پست بعدی ام سوفیست افلاطون است .من که تصمیم گرفته بودم آثار افلاطون را به ترتیبی که اکنون موجود است خلاصه کنم ودر وبلاگم بگذارم به قول رایج و شایع توفیق اجباری کار کردن درباره رسائل این فیلسوف بزرگ نظمی را که وجود ندارد برهم زده است . تکلیف این هفته ما در کلاس زیبایی شناسی قرن بیستم دوباره نویسی یا بازنویسی مجدد رساله سوفیست است.
به همه دختران و زنان ایرانی توصیه اکید می کنم کتاب گل صحرا اثر واریس دیری و کاتلین میلر ترجمه شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی را بخوانند و به یکدیگر به جای عطر و مام و ریمل و سایه هدیه بدهند
و در پایان اینکه
هر وقت دلم می گیرد
یک لیوان آب خنک
به درخت توت حیاطمان می دهم
آب نطلبیده مراد است
ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Monday, February 26, 2007
Sunday, February 18, 2007
یک ساعت از بیست و چهار ساعتم
شمع قرمز رنگ بزرگی روبه رویم روشن است
چهار پنج دختر و پسر جوان دارند درباره وبلاگ هایشان با هم بحث می کنند
به کلاس صبحم فکر می کنم نقد ادبی با آقای حسین پاینده
به کلاس عصرم فکر می کنم زیبایی شناسی مشاء با آقای ذهبی بحث از فلسفه های مضاف و علامت سوال بزرگی درباره فلسفه هنر در ذهنم نقش می بندد
صدای چهار پنج پسر و دختر جوان به یکباره با هم بالا می رود سعی می کنم تشخیص دهم که چه می گویند ولی فقط همهمه می شنوم
پیام کوتاهی میرسد می خوانمش و باز می نویسم
باز به صبح فکر می کنم به تاخیر دانشجویان به تذکر های جدی و به جای آقای پاینده به کلاس های ایرانی دانشجویان ایرانی و استادان ایرانی
یادم می افتد چند روز پیش برای تحقیق خانم جهان آرا به مسجد امام بازار رفتم وارد دفترش شدم وقتی نشستم چشمم به کاغذ پشت شیشه افتاد بر عکس خواندنش هم سخت نبود : ورود خواهران به دفتر ممنوع می باشد
من در جایی که ورودم ممنوع بود نشسته بودم و هیچ چیز در عالم تکان نخورده بود
بعد از آن رفتم فروشگاه شهروند آرژانتین ولی هنوز در فکرمسجد بودم و صدای پیرمرد در گوشم بود در آرشیوچیزی که به درد شما بخورد نداریم فقط اینکه مسجد در سال 1222هجری قمری ساخته شده است
به مردی فکر می کنم که پیرمرد را نشانم داد و گفت اگر بخواهی از آرشیو استفاده کنی او باید بخواهد و او همان پیرمردی بود که نخواست
باز به امروز فکر می کنم به راستی سوال بزرگی که چرا ما عقب مانده ایم در نادیدنیهایی نهفته است که چشم های کسانی چون استاد پاینده می بیند ایشان می گفتند در انگلستان درب کلاس که بسته می شود جز با اتمام کلاس دیگر باز نمی شود
به پایان نامه ام فکر می کنم به تحقیق های انجام نشده ام به پیرمرد مسجد امام یادم می افتد که باید مسجد جامع هم بروم و ترجمه ای که در دست دارم و همه مربوط به ترم قبل است که یاد کتاب هایی که استاد ذهبی در این ترم معرفی کرده می افتم یکی از این عناوین را انتخاب کنید و خلاصه کنید
به خواهر ریحانه که از آلمان آمده بود و چند دقیقه بیشتر با او هم سخن نشدم پانزده سالگی به تنهایی رفته بود و احساس رضایت می کرد اما می گفت همواره از خود می پرسم چرا نباید کشورم به گونه ای باشد که بتوانم همین جا بمانم
به فلسفه به آلمان به مسجد امام به مسجد جامع به وبلاگ به تلخیص کتاب ها فکر می کنم
چهار پنج دختر و پسر دعوایشان شده یکی از دختر ها می گوید که روزی ده غزل می گفته ولی مدت هاست نمی تواند
مگر می شود درآرشیو مسجدی با آن همه عظمت و قدمت چیزی به درد بخور نیافت همان دختری که روزی ده غزل می گفته با عصبانیت به کسی که میان حرفش پریده می گوید دارم زر می زنم به لحن عصبانی و نامهربان دختر گوش می دهم و او را در حین گفتن غزل عاشقانه تصور می کنم یا نمی داند غزل چیست یا نمیداند ده چند تاست باز به یاد کلاس نقد ادبی می افتم من هیچ چیز را مفروض نمی گیرم از صفر شروع می کنم از تعریف نقد ادبی در دل گفتم چقدر عالی
الان آهنگی که بسیار دوست دارم پخش میشود و یادم می آید که موسیقی هم یک متن است آهنگ را به سختی از میان همهمه وبلاگ نویس های جوان می شنوم
یاد یانی می افتم
یاد آگهی تبلیغاتی جام افتادم که صبح هم سر کلاس بحثش بود
حالا جام اینجاست
جای زن ایرانی میان ظرف های نشسته است و صبح آموختم که آگهی تجاری یک گفتمان است،معصوم نیست
نقد ادبی و دموکراسی با ید بخرمش و برای هفته آینده فقط 6 صفحه آن را بخوانم
به پایان یکساعت نزدیکم می روم که دیگر فکر نکنم نه به نقد ادبی نه به زیبایی شناسی مشاء که هیچ وقت وجود نداشته و ما داریم به وجودش می آوریم نه به مسجد امام نه به وبلاگ ها و وبلاگ نویس هانه به کتاب ها و حتی به اینکه حالا جام کجاست
اما به شعاری بودن این جمله ام فکر میکنم که من جای و جایگاه خود را مشخص می کنم امروز فهمیدم جای و جایگاه مرا آگهی های تبلیغاتی،سریال شبهای برره، باغ مظفر، سریال نرگس و سریال غم انگیز زیر تیغ مشخص می کند و من که در جای خود آرام نمی گیرم با انگشت نشان داده می شوم
من دارم می روم و چهار پنج دختر و پسر جوان نظریه های به ظاهر جدی خود را به مسخره گرفته اند
چهار پنج دختر و پسر جوان دارند درباره وبلاگ هایشان با هم بحث می کنند
به کلاس صبحم فکر می کنم نقد ادبی با آقای حسین پاینده
به کلاس عصرم فکر می کنم زیبایی شناسی مشاء با آقای ذهبی بحث از فلسفه های مضاف و علامت سوال بزرگی درباره فلسفه هنر در ذهنم نقش می بندد
صدای چهار پنج پسر و دختر جوان به یکباره با هم بالا می رود سعی می کنم تشخیص دهم که چه می گویند ولی فقط همهمه می شنوم
پیام کوتاهی میرسد می خوانمش و باز می نویسم
باز به صبح فکر می کنم به تاخیر دانشجویان به تذکر های جدی و به جای آقای پاینده به کلاس های ایرانی دانشجویان ایرانی و استادان ایرانی
یادم می افتد چند روز پیش برای تحقیق خانم جهان آرا به مسجد امام بازار رفتم وارد دفترش شدم وقتی نشستم چشمم به کاغذ پشت شیشه افتاد بر عکس خواندنش هم سخت نبود : ورود خواهران به دفتر ممنوع می باشد
من در جایی که ورودم ممنوع بود نشسته بودم و هیچ چیز در عالم تکان نخورده بود
بعد از آن رفتم فروشگاه شهروند آرژانتین ولی هنوز در فکرمسجد بودم و صدای پیرمرد در گوشم بود در آرشیوچیزی که به درد شما بخورد نداریم فقط اینکه مسجد در سال 1222هجری قمری ساخته شده است
به مردی فکر می کنم که پیرمرد را نشانم داد و گفت اگر بخواهی از آرشیو استفاده کنی او باید بخواهد و او همان پیرمردی بود که نخواست
باز به امروز فکر می کنم به راستی سوال بزرگی که چرا ما عقب مانده ایم در نادیدنیهایی نهفته است که چشم های کسانی چون استاد پاینده می بیند ایشان می گفتند در انگلستان درب کلاس که بسته می شود جز با اتمام کلاس دیگر باز نمی شود
به پایان نامه ام فکر می کنم به تحقیق های انجام نشده ام به پیرمرد مسجد امام یادم می افتد که باید مسجد جامع هم بروم و ترجمه ای که در دست دارم و همه مربوط به ترم قبل است که یاد کتاب هایی که استاد ذهبی در این ترم معرفی کرده می افتم یکی از این عناوین را انتخاب کنید و خلاصه کنید
به خواهر ریحانه که از آلمان آمده بود و چند دقیقه بیشتر با او هم سخن نشدم پانزده سالگی به تنهایی رفته بود و احساس رضایت می کرد اما می گفت همواره از خود می پرسم چرا نباید کشورم به گونه ای باشد که بتوانم همین جا بمانم
به فلسفه به آلمان به مسجد امام به مسجد جامع به وبلاگ به تلخیص کتاب ها فکر می کنم
چهار پنج دختر و پسر دعوایشان شده یکی از دختر ها می گوید که روزی ده غزل می گفته ولی مدت هاست نمی تواند
مگر می شود درآرشیو مسجدی با آن همه عظمت و قدمت چیزی به درد بخور نیافت همان دختری که روزی ده غزل می گفته با عصبانیت به کسی که میان حرفش پریده می گوید دارم زر می زنم به لحن عصبانی و نامهربان دختر گوش می دهم و او را در حین گفتن غزل عاشقانه تصور می کنم یا نمی داند غزل چیست یا نمیداند ده چند تاست باز به یاد کلاس نقد ادبی می افتم من هیچ چیز را مفروض نمی گیرم از صفر شروع می کنم از تعریف نقد ادبی در دل گفتم چقدر عالی
الان آهنگی که بسیار دوست دارم پخش میشود و یادم می آید که موسیقی هم یک متن است آهنگ را به سختی از میان همهمه وبلاگ نویس های جوان می شنوم
یاد یانی می افتم
یاد آگهی تبلیغاتی جام افتادم که صبح هم سر کلاس بحثش بود
حالا جام اینجاست
جای زن ایرانی میان ظرف های نشسته است و صبح آموختم که آگهی تجاری یک گفتمان است،معصوم نیست
نقد ادبی و دموکراسی با ید بخرمش و برای هفته آینده فقط 6 صفحه آن را بخوانم
به پایان یکساعت نزدیکم می روم که دیگر فکر نکنم نه به نقد ادبی نه به زیبایی شناسی مشاء که هیچ وقت وجود نداشته و ما داریم به وجودش می آوریم نه به مسجد امام نه به وبلاگ ها و وبلاگ نویس هانه به کتاب ها و حتی به اینکه حالا جام کجاست
اما به شعاری بودن این جمله ام فکر میکنم که من جای و جایگاه خود را مشخص می کنم امروز فهمیدم جای و جایگاه مرا آگهی های تبلیغاتی،سریال شبهای برره، باغ مظفر، سریال نرگس و سریال غم انگیز زیر تیغ مشخص می کند و من که در جای خود آرام نمی گیرم با انگشت نشان داده می شوم
من دارم می روم و چهار پنج دختر و پسر جوان نظریه های به ظاهر جدی خود را به مسخره گرفته اند
Tuesday, February 13, 2007
درد اصلی چیه؟
کلیه دانشجویان برای حل کلیه معضلات دانشگاه با مقنعه وارد دانشگاه شوند حتی آقایان
وقتی وارد دانشگاه هنر شدم فضای دیگری حاکم بود دیگر حس نمی کردی این دانشجویان از جنس دیگری هستند از جنس هنر از جنس خودشان از جنس خلاقیت حتی در نوع پوششان به سادگی نمی توانستی از کنار قیافه های پکر و حال گرفته شان رد شوی دیگر دانشگاه هنر فضایی را نداشت که وقتی واردش شوی حس کنی این دانشجویان هر آنچه را که آموخته اند با تمام توان و حس و حال های هنری شان حتی در مورد خود به کار برده اند . جمله نخست که به عنوان اعتراض از طرف دانشجویان به در و دیوار زده شده بود نشان از این واقعیت تلخ داشت که ما هنوز نتوانستیم درد را بیابیم و به فکر مرهمش باشیم . به راستی مشکل اساسی کجاست آیا اینکه هنوز سایت راه اندازی نشده و دانشجویان نمی توانند از این امکان قرن بیستمی استفاده کنند مهم است یا اینکه دانشجویی روسری به سر یا مقنعه به سر وارد دانشگاه شود؟ کاشکی متخصص درد شناسی داشتیم تشخیص درست درد یعنی معالجه حتمی آن
وقتی وارد دانشگاه هنر شدم فضای دیگری حاکم بود دیگر حس نمی کردی این دانشجویان از جنس دیگری هستند از جنس هنر از جنس خودشان از جنس خلاقیت حتی در نوع پوششان به سادگی نمی توانستی از کنار قیافه های پکر و حال گرفته شان رد شوی دیگر دانشگاه هنر فضایی را نداشت که وقتی واردش شوی حس کنی این دانشجویان هر آنچه را که آموخته اند با تمام توان و حس و حال های هنری شان حتی در مورد خود به کار برده اند . جمله نخست که به عنوان اعتراض از طرف دانشجویان به در و دیوار زده شده بود نشان از این واقعیت تلخ داشت که ما هنوز نتوانستیم درد را بیابیم و به فکر مرهمش باشیم . به راستی مشکل اساسی کجاست آیا اینکه هنوز سایت راه اندازی نشده و دانشجویان نمی توانند از این امکان قرن بیستمی استفاده کنند مهم است یا اینکه دانشجویی روسری به سر یا مقنعه به سر وارد دانشگاه شود؟ کاشکی متخصص درد شناسی داشتیم تشخیص درست درد یعنی معالجه حتمی آن
Sunday, February 11, 2007
پایان مهمانی
آریستوفانس معتقد است که در روزگار قدیم غیر از زن و مرد جنس سومی وجود داشت که هم مرد بود و هم زن به نام مرد زن که امروزه جز برای دشنام به کار نمی رود این موجود چهار دست و چهار پا و دو چهره داشت ووقتی می خواست بدود از هشت دست و پای خود استفاده می کرد. مرد زاده خورشید زن زاده زمین و مرد زن فرزند ماه بود. خدایان برای اینکه آدمیان هم زنده باشند و هم برای جلوگیری از گستاخیشان آنها را ناتوان کردند پس دو نیم شدند . زئوس آدمیان را دو نیم کرد و توضیح می دهد که وقتی دو نیم کرد کارهایی بر روی بدن انجام داد که آثارش بر جای نماند اما پس از آن هر نیمی در آرزوی رسیدن به نیم دیگر بود آن دو نیم همدیگر را که می دیدند در آغوش می گرفتند و آرزوی به هم پیوستن و یکی شدن داشتند اگر هم نیمی می مرد به دنبال انسان دیگر بودند از هماغوشی دو نیمه نسل ها ادامه پیدا کرد و آدمیان به یکدیگر عشق می ورزیدند.اگر کسی نیمه راستین خود را بیابد و در آغوش کشد لرزه لذیذی سراپای وجودش را فرا می گیرد و خدای عشق چنان آن دو را به هم می پیوندد که هرگز دل از هم بر نمی دارند ما برای اینکه خشم خدایان را بر نینگیزیم که باز هم ما را به دو نیم کنند باید آنها را پرستش کنیم و دیگران را هم به پرستش ترغیب کنیم و هر کس نیمه خود را بیابد همه آدمیان نیکبخت خواهند شد. خدای عشق ما را یاری دهد که نیمه دیگر خود را بیابیم.
آگاثون
آگاثون معتقد است هر چیزی که درباره اروس و خدای عشق گفته شده درمورد خود او نبوده است بلکه در مورد نعمت هایی بوده که به ما ارزانی داشته حق این است که در مورد خود او سخن گوئیم و سپس در مورد نعمت ها به نظر او اروس از همه خدایان نیکبخت تر و زیباتر است دلیل او بر زیبایی خدای اروس آن است که از همه خدایان جوانتر است و از پیری بیزار است چون اقتضای طبیعتش است. جوان است و با جوانان به سر می برداو سخن فایدروس را رد می کند که کهن ترین خدایان است اگر اروس پادشاه خدایان باشد –که امروز هست-همه با هم در صفا و دوستی به سر می برند اروس بر دل وجان خدایان و آدمیان پای می نهد اما نه هر دل و جانی تنها در دلهای نرم پس لطیف ترین موجودات است و لطیف و زیباست.بزرگترین فضیلت اروس عدالت است خویشتن دار است و در شجاعت حتی خدای جنگ هم به پای او نمی رسد دانا و خردمند است هر که نظر اروس بر او بیفتد شاعر می شود در همه هنرها قدرت خلاقه دارد.طبق این قاعده که اگر کسی از چیزی بهره مند باشد نمی تواند به کسی چیزی ببخشد هر که استادش عشق باشد در همه جهان بلند آوازه می گرددو آن که از عشق دور باشد در تاریکی و گمنامی می ماند.آگاثون همواره اروس را با خدای ضرورت مقایسه می کند مثلا در اینجا می گوید اگر زمام حکومت بر آسمانها به دست خدای ضرورت بود خدایان به کارهای موحش دست می زدند در حالی که با اروس دل به زیبایی باختند خطابه آگاثون مورد توجه همه قرار می گیرد.
سقراط
سقراط معتقد است صحبت های آگاثون اگرچه بعضی مواردش در خور ستایش نبود ولی زیبایی شاخ و برگ ها و سخن های نغزی که در پایان آمد براستی دل را می ربود سقراط می گوید تا کنون اعتقاد داشته که وقتی کسی می خواهد چیزی را وصف کند حقیقت گویی پایه آن است و وصف کننده باید زیباترین اجزای حقیقت را برگزیند و به بهترین وجه با هم تلفیق کند اما در این بحث ها در یافته راه ستایش آن است که همه صفات نیک و زیبا را به موصوف نسبت دهند خواه صادق باشد یا نباشد معتقد است همه کسانی که خطابه ایراد کردند همه صفات پسندیده راگرد آورند و به اروس نسبت داند تا هر کس که اورا نمی شناسد در نظرش زیباتر و عالیتر نمودار شود چون آنان که می شناسند سخن ها را نخواهند پذیرفت سقراط معتقد است که به شیوه آنها اروس را نخواهد ستود بل حقیقت را آن هم به زبان عادی –مثل همیشه- خواهد سخن گفت با کلمات و جملات ساده سقراط بحث خود را با سوالی از آگاثون آغاز می کند با این مضمون که آیا عشق عشق کسی است یا عشق هیچ کس؟ یا به عبارتی آیا عشق عشق چیزی است یا عشق هیچ چیز؟ آگاثون جواب می دهد البته عشق به چیزی است و سقراط می پرسد که آیا عشق خواهان آن چیزی است که دارد یا ندارد؟ چیزهایی که ما می خواهیم و دوست داریم همه از این جنسند پس اروس عشق به چیزی است که هنوز به دست نیامده آگاثون در سخنان خود گفته بود که اروس عشق به زیبایی است نه عشق به زشتی سقراط اذعان می کند با توجه به حرف هایی که گفته شد عشق نیازمند زیبایی است پس از زیبایی بهره ندارد .آگاثون پاسخ می گوید آری سقراط به او می گوید چگونه چیزی را که خود از زیبایی بهره ندارد زیبا خوانده ای در واقع نباید اروس را اینگونه وصف کرد سقراط از آگاثون می پرسد که زیبایی و نیکی یکی است؟ او پاسخ می دهد پس بر همان مبنا اروس از نیکی هم بی بهره و نیازمند آن است.سقراط سخنان خود را در باب عشق از زبان زنی به نام دیوتیما نقل می کند معتقد است در باب عشق استاد او بوده و صاحب کرامت بوده است. سقراط هم معتقد است که ابتدا باید خود آن را تعریف کنیم سپس به تشریح آثارش بپردازیم سقراط می گوید که او هم ادعا کرده است و دیوتیما همان سوال هایی را از او پرسیده که او هم اکنون از آگاثون پرسید و سقراط از دیوتیما می پرسد پس مقصودت آن است که اروس زشت است او پاسخ می دهد مگر هر چه که زیبا نیست زشت است؟ یا باید زشت باشد یا هر که دانا نیست باید نادان باشد دیوتیما می گوید حد دانایی و نادانی آن است که کسی اعتقاد درست داشته باشد ولی نتواند دلایل درست برای آن بیان کند پس اعتقاد درست مرحله ای است بین دانایی و نادانی پس هرچه که زیبا نیست نباید زشت شمرد اروس هم نه خوب است و نه زیبا بد هم نیست چیزی است میان آن دو . دیوتیما معتقد است که اروس میانگینی است میان خدایان و موجودات فانی وظیفه اروس آن است که دعاهای آدمیان را نزد خدایان می برد و فرمانهای خدایان را نزد آدمیان می آورد و از برکت وجود او همه جهان به هم می پیوندد و به صورت واحدی در می آید اروس فیلسوف است و فیلسوف میانگینی میان دانایی و نادانی است سوال دیگری که در حین این دیالوگ مطرح می شود آن است که همه مردم همواره خواهان خوبی هستند اما چرا همه آنها را عاشق نمی نامیم عشق یا مفهوم عشق به طور کلی هرگونه کوششی است برای رسیدن به خوبی و نیکبختی ولی این واژه برای کسب مال ورزش و فلسفه به کار نمی رود بلکه برای عاشق کسی است که برای رسیدن به مقصود راهی خاص را در پیش می گیرد دیوتیما بیان می دارد که هدف عشق خود زیبایی نیست تولید مثل و تولید زیبایی است در واقع آمیزش زن و مرد را هم الهی می داند و آن را جنبه خدایی و جاودانی موجودات فانی می داند و معتقد است در همه موجودات فقط آن زادن و بارور کردن و بارور شدن مهم نیست و پس از آن اشتیاق موجودات را برآن می دارد که آن چه را تولید کرده بپروراند و اگر این امر فقط در آدمیان بود می گفتیم منشا آن عقل است حال آن که در همه موجودات است این توالد و تناسل نسل بر جا گذاشتند حکایت از میل آن به جاودانگی دارد تمام آدمیان برای کسب شهرت و آوازه پس از مرگ است که به کام خطر فرو می روند اینان فرزندان جسم اند اما فرزندان روح دانش و فضیلت انسان است که زاده شعر او هنرمندان راستین است و والاترین دانش ها هم برای سامان دادن جامعه و خانواده است و عدالت نام دارد دیوتیما یک سیر صعودی را در عشق بیان می کند بدین قرار که در ابتدا به یک تن زیبا دل می بندد در مرحله بعد متوجه می شود همه تن ها زیبا است به همه تن ها دل می بندد تنی را بر تن دیگر ترجیح نمی دهد پس از آن زیبایی اخلاق و قوانین و آداب و سنت را در می یابد در اینجا نیاز به راهنما دارد که روی او را به سمت زیبایی و دانش برگرداند در مرحله آخر که با مظاهر گوناگون زیبایی آشنا می شود دیگر دل به روح و تن نمی دهد به میان دریای زیبایی می رود و با یک نظر همه زیبایی ها را می بیند و سخنان زیبا و اندیشه های ژرف می آفریند و به آن مراحل آخرکه رسید با زیبایی حیرت انگیزی رو به رو می شود که اولا موجودی سرمدی است نه به وجود می آید و نه از بین می رود نه بزرگتر و نه کوچکتر می شود چنین نیست که گاه زیبا و گاه زشت باشد و در مقایسه با چیزی زشت و در مقایسه با چیزی زیبا بنماید چیزی است در خویشتن خویشتن که همواره همان می ماند و دگرگون نمی شود و همه چیزهای زیبا چون بهره ای از او دارند زیبا یند در این راه چاره از پیمودن آن مسیر زیبایی های زمینی ندارد ابتدا یک تن و همه تن ها از تن زیبا به کارهای زیبا به دانش های زیبا در پایان به شناسایی خاصی برسد که موضوعش خود زیبا است زیبایی فی نفسه در پایان دیوتیما توضیح می دهد که وقتی در برابر زیبایی ظاهری هوش و دل آدمی می رود وقتی به مرحله زیبایی فی نفسه رسید په احوالاتی دارد.
آگاثون
آگاثون معتقد است هر چیزی که درباره اروس و خدای عشق گفته شده درمورد خود او نبوده است بلکه در مورد نعمت هایی بوده که به ما ارزانی داشته حق این است که در مورد خود او سخن گوئیم و سپس در مورد نعمت ها به نظر او اروس از همه خدایان نیکبخت تر و زیباتر است دلیل او بر زیبایی خدای اروس آن است که از همه خدایان جوانتر است و از پیری بیزار است چون اقتضای طبیعتش است. جوان است و با جوانان به سر می برداو سخن فایدروس را رد می کند که کهن ترین خدایان است اگر اروس پادشاه خدایان باشد –که امروز هست-همه با هم در صفا و دوستی به سر می برند اروس بر دل وجان خدایان و آدمیان پای می نهد اما نه هر دل و جانی تنها در دلهای نرم پس لطیف ترین موجودات است و لطیف و زیباست.بزرگترین فضیلت اروس عدالت است خویشتن دار است و در شجاعت حتی خدای جنگ هم به پای او نمی رسد دانا و خردمند است هر که نظر اروس بر او بیفتد شاعر می شود در همه هنرها قدرت خلاقه دارد.طبق این قاعده که اگر کسی از چیزی بهره مند باشد نمی تواند به کسی چیزی ببخشد هر که استادش عشق باشد در همه جهان بلند آوازه می گرددو آن که از عشق دور باشد در تاریکی و گمنامی می ماند.آگاثون همواره اروس را با خدای ضرورت مقایسه می کند مثلا در اینجا می گوید اگر زمام حکومت بر آسمانها به دست خدای ضرورت بود خدایان به کارهای موحش دست می زدند در حالی که با اروس دل به زیبایی باختند خطابه آگاثون مورد توجه همه قرار می گیرد.
سقراط
سقراط معتقد است صحبت های آگاثون اگرچه بعضی مواردش در خور ستایش نبود ولی زیبایی شاخ و برگ ها و سخن های نغزی که در پایان آمد براستی دل را می ربود سقراط می گوید تا کنون اعتقاد داشته که وقتی کسی می خواهد چیزی را وصف کند حقیقت گویی پایه آن است و وصف کننده باید زیباترین اجزای حقیقت را برگزیند و به بهترین وجه با هم تلفیق کند اما در این بحث ها در یافته راه ستایش آن است که همه صفات نیک و زیبا را به موصوف نسبت دهند خواه صادق باشد یا نباشد معتقد است همه کسانی که خطابه ایراد کردند همه صفات پسندیده راگرد آورند و به اروس نسبت داند تا هر کس که اورا نمی شناسد در نظرش زیباتر و عالیتر نمودار شود چون آنان که می شناسند سخن ها را نخواهند پذیرفت سقراط معتقد است که به شیوه آنها اروس را نخواهد ستود بل حقیقت را آن هم به زبان عادی –مثل همیشه- خواهد سخن گفت با کلمات و جملات ساده سقراط بحث خود را با سوالی از آگاثون آغاز می کند با این مضمون که آیا عشق عشق کسی است یا عشق هیچ کس؟ یا به عبارتی آیا عشق عشق چیزی است یا عشق هیچ چیز؟ آگاثون جواب می دهد البته عشق به چیزی است و سقراط می پرسد که آیا عشق خواهان آن چیزی است که دارد یا ندارد؟ چیزهایی که ما می خواهیم و دوست داریم همه از این جنسند پس اروس عشق به چیزی است که هنوز به دست نیامده آگاثون در سخنان خود گفته بود که اروس عشق به زیبایی است نه عشق به زشتی سقراط اذعان می کند با توجه به حرف هایی که گفته شد عشق نیازمند زیبایی است پس از زیبایی بهره ندارد .آگاثون پاسخ می گوید آری سقراط به او می گوید چگونه چیزی را که خود از زیبایی بهره ندارد زیبا خوانده ای در واقع نباید اروس را اینگونه وصف کرد سقراط از آگاثون می پرسد که زیبایی و نیکی یکی است؟ او پاسخ می دهد پس بر همان مبنا اروس از نیکی هم بی بهره و نیازمند آن است.سقراط سخنان خود را در باب عشق از زبان زنی به نام دیوتیما نقل می کند معتقد است در باب عشق استاد او بوده و صاحب کرامت بوده است. سقراط هم معتقد است که ابتدا باید خود آن را تعریف کنیم سپس به تشریح آثارش بپردازیم سقراط می گوید که او هم ادعا کرده است و دیوتیما همان سوال هایی را از او پرسیده که او هم اکنون از آگاثون پرسید و سقراط از دیوتیما می پرسد پس مقصودت آن است که اروس زشت است او پاسخ می دهد مگر هر چه که زیبا نیست زشت است؟ یا باید زشت باشد یا هر که دانا نیست باید نادان باشد دیوتیما می گوید حد دانایی و نادانی آن است که کسی اعتقاد درست داشته باشد ولی نتواند دلایل درست برای آن بیان کند پس اعتقاد درست مرحله ای است بین دانایی و نادانی پس هرچه که زیبا نیست نباید زشت شمرد اروس هم نه خوب است و نه زیبا بد هم نیست چیزی است میان آن دو . دیوتیما معتقد است که اروس میانگینی است میان خدایان و موجودات فانی وظیفه اروس آن است که دعاهای آدمیان را نزد خدایان می برد و فرمانهای خدایان را نزد آدمیان می آورد و از برکت وجود او همه جهان به هم می پیوندد و به صورت واحدی در می آید اروس فیلسوف است و فیلسوف میانگینی میان دانایی و نادانی است سوال دیگری که در حین این دیالوگ مطرح می شود آن است که همه مردم همواره خواهان خوبی هستند اما چرا همه آنها را عاشق نمی نامیم عشق یا مفهوم عشق به طور کلی هرگونه کوششی است برای رسیدن به خوبی و نیکبختی ولی این واژه برای کسب مال ورزش و فلسفه به کار نمی رود بلکه برای عاشق کسی است که برای رسیدن به مقصود راهی خاص را در پیش می گیرد دیوتیما بیان می دارد که هدف عشق خود زیبایی نیست تولید مثل و تولید زیبایی است در واقع آمیزش زن و مرد را هم الهی می داند و آن را جنبه خدایی و جاودانی موجودات فانی می داند و معتقد است در همه موجودات فقط آن زادن و بارور کردن و بارور شدن مهم نیست و پس از آن اشتیاق موجودات را برآن می دارد که آن چه را تولید کرده بپروراند و اگر این امر فقط در آدمیان بود می گفتیم منشا آن عقل است حال آن که در همه موجودات است این توالد و تناسل نسل بر جا گذاشتند حکایت از میل آن به جاودانگی دارد تمام آدمیان برای کسب شهرت و آوازه پس از مرگ است که به کام خطر فرو می روند اینان فرزندان جسم اند اما فرزندان روح دانش و فضیلت انسان است که زاده شعر او هنرمندان راستین است و والاترین دانش ها هم برای سامان دادن جامعه و خانواده است و عدالت نام دارد دیوتیما یک سیر صعودی را در عشق بیان می کند بدین قرار که در ابتدا به یک تن زیبا دل می بندد در مرحله بعد متوجه می شود همه تن ها زیبا است به همه تن ها دل می بندد تنی را بر تن دیگر ترجیح نمی دهد پس از آن زیبایی اخلاق و قوانین و آداب و سنت را در می یابد در اینجا نیاز به راهنما دارد که روی او را به سمت زیبایی و دانش برگرداند در مرحله آخر که با مظاهر گوناگون زیبایی آشنا می شود دیگر دل به روح و تن نمی دهد به میان دریای زیبایی می رود و با یک نظر همه زیبایی ها را می بیند و سخنان زیبا و اندیشه های ژرف می آفریند و به آن مراحل آخرکه رسید با زیبایی حیرت انگیزی رو به رو می شود که اولا موجودی سرمدی است نه به وجود می آید و نه از بین می رود نه بزرگتر و نه کوچکتر می شود چنین نیست که گاه زیبا و گاه زشت باشد و در مقایسه با چیزی زشت و در مقایسه با چیزی زیبا بنماید چیزی است در خویشتن خویشتن که همواره همان می ماند و دگرگون نمی شود و همه چیزهای زیبا چون بهره ای از او دارند زیبا یند در این راه چاره از پیمودن آن مسیر زیبایی های زمینی ندارد ابتدا یک تن و همه تن ها از تن زیبا به کارهای زیبا به دانش های زیبا در پایان به شناسایی خاصی برسد که موضوعش خود زیبا است زیبایی فی نفسه در پایان دیوتیما توضیح می دهد که وقتی در برابر زیبایی ظاهری هوش و دل آدمی می رود وقتی به مرحله زیبایی فی نفسه رسید په احوالاتی دارد.
Saturday, February 10, 2007
از دو هفته پیش
روز ها ی خوبی نداشتم کم کم دارم خود را می یابم دو هفته از فوت پدربزرگم گذشته هر چه کردم درباره اش چیزی بنویسم نتوانستم که هر وصفی برایش می نوشتم گویی چیزهایی از دایره وصفش بیرون می ماند اما می توانم درباره آنچه که نبود بنویسم اینکه بداخلاق نبود دورو نبود خسیس نبود ریاکار نبود کینه نداشت حسود نبود سطحی نبود بی سواد نبود نامهربان نبود بی وفا نبود و بسیار چیزهایی که دیگری ها را می آزارد نبود دلم عجیب برایش تنگ شده به دست خطش نگاه می کنم :آن کسانی که آهنین مشتند دشمنانرا به دوستی کشتند و مرامش و مذهبش همین بود نه اینکه چون از او خواستم برایم نوشت که اینگونه زندگی کرد
از دوشنبه بیست و سوم بهمن ماه کلاس هایم شروع می شود احساس خوبی دارم چون آگاهی را دوست دارم و چون سال سختی را پیش رو خواهم داشت باز هم احساس خوبی دارم هر موفقیتی که کسب کرده ام از دل سختی های بسیار زاده شد و من بی صبرانه منتظر تولدی دیگرم
از دوشنبه بیست و سوم بهمن ماه کلاس هایم شروع می شود احساس خوبی دارم چون آگاهی را دوست دارم و چون سال سختی را پیش رو خواهم داشت باز هم احساس خوبی دارم هر موفقیتی که کسب کرده ام از دل سختی های بسیار زاده شد و من بی صبرانه منتظر تولدی دیگرم
Subscribe to:
Posts (Atom)