می دانم اگر جوان مرگ نشوم روزی می آیدکه یا آلزایمر می گیرم و یا آنقدر پیر می شوم که حافظه ام حوصله ی به یاد آوردن خیلی چیزها را نخواهد داشت و احتمالا همهنگام که در ایران و تهران و اتاق خود نشسته ام نوه هایم از آلزایمرم سو استفاده می کنند به آنها می گویم اینجا کجاست؟ آنها می گویند آلمان است و تو داری فلسفه می خوانی من می گویم چه خوب و آنها قاه قاه می خندند با وجود این شادمانانه درس می خوانم
می دانم اگر جوان مرگ نشوم روزهایی خواهدآمد که آنقدر پیر و فرتوت می شوم که نای راه رفتن ندارم اما شادمانانه ورزش می کنم
می دانم بعضی آدم ها رفتنی هستند بودنشان موقتی است ساعت های نبودنشان خیلی بیشتر از بودنشان خواهد بود اما شادمانانه آنها را زندگی می کنم
می دانستم فلسفه بخوانم اینگونه نیست که بیرون از دانشگاه فرش قرمز برایم پهن کرده اند و به سرعت وارد بازار کار خواهم شد اما شادمانانه فلسفه خواندم
می دانم که آسمان همه جا همین رنگ است و خوشبختی در دل آدم ها است می دانم کسی که بلد نیست از زندگی لذت ببرد در هیچ زمان و مکانی لذت نمی برد به همین دلیل هر جای این عالم باشم شادمانانه نفس می کشم
ناعادلانه ترین کنکور دکترا را می دهم و پس از چند روزی غصه خوردن خود را به روز می کنم و شادمانانه از آن یاد می کنم
خیلی چیزهای غمگینانه تر از اینها می دانم که برایشان شادمانانه زندگی می کنم
می دانم بیخود و بی جهت وبلاگم فیلتر شده است و برای نوشتن این کمترین حق هر آدمی است که می شود از او گرفته شود اما شادمانانه می نویسم
می دانم پانصد سال دیگر باستان شناسان استخوان هایم را کشف می کنند و دیگر اثری از غصه خوری های امروز نیست که حتی اگر آن استخوان ها را با دقت جابه جا نکنند از آن هم اثری نخواهد ماند پس این هستی پیچیده در نیستی شادمانانه غصه می خورد
و برای خیلی چیزهای دیگر هم با شادمانی قرارداد بسته ام نه اینکه نمی دانم که می دانم پس پشت خیلی از ماجراهایی که برایش غصه می خوریم هیچی و پوچی است پس درهم حساب می کنم و بابت همه شان یکجا خوشحالم
برای همین چیزها است که دوستم دائم به من می گوید حسن خوشحال