یادش نکنید
او خفته است
هنگامی که از پلکان های سحابی
به سوی آسمان می رفت
به خواب رفت
فرصت یافت
در آخر فصل
به خانه بیاید
عظیم بود
و صاحب جمال بود
نامش را به یاد ندارم
پناه می جست
مرا به گریه می آورد
ابتدای حالش
رنگ آبی داشت
زبانی داشت
که کلمات درآن
ابر را توصیف می کرد
در خانه هرگز ندیده بودمش
همه شب
سربرمهتاب نهاده بود
تختش را آوردند
روی تخت به خواب بود
سفید پوشان
تختش را به آفتاب آوردند
خواب بود
هنگامی که چشمان را گشود
گفت
مرا مهمی است
که نمی توانم به شما بگویم
باز به خواب بود
سیبی در کنارش
یافتند
احمد رضا احمدی
No comments:
Post a Comment