ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, May 29, 2016

یاد ایام

از کارگاه های پژوهشگاه علوم انسانی شروع شد فکر کنم زمستان نود و دو بود. یکی از مباحث با دکتر قائدی بود فکر کنم ارزشیابی بود. شوکی که در همان دو سه ساعت بحث آقای قائدی به من و بقیه وارد شد این بود که ما آدم ها اصلا به حرف های هم گوش نمی دهیم اصلا و ابدا... آخر جلسه دکتر قائدی گفتند هر کس جمله ای بگوید من گفتم: یاد گرفتم مثل بچه آدم گوش بدم. 
پیگیر کلاس های دکتر قائدی شدیم که تابستان نود و سه تشکیل شد و همان کارگاه ها وصل شد به همایش بین المللی فلسفه تعلیم و تربیت در عمل.... و همه تجربه هفت هشت ساله ام، تا آن سال، در فلسفه برای کودکان در این همایش و بعدترش به اوج خودش رسید. 
در اوج نشاط فلسفی و فکری از بودنم در فضای فلسفه برای کودکان لذت می بردم... سال نود و چهار مریضی و فوت بابا همه چیز را برایم بی معنی کرد و مدت ها دچار رخوت که چی بشه؟ شدم... البته هنوز هم شبیه آدمی هستم که به شدت کتک خورده است و هنوز درست و حسابی جای زخم هایش درمان نشده است و بدن اش کوفته است. باوجوداین، تا می توانم ادای شادی و نشاط در می آورم بلکه روزی دوباره با همان انگیزه بالا، نشاط فلسفی و آرزوهای دراز در این عالم گام بردارم... .
.
پ.ن توضیحی درباره عکس: آن پیلگرن از کشور سوئد، من، شوهر مهربان و صبور پیلگرن .

سوفیا برای نوشتنم امن است. نمی‌دانم چرا گاهی دوست دارم فقط بنویسم و چیزی نشنوم و سوفیا این قابلیت را دارد که فقط بنویسم و حتی ندانم چند نفر خوانده‌اند چند نفر از نوشته‌ام خوش‌شان آمده است چند نفر نوشته‌ام را دوست نداشته‌اند. 
بارها گفته‌ام در دنیای مجازی هر صفحه‌ای را به راحتی می‌توانم برای همیشه ببندم جز سوفیا که حالا بخشی از خودم شده است. نحوه‌های بودنم، طور طور شدن‌هایم، به دست آوردن‌ها و از دست دادن‌هایم، در این ده دوازده، سال سوفیا-نویسم کرده است. چه زمان‌هایی که نوشته‌هایم را دوست نداشتم و حس می‌کردم پر تکلف می‌نویسم و حس می‌کردم چیزی کم دارند... چه این چندسال آخر که دوست‌شان دارم و برای دلم می‌نویسم و همه هم خودم هستند بی کم‌وکاست.
امشب دلم خواست اینجا بنویسم چقدر به سوفیا وفادارم هرچند که وبلاگ‌نویسی از مد افتاده است، چقدر به سوفیا وفادارم، هر چند که مدت‌هاست بی‌اندازه گیجم و کمتر می‌نویسم. دلم خواست اعتراف کنم که روزهای اولی که سوفیا را با مطالب لوس و بی‌مزه به روز می‌کردم راه و بیراه با خودم تکرار می‌کردم که وبلاگ من قدیمی‌ترین وبلاگ جهان است و هنوز هم دلم می‌خواهد روزی بیاید که سوفیا را با دست‌هایی چروک و لرزان در گوشه‌ای از این عالم به روز کنم. 


پ.ن: از این دست انرژی دادن‌ها به خودم کم نداشته‌ام از این ترین‌هایی که به رویاهایم وصل می‌کردم به امید اینکه رویاهایم اگر ترین نشدند دست‌کم تر باشند. هنوز نمی‌دانم کجای عالم ایستاده‌ام و هنوز هیچ ترینی در زندگیم رخ نداده است، اما بیشتر از قبل به سمت و سویی می‌روم که خودم را دوست داشته باشم و وفادارانه به خودم  لنگان لنگان نقشه‌‌هایی را که کشیده‌ام عملی کنم شاید روزی بیاید که نه تنها خودم را وفادارانه دوست خواهم داشت که به خودم هم افتخار خواهم کرد... شاید... خدا را چه دیدی؟ 

خرداد نودوپنج است که ده یازده روزی از آن گذشته است. 

Thursday, May 12, 2016

ارتباط اصیل دو سویه است


مدت‌ زیادی است به مساله‌ی دیگری فکر می‌کنم. نسبت ما با دیگری‌ها و دیگری‌ها با ما.پای لپ تاپ داشتم تایپ می‌کردم و گوشم به تلویزیون بود آخرهای برنامه‌ی سیم و زر بود که اتفاقا همین بحث بود. من نمی‌دانم بحث‌شان دینی بود عرفانی بود یا اخلاقی اما برای من شان فلسفی داشت و البته شخصی. شبیه بارش پرسش که در کلاس‌های فبک می‌گوییم. بارش آنچه از دیگری به ذهنم می‌رسید و آنچه از برنامه می‌شنیدم تند تند می‌نوشتم و هم‌زمان به سویه‌های دیگرش هم فکر می‌کردم.

۱. با کی هستی؟ با کی زندگی می‌کنی؟ با کی نفس می‌کشی؟ با چه کسانی کار می‌کنی؟ پاسخ‌اش می‌شود همان که هستی. 


۲.رابطه‌ی اصیل گشوده و رابطه‌ای دوسویه است. 

۳. عشق‌تان را بزرگ انتخاب کنید. 

۴. هر نوع ارتباطی به اصالت و گشودگی منتهی نمی‌شود.

۵. دیگری‌ات باید بزرگ باشد!

۶. گاهی دیگری نیرو بخش است، گاهی آزاردهنده و این تو هستی که تعیین می‌کنی دیگری نیرو بخش را به عالم خودت راه بدهی یا دیگری آزاردهنده.

۷. دیگری اصیل و دیگری غیر اصیل.

۸. بیچاره شدن انسان در نسبت با دیگری

۹. داستان عشق داستان اتحاد است نه مفارقت.

۱۰. کجاست که ارتباط شایسته و اصیل است؟

۱۱. دوست حقیقی انسان خود دیگری انسان است.

۱۲. ما با دیگری جهان مشترک می‌سازیم.

۱۳. گاهی کارهای کوچک اخلاقی در نسبت با دیگری تو را با سرعت نور می‌برد به عرش.

۱۴. در خلوت‌‌ترین خلوت‌های ما هم دیگری حضوری دارد.

۱۵. شبکه ارتباطی

۱۶. حضور دیگری تصادفی است؟

۱۷. بعضی انسان‌ها در شبکه‌ی بعضی ارتباط‌ها همان معنایی را هم که دارند از دست می‌دهند.

پ.ن:  این بحث همچنان ادامه دارد ولی برای خودم....

بیست و سوم اردیبهشت ۹۵ پنج‌شنبه شب

Tuesday, May 10, 2016


این روزها با پیش‌آمدن چند اتفاق هم زمان به چند چیز فکر می‌کنم به غرور و تکبر و به قضاوت کردن آدم‌ها! به فرزاد حسنی فکر می‌کنم، به فیلمی که دست به دست در فضای مجازی می‌گردد و جناب آقای حسنی او را زیر پای غروراش له می‌کند. با خودم می‌گویم کسی این فیلم را بدون صدا نگاه کند اگر سلیقه‌اش طور خاصی باشد حتما فکر می‌کند فرزاد حسنی از این مرد خوش‌ تیپ‌تر و خوش قیافه‌تر است و یک جورهایی سر است.
 (تاکید می‌کنم با معیارهای مزخرف زیباشناسانه‌ای که هم درباره‌ی زنان و هم درباره‌ی مردان رایج است و بر همین اساس است که خانم ترانه‌سرا فکر می‌کند شادمهر هم خوش بر و روست و اگر بیاید همه یک دل نه صد دل عاشق‌اش می‌شوند و یک در صد هم احتمال نمی‌دهد که شاید کسانی هم باشند که شادمهر را در زمان خودش هم دوست نداشتند، بفهیمم که به تعداد آدم‌ها سلیقه و علاقه وجود دارد، این قدر راحت چپ و راست حکم‌های کلی صادر نکینم، خوبیت ندارد.) 
برگردم به پیش از پرانتز، اما به محض اینکه حرف‌های متکبرانه‌ی فرزاد حسنی را می‌شنوی، احساس می‌کنی چقدر آن مرد روبه رویش شریف است چقدر دوست داشتنی است. دارم فکر می‌کنم کاش آدم یا هیچ وقت مشهور نشود یا اگر شد لحظه به لحظه از خدا بخواهد گرفتار غرور و تکبر نشود هر چند که معتقدم بخش زیادی از آن به تربیت خانوادگی برمی‌گردد که با شهرت آنچنان‌تر می‌شود، مصداق همان شعر مولاناست که باده نی در هر سری شر می‌کند، آنچنان را  آنچنان‌تر می‌کند. 
بزرگان هنر و ادب، بازیگران نامداری که آدم ناخودآگاه با دیدن‌شان سر تعظیم فرود می‌آورد نان ادب‌شان را می‌خوردند، نان احترام به مردم، نان عظیم دانستنِ هوادارانشان را. شک نکنید آنها هیچ وقت فکر نکرده‌اند هوادارنشان میوه و شیرینی چیده‌اند روی میز. آنها هوادارانشان را هیچ وقت قضاوت نکرده‌اند. بدترین شکل مسخره کردن همان است که عده‌ای آدم مشهور دور هم بنشیند و هوادارانشان را دست بگیرند و مسخره کنند. این روزها دارم به تلفیقی از همه‌ی اینها فکر می‌کنم.

کاش با ادب و شعور مشهور شویم. اگر در جایی وارد شدیم و حس کردیم همه‌ی کسانی که در مجلس‌اند از ما بزرگ‌تر‌ و عالی مقام‌تراند، شاید روزگاری ماندگار شویم.

سه شنبه، بیست و یکم اردیبشت نود و پنج، شب اسطوره‌ی ادب

پ.ن: ممنون مامان مهربانم، قدم روی چشم‌هایم گذاشتی، حالا حالاها برایم بمان.