این روزها با پیشآمدن چند اتفاق هم زمان به چند چیز فکر میکنم به غرور و تکبر و به قضاوت کردن آدمها! به فرزاد حسنی فکر میکنم، به فیلمی که دست به دست در فضای مجازی میگردد و جناب آقای حسنی او را زیر پای غروراش له میکند. با خودم میگویم کسی این فیلم را بدون صدا نگاه کند اگر سلیقهاش طور خاصی باشد حتما فکر میکند فرزاد حسنی از این مرد خوش تیپتر و خوش قیافهتر است و یک جورهایی سر است.
(تاکید میکنم با معیارهای مزخرف زیباشناسانهای که هم دربارهی زنان و هم دربارهی مردان رایج است و بر همین اساس است که خانم ترانهسرا فکر میکند شادمهر هم خوش بر و روست و اگر بیاید همه یک دل نه صد دل عاشقاش میشوند و یک در صد هم احتمال نمیدهد که شاید کسانی هم باشند که شادمهر را در زمان خودش هم دوست نداشتند، بفهیمم که به تعداد آدمها سلیقه و علاقه وجود دارد، این قدر راحت چپ و راست حکمهای کلی صادر نکینم، خوبیت ندارد.)
برگردم به پیش از پرانتز، اما به محض اینکه حرفهای متکبرانهی فرزاد حسنی را میشنوی، احساس میکنی چقدر آن مرد روبه رویش شریف است چقدر دوست داشتنی است. دارم فکر میکنم کاش آدم یا هیچ وقت مشهور نشود یا اگر شد لحظه به لحظه از خدا بخواهد گرفتار غرور و تکبر نشود هر چند که معتقدم بخش زیادی از آن به تربیت خانوادگی برمیگردد که با شهرت آنچنانتر میشود، مصداق همان شعر مولاناست که باده نی در هر سری شر میکند، آنچنان را آنچنانتر میکند.
بزرگان هنر و ادب، بازیگران نامداری که آدم ناخودآگاه با دیدنشان سر تعظیم فرود میآورد نان ادبشان را میخوردند، نان احترام به مردم، نان عظیم دانستنِ هوادارانشان را. شک نکنید آنها هیچ وقت فکر نکردهاند هوادارنشان میوه و شیرینی چیدهاند روی میز. آنها هوادارانشان را هیچ وقت قضاوت نکردهاند. بدترین شکل مسخره کردن همان است که عدهای آدم مشهور دور هم بنشیند و هوادارانشان را دست بگیرند و مسخره کنند. این روزها دارم به تلفیقی از همهی اینها فکر میکنم.
کاش با ادب و شعور مشهور شویم. اگر در جایی وارد شدیم و حس کردیم همهی کسانی که در مجلساند از ما بزرگتر و عالی مقامتراند، شاید روزگاری ماندگار شویم.
سه شنبه، بیست و یکم اردیبشت نود و پنج، شب اسطورهی ادب
پ.ن: ممنون مامان مهربانم، قدم روی چشمهایم گذاشتی، حالا حالاها برایم بمان.
No comments:
Post a Comment