ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, December 21, 2009

فال یلدام

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی دراین منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم
چون می رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی دل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی زتو بودیم چو حافظ
یا رب چه گدا همت و بیگانه نهادیم

Friday, December 11, 2009

رازداری

یکی از اقوام از یکی دیگر از اقوام که سالهاست در آلمان زندگی می کند و قرار بود برای پروژه ی برج میلاد چند ماهی به ایران بیاید خواهش کرده بود برای او یک عدد سرخ کن بیاورد این آقای مهندس در سفر به ایران خواسته ی ایشان را اجابت کرده بود اما در عوض خواهش کرده بود که به هیچ کس چیزی نگوید و بین خودشان باشد که هم دیگران متوقع نشوند و هم احتمالا برای شان و منزلت اجتماعی خودش این دومی حدس من است در حال حاضر من که ماجرا به گوشم رسیده است نوه ی دختر عموی همان آقای مهندسی هستم که خواهش کرده بود کسی از قضیه چیزی نداند

Wednesday, December 09, 2009

امانتی که بیست و یک ساله شد



سوم دبستان که بودم کتاب "روباه مکار.مرغ هوشیار"را از دوستی مهربان و نازنین امانت گرفتم اما از بد حادثه باز پس دادنش بیست و یک سال طول کشید تا جایی که به یاد دارم گویی دوست خوبم از محله مان رفت خیلی یادم نمی آید که کتاب چگونه از تونل شلوغ و پلوغ دوران کودکی ام جان سالم به در برده است به احتمال زیاد تحت تاثیر تذکرهای اخلاقی مادرم به حفظ آن اهمیت می داده ام اما از نوجوانی به بعد را خوب به یاد می آورم که چگونه روی چشم نگهش داشتم به امید اینکه روزی دوستم را پیدا کنم به قول شاعر همین کتاب محمد باقر مهدی قلی خان: "با توکل به کردگار جهان می شود جمله سخت ها آسان" و این گونه شد که هفته ی گذشته به مدد گوگل و جست و جوگران مجازی او را پیدا کردم که به حق دست جست و جو گران حقیقی را از پشت بسته اند این کتاب در سال شصت و شش به چاپ چهارم رسیده بود که نمی دانم چرا؟ آنهم در تیراژ سی هزار! حتی الان یادم نمی آید که برای خود من چه جذابیتی داشت که آن را امانت گرفتم چون در دوران ابتدایی از میان شاعرانی که برای کودکان شعر می سرودند تنها مصطفی رحماندوست را می شناختیم و واقعا شعرهایش را دوست داشتیم برادر مدیرمان نیز بود و چون هر چند وقت یکبار به مدرسه مان می آمد شعرهایش با لحن خودش در ذهنمان می ماند خلاصه انگیزه هرچه بود نتیجه همان شد که کتاب اکنون برای دختر دوستم مفید است نه دوست وکیلم این مورد هم از مواردی است که عذر خواهی درباره اش صورت خوشی ندارد فقط خوشحالم که کتاب را به دست صاحبش می رسانم
و البته صحیح و سالم