بچه که بودیم دریکی از تابستان ها پدرم نقاشی را برای رنگ کردن اتاق ها به خانه آورده بود برادر کوچکم کنار دست نقاش می نشست و با او هم صحبت می شد برادرم پنج ساله بود یکبار مرد نقاش به اوگفت شعر بلدی برادرم گفت آره گفت یک شعر بخون دلمون واشه
:برادرم هم شروع کرد به خواندن
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با سنگ می گفت
که این دنیا نمی ارزد به کاهی
مرد نقاش که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت من منظورم گوگوش و اینا بود بچه
3 comments:
فيلسوف عزيز،اي كاش همه مثل تو فلسفه بلد بودند ادم درمي ماند ازنوشته هاي تو بخندديابگريد
ولي پس ازتحملي كوتاه متقاعد مي شود به خواندن نوشته بعدي بپردازد
:-)
درود
از دیدن وبلاگتان خرسند شدم
دوباره خواهم آمد
نویسا و پاینده باشید
Post a Comment