بهار 88
سر کلاس استاد گرامی آقای پناهنده متن زبان انگلیسی از نوع فلسفی ترجمه می کردیم نویسنده ی کتابی که بخشی از آن محل بحث کلاس بود برای درک بهتر این متن فلسفی مثالی زده بود که می بایستی تجربه ی رانندگی کردن می داشتی تا منظورش را متوجه شوی از همین مثال بحث به داشتن تجربه های متعدد و متفاوت کشید و اینکه وقتی تجربه های زیسته ی انسانی بیشتر باشد چطور و چگونه عالمش نیز از هر سو گسترده تر می شود در حین بحث من به انسان ایده آل عالم مثل خودفکر می کردم که همواره گوشه ای از ذهنم جا خوش کرده است گاه گاه ما چنان ناخودآگاه و گاه نا آگاه به تربیت یک بعد از وجودمان می پردازیم که ساحت های دیگر تعطیل می شود و یا به گونه ای به جای تربیت یافتن پرورش می یابند که همان تعطیل باشدبهتر است تحصیل را چنان می چسبیم که طریقه ی درست روابط اجتماعی را از یاد می بریم روابط اجتماعی را چنان که عالم فردیمان را به گونه ای در عالم فردیمان غوطه می خوریم که دیگری ها را به هیچ می انگاریم جایی ندیدم و نخواندم اما شنیدم که کسانی که زیاد تعجب می کنند تاخر فاز دارند امروز بیش وکم معنای این جمله را می فهمم
تابستان 88
درباره ی مردی شنیدم که روزی از روزها ساعت یازده صبح آهنگ خریدن سبزی خوردن کرد پس با زیرشلواری از خانه خارج شد و سه روز بعد ساعت یازده و پانزده دقیقه با سبزی خوردن برگشت هنوز هم بعد از پنجاه سال نپذیرفته است که سه روز رفته و پیدایش نشده است هنوز هم معتقد است که رفت و برگشتش تنها پانزده دقیقه طول کشیده است
پاییز 88
دروغ به ادبیات فلاسفه ی اسلامی که همه چیز از نظرشان دو حیثیت دارد به نظرم دو حیثیت دارد و باز به بیان فلسفه ی اسلامی عزیزانم نه اینکه مفهوم دروغ دو تا باشد دروغ یک مفهوم واحد است اما همین مفهوم واحد دو حیثیت دارد یکی حیثیت دروغ گویی است یکی حیثیت دروغ پردازی دروغ گویی با یک بله و خیر ختم به خیر یا ختم به شر می شود اما هستند آدم های خوش ذوقی که آن را پر و بال هم می دهند و به گونه ای بدان می پردازند که خودشان هم کم کم باورشان می شود
زمستان 88
چند وقت پیش یکی از نزدیکان بسیار نازنینم به فراخور بحث مان لطیفه ای تعریف کرد که برای من بیشتر جنبه ی اخلاقی داشت آن حکایت لطیفه نما بدین قرار بود که: روزی ملکه ی زیبایی جهان آگهی ازدواج می دهد یک نفر از اهالی اینور آب تمام زندگیش را می فروشد با ماشین تا بندر عباس می رود با کشتی مرزهارا در می نوردد با هواپیما یه شهر آن ملکه می رسد آگهی را نشان می دهد و به محل سکونت ملکه ی زیبایی می رسد داخل می شود به ملکه ی زیبایی می گوید برای این آگهی آمده ام ملکه می پرسد قدت صدو هشتاده؟ می گه نه صدو پنجاهم. می گم خوش هیکلی می گه نمی بینی مگه شکم دارم این هوا می گه چشمات آبیه می گه نه می گه موهات بوره می گه نه می گه پس برا چی اومدی می گه اومدم بگم دور من یکی و خط بکش
No comments:
Post a Comment