ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, August 28, 2008

ملاقات با دوزخيان

امروز روزِ عجيبي داشتم به ظاهر هيچ اتفاقي نيفتاد همه چيز عادي بود عادي تر از هر روز ديگر اما
.......

بعضي وقت ها كتابي كه مي خواني فيلمي كه مي بيني كنسرتي كه مي روي موسيقي كه مي شنوي جايي كه مي روي كسي كه مي آيد كسي كه مي رود رشته اي كه قبول مي شوي و... از تو حالي را مي سازد كه تفاوتش با پيش از نديدن نرفتن نشنيدن نبودن نيامدن نشناختن نخواندن از زمين تا عرش خداوندي است اين حال از خوبِ خوب تا بدِ بد به پس و پيش مي رود و سالها بعد همان خاطراتي است كه وقتي هشتاد ساله اي دائم براي ديگران تكرارش مي كني نه اينكه به فراموشي و آلزايمر دچاري كه همه ي عمرت تنها همين لحظات ويژه ايست كه از هيچ لحظه تا همه ي عمر يك آدم وسعت دارد

بعضي آدمها ممكن است همان قدر كه براي تو خاطره ي شيريني باشند براي ديگري خاطره اي تلخ و مصيبت باشند كتابي ممكن است تو را نويسنده كند و ديگري را حتي سر سوزني تكان ندهد آوازي ممكن است همه ي وجودت را از هيجان پر كند و با حال ديگري كاري نكند

و من امروز اين آواز را شنيدم كه شايد خيلي از خوانندگان سوفيا شنيده باشند و جوري شان هم نشده باشد اما از صبح هيجان و حس غريبي به كنسرت مستان با عنوان ملاقات با دوزخيان با آواز هُماي دارم. جور ديگرم. حسي خيلي غريب و تجربه نشده حسي مثل زماني كه حدود ده سال پيش پديدار شناسي و فلسفه هاي هست بودن را خواندم كه شد يكي از خاطراتم كه تكرارش مي كنم بسيار، امروز مي شنيدم اما تجربه ي شنيدن نبود مي ديدم اما تجربه ي ديدن نبود تجربه ي محو شدن بود و فلسفه و هنر هر دو در اوج و نهايت خود بر من ظاهر شد در اين نوشتار اگرچه تمام حس هايم به قتل مي رسند و كلمات قاتل تمام لحظاتي است كه تجربه كردم اما نوشتن نيز خود تجربه ايست كه همه ي حس هاي خوب و بدم را گرد هم مي آورد تا شايد بشود ديگري ها را هم سهيم كرد كه سخت مي شود، نمي شود

...!كاش با صداي خودش مي نوشتم!.....
به گرد كعبه مي گردي پريشان/كه وي خود را در آنجا كرده پنهان/اگر در كعبه مي گردد نمايان/پس بگرد تا بگرديم/در اينجا باده مي نوشي/در آنجا خرقه مي پوشي/چرا بيهوده مي كوشي/در اينجا مردم آزاري/در آنجا از گنه عاري/نمي دانم چه پنداري/در اينجا همدم و همسايه ات در رنج و بيماري/تو آنجا در پي ياري/چه پنداري كجا وي از تو مي خواهد چنين كاري/چه پيغامي كه جز با يك زبان گفتن نمي داند/چه سلطاني كه جز در خانه اش خفتن نمي داند/چه ديداري كه جز دينار و درهم از شما سفتن نمي داند/به دنبال چه مي گردي كه حيراني/خرد گم كرده اي شايد نمي داني/هُماي از جان خود سيري/كه خاموشي نمي گيري/لبت را چون لبان فرخي دوزند/تو را در آتش انديشه ات سوزند/هزاران فتنه انگيزند/تو را بر سر در ميخانه آويزند

.........

تو را اينجا به صدها رنگ مي جويند/تو را با حيله و نيرنگ مي جويند/ تورا با نيزه ها در جنگ مي جويند/ تو را اينجا به گرد سنگ مي جويند/ تو جان مي بخشي و اينجا به فتواي تو مي گيرند جان از ما/ نمي دانم كيم من آدمم، روحم، خدايم، يا كه شيطانم/ تو با خود آشنايم كن/ اگر روح خداوندي دميده در روان آدم و حواست/ پس اي مردم خدا اينجاست/ خدا در قلب انسانهاست/ به خود آ تا كه در يابي/ خدا در خويشتن پيداست

..............

شيرين لبي، شيرين تبار، مست و مي آلود و خمار/ مه پاره اي بي بندو بار با عشق هاي بيشمار/هم كرده ياران را ملول هم برده از دلها قرار/ مجموع مه رويان كنار تويار بي همتا كنار/ زلفت چو افشان مي كني ما را پريشان مي كني / آخر من از گيسوي تو خود را بياويزم به دار/ ياران هوار مردم هوار از دست اين بي بندو بار/ از دست اين ديوانه يار/ از كف بدادم اعتبار/ مي مي زنم مي مي زنم جام پياپي مي زنم/ هي مي زنم هي مي زنم هي مي زنم بي اختيار
.......

پ ي ن و ش ت از ن و ع ي ا د آ و ري: همه ي عمر ما همان چند ساعتي است كه به خوبي به يادش مي آوريم واز به ياد آوردنش دچار هيجان مي شويم طول عمر هر آدمي تجربه هاي زيسته اش از نوع غير دم دستي است كه مي توانداز سن واقعي اش خيلي بيشتر و يا خيلي كمتر باشد اگر به مصاحبه هاي تلويزيوني و راديويي دقت كنيد هميشه درخواست تعريف يك خاطره در لابلاي سوالات است چون خاطرات هر كس مي گويد كه چقدر زندگيش عادي بوده يا نبوده و چقدر سرشار بوده و يا نبوده است

2 comments:

s said...

سلام خواهر ،
نمیدونی چقدر از پیدا کردنت شادم
...حرف از همای زدی
تو هم همون خواسته ی دیرین رو تو صدای او متجلی دیدی و تویه دل اشک
شوق ریختی؟؟...
همای برای من تصوف امروزییست...رند خراباتیست که آرزو داشته ام ببینم...

و نیست زمانی ...نیست زمانی که نغمه هایش را بشنوم و بی اراده به سماع در نیایم...
صوفی میشوم با هر آهنگش حتی به اندازه ی همان چند دقیقه...
و پرواز میکنم در صدای آن سازشان که خمره ی شرابی چهارصد ساله است...

مهرت افزون

سوده said...

سلام.نمیدونم چرا هر وقت حس های عجیب دارم سر به وبلاگت میزنم. . درمورد این مطلبت باید بگم حرفایی که همای توی آهنگ هاش می زنه تا یه حدیش برام قابل قبوله برا همین حسم باهات خیلی فرق داره .. ولی صداشو محشره.البته باید حس هامون متفاوت باشه چون ما دوتا آدمیم و از همه مهمتر تو توی وادی فلسفه ای ومن یه وادی دوردور............. در هر صورت مثل همیشه ذسر زدن به وبلاگت برام خوب بود.