شمع قرمز رنگ بزرگی روبه رویم روشن است
چهار پنج دختر و پسر جوان دارند درباره وبلاگ هایشان با هم بحث می کنند
به کلاس صبحم فکر می کنم نقد ادبی با آقای حسین پاینده
به کلاس عصرم فکر می کنم زیبایی شناسی مشاء با آقای ذهبی بحث از فلسفه های مضاف و علامت سوال بزرگی درباره فلسفه هنر در ذهنم نقش می بندد
صدای چهار پنج پسر و دختر جوان به یکباره با هم بالا می رود سعی می کنم تشخیص دهم که چه می گویند ولی فقط همهمه می شنوم
پیام کوتاهی میرسد می خوانمش و باز می نویسم
باز به صبح فکر می کنم به تاخیر دانشجویان به تذکر های جدی و به جای آقای پاینده به کلاس های ایرانی دانشجویان ایرانی و استادان ایرانی
یادم می افتد چند روز پیش برای تحقیق خانم جهان آرا به مسجد امام بازار رفتم وارد دفترش شدم وقتی نشستم چشمم به کاغذ پشت شیشه افتاد بر عکس خواندنش هم سخت نبود : ورود خواهران به دفتر ممنوع می باشد
من در جایی که ورودم ممنوع بود نشسته بودم و هیچ چیز در عالم تکان نخورده بود
بعد از آن رفتم فروشگاه شهروند آرژانتین ولی هنوز در فکرمسجد بودم و صدای پیرمرد در گوشم بود در آرشیوچیزی که به درد شما بخورد نداریم فقط اینکه مسجد در سال 1222هجری قمری ساخته شده است
به مردی فکر می کنم که پیرمرد را نشانم داد و گفت اگر بخواهی از آرشیو استفاده کنی او باید بخواهد و او همان پیرمردی بود که نخواست
باز به امروز فکر می کنم به راستی سوال بزرگی که چرا ما عقب مانده ایم در نادیدنیهایی نهفته است که چشم های کسانی چون استاد پاینده می بیند ایشان می گفتند در انگلستان درب کلاس که بسته می شود جز با اتمام کلاس دیگر باز نمی شود
به پایان نامه ام فکر می کنم به تحقیق های انجام نشده ام به پیرمرد مسجد امام یادم می افتد که باید مسجد جامع هم بروم و ترجمه ای که در دست دارم و همه مربوط به ترم قبل است که یاد کتاب هایی که استاد ذهبی در این ترم معرفی کرده می افتم یکی از این عناوین را انتخاب کنید و خلاصه کنید
به خواهر ریحانه که از آلمان آمده بود و چند دقیقه بیشتر با او هم سخن نشدم پانزده سالگی به تنهایی رفته بود و احساس رضایت می کرد اما می گفت همواره از خود می پرسم چرا نباید کشورم به گونه ای باشد که بتوانم همین جا بمانم
به فلسفه به آلمان به مسجد امام به مسجد جامع به وبلاگ به تلخیص کتاب ها فکر می کنم
چهار پنج دختر و پسر دعوایشان شده یکی از دختر ها می گوید که روزی ده غزل می گفته ولی مدت هاست نمی تواند
مگر می شود درآرشیو مسجدی با آن همه عظمت و قدمت چیزی به درد بخور نیافت همان دختری که روزی ده غزل می گفته با عصبانیت به کسی که میان حرفش پریده می گوید دارم زر می زنم به لحن عصبانی و نامهربان دختر گوش می دهم و او را در حین گفتن غزل عاشقانه تصور می کنم یا نمی داند غزل چیست یا نمیداند ده چند تاست باز به یاد کلاس نقد ادبی می افتم من هیچ چیز را مفروض نمی گیرم از صفر شروع می کنم از تعریف نقد ادبی در دل گفتم چقدر عالی
الان آهنگی که بسیار دوست دارم پخش میشود و یادم می آید که موسیقی هم یک متن است آهنگ را به سختی از میان همهمه وبلاگ نویس های جوان می شنوم
یاد یانی می افتم
یاد آگهی تبلیغاتی جام افتادم که صبح هم سر کلاس بحثش بود
حالا جام اینجاست
جای زن ایرانی میان ظرف های نشسته است و صبح آموختم که آگهی تجاری یک گفتمان است،معصوم نیست
نقد ادبی و دموکراسی با ید بخرمش و برای هفته آینده فقط 6 صفحه آن را بخوانم
به پایان یکساعت نزدیکم می روم که دیگر فکر نکنم نه به نقد ادبی نه به زیبایی شناسی مشاء که هیچ وقت وجود نداشته و ما داریم به وجودش می آوریم نه به مسجد امام نه به وبلاگ ها و وبلاگ نویس هانه به کتاب ها و حتی به اینکه حالا جام کجاست
اما به شعاری بودن این جمله ام فکر میکنم که من جای و جایگاه خود را مشخص می کنم امروز فهمیدم جای و جایگاه مرا آگهی های تبلیغاتی،سریال شبهای برره، باغ مظفر، سریال نرگس و سریال غم انگیز زیر تیغ مشخص می کند و من که در جای خود آرام نمی گیرم با انگشت نشان داده می شوم
من دارم می روم و چهار پنج دختر و پسر جوان نظریه های به ظاهر جدی خود را به مسخره گرفته اند
1 comment:
من افسونی بلد بودم که می خواندم سحر می شد درین یلدا گرفتارم ولی یادم نمی اید
Post a Comment