ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, March 28, 2009

!چه سكوتي

Friday, March 20, 2009

تولدم مبارك

سال 88سال من است
سال من كه 1/1/58به دنيا آمدم
خوشحالم كه سي ساله مي شوم و هنوز هستم
تولدم را صميمانه به خودم تبريك مي گويم
براي همه ي شما خوباني كه به وبلاگم سرمي زنيد سال خوبي را آرزو مي كنم

Thursday, March 19, 2009

امروز بهترين روز زندگي من است

پيش نوشت: اين قصه براي ديروز است

امروز بهترين روز زندگي من است
اين روزها بازار كتاب و فيلم راز و عبارات جادوئي و انرژي مثبت خيلي داغ است و همه مي دانيم كه باده ني در هر سري شر مي كند/ آنچنان را آن چنان تر مي كند (خوب شد اين بيت را از مولوي ياد گرفتم) غرض اين قصه و حكايت ها در آدم هايي مثل من كه خوش بين به دنيا آمده اند تاثير چند برابر دارد و خوش بيني و شادمانيمان را چندين هزار برابر مي كند آدم هاي كمي بدبين را كمي خوش بين مي كند آدم هاي خيلي بدبين را بدبين تر مي كند

ديروز با گفتن اين عبارت كه امروز بهترين روز زندگي من است از خانه بيرون آمدم در تمام مدتي كه راه مي رفتم عبارت را تكرار مي كردم اول سري به تور مسافرتي زدم كه قرار است چند روز اول عيد را همراه يكي از دوستانم مهمانش باشيم
من: امروز بهترين روز زندگي من است
آقاي مدير محترم تور: اين بليط ها و اين هم آدرس هتل سفر خوبي داشته باشيد به دليل اينكه روزهاي اول تعطيلات بسيار شلوغ است برنامه بازديد از جاهاي ديدني نداريم
من با لب هايي آويزان: امروز بهترين روز زندگي من است
بعد از آن رفتم بانك ملي
من با حسي واقعي:امروز بهترين روز زندگي من است
از بانك كه بيرون آمدم به سمت مقصدي ديگر و كاري ديگر راه كج كردم و ادامه دادم امروز بهترين روز زندگيم است به يكباره يادم افتاد كتاب هاي كتابخانه را جا گذاشته ام كلي راه برگشتم و چون خسته شده بودم كمي در خانه استراحت كردم كتاب ها را براشتم (در تمام اين مراحل: امروز بهترين روز رندگي من است) و راهي كتابخانه شدم كلي هم تا كتابخانه پياده روي كردم اما چشمتان روز بد نبيند چنان قفل و بست شده بود كه به نظرم رسيد قرار نيست تا بعد از عيد هم باز شود
من دست از پا درازتر: امروز بهترين روز زندگي من است
كتاب ها را به خانه بر گرداندم و باز براي ادامه ي كار هاي بهترين روز زندگي ام راهي شدم چند قدمي از خانه دور نشده بودم كه جنازه ي گنجشك بيچاره ي تصادف كرده اي جلوي پايم ظاهر شد له ولورده پخش زمين بود
من به سختي: امروز بهترين روز زندگي من است
تو حال و هواي گنجشك بدبخت بودم كه دختر بچه اي يك چيزي به طرفم پرتاب كرد و گفت خانم خانم ترقه ! جيغ نزدم اما چنان پريدم عقب كه دختر بچه و دو تا پسر بچه ريسه رفتن از خنده تنها چيزي كه آن لحظه به ذهنم رسيد اين بود كه يكي از سه تا پسوند هايي را كه نشانه ي منفي كردن در زبان فارسي است بر سر يكي از اسم ها بياورم و رد شوم
من با ترس و لرز: امروز بهترين روز زندگي من است
قرار بود يكي از دوستان خوبم را ببينم كه قبل از سفر حلاليت بطلبم و گپ و گفت و اين حرفها دوستم تماس گرفت كه من مدتي است رسيده ام تو كجايي گفتم تا پانزده دقيقه ديگر مي رسم با همان عبارت تاكيدي تاكسي گرفتم راننده پيرمردي بود عصباني و احتمالا بدبين كه مثل من فكر نكرده بود امروز بهترين روز زندگيش است در را كه باز كردم دستگيره ي در را با يك طناب سبز كه به رنگ ماشينش بيايد نمي دانم به كجا وصل كرده بود كه در بيش از حد باز نشود از آنجا كه من در بهترين روز زندگي خود به سر مي بردم پشت چراغ قرمز ماشينِ عقبي چنان زد به ماشين آقاي پيرمرد كه احساس كردم جان از بدنش براي لحظاتي جدا شد دلم مي خواست معجزه شود و پيرمرد پياده نشود اما نشد كه بشود من هم نرسيده به مقصد پياده شدم و دويدم
من نفس زنان: امروز بهترين روز زندگي من است
دوستم را ديدم و كلي گپ و گفت و سر سلامتي و اين حرفها
من شادان: امروز بهترين روز زندگي من است

Tuesday, March 17, 2009

چنان مستم، چنان مستم، چنان مستم من امشب
كه از چنبر برون جستم، برون جستم من امشب
چنان چيزي، چنان چيزي كه در خاطر نيايد
چنان هستم، چنان هستم، چنان هستم من امشب

به جان تا آسمان عشق رفتم
به صورت، گر در اين پَستم، من امشب
بشوي عقل دستِ خويش از من
كه در مجنون بپيوستم من امشب
امروز داشتم فكر مي كردم به جاي دفترچه تلفن بايد دفترچه ي كلمه ي كار بري و رمز عبور داشته باشيم به هر جا وصل مي شويم كلمه ي كاربري (يا نام كاربري) و رمز عبور(يا كلمه ي عبور) مي خواهد و تاكيد هم مي كند مطمئن ترين جا براي نگه داري رمز عبور حافظه ي شما ست بيچاره حافظه كه مجبور است اين همه عدد و حرف هاي بي معني را در خود نگه دارد و به جايش به ياد آورد

Saturday, March 14, 2009

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد درين دير خراب آبادم
نيستم آدم اگر بازنگردم آنجا
زين جهت هست اگر باز كمي دلشادم
رضا رفيع

Thursday, March 12, 2009

يار دبستاني من

امشب عالي ترين، متفاوت ترين و به يادماندني ترين شب زندگيم بود كه هنوز از انرژيِ مثبت آن سرشارم آواز يار دبستاني من را همراه با خواننده ي آن آقاي جم خواندم در يك همايش بود و شايد خيلي هاي ديگر هم با او هم صدا شدند شايد هم نشدند چون من فقط صداي خود را مي شنيدم كه در ميان آهنگ و صداي خواننده محو مي شد و پيدا مي شد و من نيز در گذشته و حال و آينده گم و پيدا مي شدم و با خود بودم و نبودم كه بيخود بودم ،رديف سوم و بسيار به جايگاه نزديك، زمزمه هم نمي كردم با همان قدرتي مي خواندم كه او مي خواند رها بودم خودم بودم سرشار بودم دستانم در بالاترين جاي ممكن بهم نزديك و از هم دور مي شدند و هر بر خورد آنها با هم آغاز يك بيت بود يار دبستانيِ من با من و همراه مني/ چوب الف بر سر ما بغض من و آه مني/ حك شده اسم من و تو/ رو تن اين تخته سياه

كاش هميشه اينهمه خود خودم بودم و با خودم بودم

هميشه فكرمي كردم خواننده ي يار دبستاني از دنيا رفته است حس مي كردم اين صدا و شعر و آهنگ با اينهمه انرژي اش براي سالهاي خيلي دور است و امشب چقدر همه به من نزديك بودند خواننده شعر آهنگ موسيقي همه در يك قدمي ام نه در يك قدمي كه خودم بودند

ترانه اش سروده منصور تهراني است كه در حال حاضر مقيم سوئد است

Thursday, March 05, 2009

آن خطاط سه گونه خط نوشتي
يكي را او خواندي و نه غير
يكي را هم او خواندي،هم غير
يكي را نه او خواندي و نه غير
آن خط سوم منم