امروز با ناجی نهار بیرون بودیم یه جای خیلی باصفا و خوشگل و دنج وبی نام ونشان وقتی رسیدم سر قرار یه کیسه پلاستیک دستش بود که توش سه تا لیف حموم و یه اسکاچ و یه واکس کفش بود بهش خندیدم گفتم لیف برا چی آوردی ؟ توضیح داد که هر چند تا دستفروش که سر راهش قرار بگیرن ازشون خرید می کنه چون دلش خیلی براشون می سوزه
دفعه ی اول که با هم رفتیم کافه نادری چند دقیقه که نشستیم گفت می شه من بعضی حرفات و بنویسم خندیدم گفتم اگه واقعا اینقدر حرفام مهمه اشکال نداره بنویس بعد براش تعریف کردم که عروس جدیدی که آوردیم اینقدر به من احترام می گذارد که به شوخی به اطرافیان می گویم فکر نمی کردم اینقدر قابل احترام باشم امروز هم یک مقدار که از نشستنمون گذشت ناجی قلم و دفترچه اش و درآورد کلی حرف زدیم و او بعضی جاها می گفت چی!؟ چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن و من با خنده تکرار می کردم تا حالا با کسی تجربه ی این چنینی تداشتم امروز با همه ی وجود حس کردم که عظمت در نگاه و احساساتِ لطیف خودش است نه در چیزهایی که من می گویم
دفعه ی اول که با هم رفتیم کافه نادری چند دقیقه که نشستیم گفت می شه من بعضی حرفات و بنویسم خندیدم گفتم اگه واقعا اینقدر حرفام مهمه اشکال نداره بنویس بعد براش تعریف کردم که عروس جدیدی که آوردیم اینقدر به من احترام می گذارد که به شوخی به اطرافیان می گویم فکر نمی کردم اینقدر قابل احترام باشم امروز هم یک مقدار که از نشستنمون گذشت ناجی قلم و دفترچه اش و درآورد کلی حرف زدیم و او بعضی جاها می گفت چی!؟ چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن و من با خنده تکرار می کردم تا حالا با کسی تجربه ی این چنینی تداشتم امروز با همه ی وجود حس کردم که عظمت در نگاه و احساساتِ لطیف خودش است نه در چیزهایی که من می گویم
No comments:
Post a Comment