌هاست دلم بد شکسته است... این دلشکستگی بزرگ است چون پای مامان هم وسط بود چون خردم کرد... مدت‌هاست سکوت کرده‌ام... اگر تربیت مذهبی داشته باشید متوجه می‌شوید تو هیچی نگو همه چیز را بسپار به خدا یعنی چه؟ و اگر امتحان‌اش را پس داده باشد مومن می‌شوید به اینکه خدا آغوش‌اش بزرگ است آن قدر که می‌توانی با آرامش تمام در آغوش‌اش بخوابی و نگران هیچ چیز نباشی....خودش در زمان مناسب و جای دقیق‌اش اگر صلاح بداند ازت دفاع خواهد کرد و من مثل همیشه‌ی روزگار سپرده‌ام دست خدا....


۳.لیلی قصه‌ها نباشی و احساس کنی متوهم بوده‌ای، اشتباهی بوده‌ای، رنگ‌ها و ترانه‌ها و موسیقی‌های عالم منت‌کشی از تو نبوده است معلوم است حال دل‌ات بد می‌شود... داستان لیلی مسخره و لوس و بی‌مزه شده است بس که دل لیلی‌ها را چپ و راست به دست آورده‌اند به قیمت له کردن دل تو... بس که دنیا پر شده است از لیلی‌هایی که درست برعکس تو به خدا که نمی‌سپارند هیچ فکر می‌کنند دری وری گفتن افتخار است. آن‌ها نمی‌دانند جمله‌ی همینی که هست من همینم بدم بیاد فحش می دهم خوشم بیاد تعریف می‌کنم... یعنی عالم باید بر محور من باشد یعنی غرور و خدا خودش می‌داند که با متکبران چه خواهد کرد... از آن سو هم مجنون‌هایی هستند که راه و بیراه دل مجنون را توی گور بلرزانند...

۴.حوایم که منتظر داستان آدم نمی‌ماند... حوا خودش یعنی آفرینش و زایش یعنی خلقت عاشقانه یعنی بودن عاشقانه یعنی خواستن و برخاستن عاشقانه.... حوا یعنی سیب یعنی گندم... یعنی اگر دوستم داری خواهی آمد، کسی قربان صدقه‌ی حوا نمی‌رود آن طور که دور لیلی می‌چرخند اما عالم از آنِ حواست یعنی پای خدا وسط است یعنی می‌زند پس کله‌ی آدم که عاشقانه دوست‌اش بدارد... حوا یعنی من به وسعت عالم مادرم... عاشقم... مهربانم.... خواستنی‌ام... اگر آدم دلم را نشکند...

۵. نفهمی چه شد؟ چرا اینطوری شد؟ درد دارد... رنج دارد... نگرانی دارد... به خدا سپردن‌اش هم صبر می‌خواهد....

۶.بی‌حرمتی به زنان دوست داشتنی سرزمینم اما متفاوت با مادرم  را همان‌قدر دوست ندارم که این نا اطمینانی‌هایی که به چادر و دین مادرم هست را... کاش مادرها همه‌شان بزرگوار باشند و قابل احترام با هر دین و مسلک و مذهبی که هستند...... کاش به انسان‌ها احترام بگذاریم یک  صدم ادعایی می‌کنیم...

۷. من جز محبت کردن کاری بلد نبودم، پدرم مردم‌دار بود و من عاشق‌پیشه...مادرم صبور و خوشبین است و من عاشق‌پیشه.... من عاشقانه زندگی‌ کرده‌ام ... من بلدم از خودم بزنم بیرون....بلدم دوست بدارم....بلدم پر از مهر و محبت شوم و محو شوم در وفاداری و معرفت... اینها اما  از خودم نیست از دامان مادرم و دست‌های پدرم است اما با همه‌ی اینها هفتمین‌اش دل من بود که بر خاک افتاد.....

بیست و هفتم تیر نود و پنج، یکشنبه شب

پ.ن: کاش دیگر هیچ‌وقت نه غر بزنم... نه چیزی بنویسم... نه چیزی بخواهم....نه گلایه‌ای کنم.... نه تمنایی داشته باشم....... خدا خودش همه چیز را درست خواهد کرد..... خدا حوایش را دوست دارد و من شک ندارم حوا نزدیک‌ترین خلفت عاشقانه به خداست......


No comments: