۲۷
پیشنوشت: هفتم و هشتم بهمن با تیوال رفتم سفر. مهمان این سفر آقای ضابطیان بود. مسابقهای هم در دو بخش عکاسی و سفرنامهنویسی برگزار کردند. در بخش سفرنامهنویسی برنده شدم که برایم بسی جذاب و هیجانانگیز بود. داور مسابقه جناب منصور خان ضابطیان بود.
سیام بهمن نود و پنج، کافه رادیوهفتیها، شنبه عصر، پس از اعلام برنده در حال خواندن سفرنامه. دختر نازنینی که روی پایم است کمند جان است |
هو
سفرنامهی نراق
فائزه رودی
سر مزار سهراب سپهری، پنجشنبه هفتم بهمن نود و پنج |
۱
با عرض سلام و اردات خدمت نیمهی واقعا
گم شدهام. هر سالی که پیدایتان نمیشود
یک جینگولکی به عالم تنهاییمان اضافه میکنیم. امسال هم سفرهای تنهایی را
به برنامهمان اضافه کردهایم. راستش یک کمی هول و ولا داریم اما میدانیم یکی دو
سفر که برویم ترسمان میریزد. نخستین سفر را با تیوال میرویم. هر چه فکر کردیم
دیدیم علیالحساب مطمئن است و برای شروع میتواند یاریمان کند. آقای گمشدهای که
شما باشید یک مسابقهی سفرنامه نویسی هم گذاشتهاند. خیلی تجربهی برنده شدن در
زندگیمان نداریم اما همیشه بازندهی شاد و موفقی بودهایم. به ذهنمان رسید خوب
است همین نامههایی را که برای شما مینویسیم در مسابقه شرکت دهیم. اگر برنده شدیم
حق شما هم محفوظ است. هنوز بار و بندیل
نبستهایم برویم ببینیم برای شروع بلدیم بار سبک ببیندیم یا نه؟
خوب بخوابید هر کجای این عالم که
هستید.
خانه تاریخی نخجیر، هشتم بهمن نود و پنج، جمعه عصر |
۲
حال و احوال نیمهی گمشدهمان چطور است؟
ما که خیلی عالی هستیم. ساعت دو بعد از ظهر است. آمدهایم خانه تاریخی نخجیر ساکن
شدهایم. هنوز چند ساعتی از سفر نگذشته است راه به راه حسرت میخوریم کاش پیدایتان
شده بود و شما هم از این سفر لذت میبردید. کمی از همین خانه برایتان بگوییم. شبیه
همهی خانههای قدیمی از دالانی عبور کردیم تا به حیاط برسیم. دور تا دور حیاط
اتاق است از همان اتاقهایی که پنجرههایش شیشههای رنگی دارد. حوض و باغچه هم اگر
نداشت باید تعجب میکردیم. یک درخت تنومند هم دارد که نمیدانم قدمتاش چقدر است
ترازویی هم به آن آویزان است. دو کفهاش هی بالا و پایین میشود با اینکه چیزی توی
هیچکدامشان نیست. شاید هم صدای خوشیها و خندهها و لذت بردنهای ماست که در هوا
میچرخد و روی یکی از کفهها مینشیند و نشانم میدهد که وزن بودن ات هر وقت شاد و
سرخوش باشی بر هر چیز دیگری میچربد. نیمه گمشده جان به ما گفتهاند دویست کلمه بیشتر ننویسید خدا به سر شاهد است از خیلیهایش زدهام. قدری هم میگذاریم برای فردا. فقط میمیرم اگر نگویم اگر بودید و از این خانهها برایمان گرفته بودید برو و بیایی داشتیم برای خودمان و کلی پز میدادیم.
کافه رادیو هفتیها، سیام بهمن نود و پنج، شنبه عصر |
۳
سلام ناپیدای من. امروز از شهر
زیرزمینی نوشآباد دیدن کردیم. پناهگاههای زیر شهر که از ترس کشته شدن ساخته
بودند شگفتانگیز است. هیچ وقت فکر نکردهام قدیمها بهتر از الان بوده است جز در
عاشقانههایشان. آن زیر که راه میرفتیم تصور اینکه هفت هشت ده روزی بخواهیم اینجا
زندگی کنیم دلگیرمان میکرد. شهرِ همه چی تمامی بود یعنی فکر همه جایش را کرده
بودند از سرویس بهداشتی، جای آذوقه، محلهایی برای نصب چراغهای پیه سوز حتی
طاقچه هم داشتند به شدت اما دلگیر. راهروهای طولانی، چاههایی که به طبقههای
پایین و بالا راه داشت فقط مشقت زنده ماندن را به ذهنم میآورد. در این شهر زیرزمینی
فقط به این فکر میکردم که ۱۵۰۰ سال از آن تعقیب و گریزها و رنجها گذشته است و
هیچ اثری از هیچ کدام آن آدمها نیست. حالا جان دلم به نظرت عالم را تا کجا باید
جدی گرفت؟
در پایان اینکه هر کجای این عالم که
تنهایی پرسه میزنید سفارش میکنم شما را به سفر کردن و لذت بردن از زندگی پیش از
اینکه شبیه نوشآبادیها طوری محو شوید که انگار هیج وقت نبودهاید.
ارادتمند همیشگیتان
فائزه
هفتم و هشتم بهمن ۱۳۹۵