گاهي وقت ها كه هيچي نمي نويسي حكايت از آن دارد كه كلي خبر شده اي، كلي حرف براي گفتن داري و كلي مي داني.گاهي وقت ها كه كلي مي نويسي به قول فيلسوفان مسلمان از دو حالت خارج نيست يا حرفي براي گفتن نداري، هيچي نمي داني و گويي هنوز خبر نشده اي.و يا هم سرشاري و هم نيستي و اين فضاي خالي را با نوشتن پر مي كني انگار كه بين رسيدن و نرسيدني و مي خواهي نرسيدن هايت را با نوشتن به رسيدن برساني
سالهاي زيادي است كه مي نويسم كاري به غلط هاي دستوري ام واشتباهات نا خودآگاهم ندارم به اشتباهاتي كه يكي از دوستانم به طعنه مي گويد آنقدر از آنِ خودت شده اند كه اگر زماني هم بي نام و نشان بنويسي من از روي غلط هايت مي فهمم كه نوشته براي توست با وجود اين مي نويسم اگرچه انسان باسوادي است و بي جا نقد نمي كند و ويژگي مثبتش اعتمادش به سوادش است بگذريم بحث از خود خودم و نوشتن بود گذشته از ظاهرنوشته هايم گذشته از فن نوشتن و بحث هاي دستوري و ويرايشي و پيرايشي، گذشته از اينكه خوب مي نويسم يا بد مي نويسم اما زياد مي نويسم شايد بعد از نفس كشيدن و از اين كلاس به آن كلاس رفتن اولين كاري است كه زياد انجام مي دهم و به سمتش مي روم اما زمانهايي را كه حتي يك كلمه هم نمي نويسم مرور مي كنم و به فضاهاي خالي و خطوط نا نوشته نگاه مي كنم تو گويي قسمت هاي سفيدو نانوشته بار معنايي بيشتري از نوشته ها را حمل مي كنند و دقيقا مربوط به زمانهايي بوده كه خيلي حرف داشته ام اما دريغ و درد از يك كلمه به قول عطار نيشابوري
يك شبي پروانگان جمع آمدند
در مضيقي طالب شمع آمدند
جمـلگي گفتند مي بايـد يكــي
كو خبر دارد ز مطلوب اندكي
شد يـكي پروانه تا قصري ز دور
در فضاي قصر ديد از شمع نور
بازگــشت و دفتر خـود باز كـرد
وصف او در خورد فهم آغاز كرد
ناقدي كو داشـت در مجمـع مهي
گفت او را نيست بر شمع آگهي
شد يكي ديگر گذشـت از نور در
خويـشتن بر شمع زد از دورتر
پر زنان در پـرتـو مطلوب شـد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نيز مشتي راز گفـت
از وصال شمع شرحي باز گفت
ناقدش گفت اين نشان ني اي عزيز
همچو آن ديگر نشان دادي تو نيز
ديگري برخاست مي شد مست مست
پاي كوبان بر سر آتش نشست
دست و گردن گشت با آتش بهم
خويش را گم كرد و با او خوش بهم
چون گرفت آتش ز سر تا پاي او
سرخ شد چون آتشي اعضاي او
ناقد ايشان چو ديد او را زدور
شمع با خود كرد هم رنگش ز نور
گفت اين پروانه در كار است و بس
كس چه داند او خبر دار است و بس
6 comments:
یـــــــادت به خیر.....کلمات کال و کـــوچک....چه روزهایی......که تنها خاکستر خاطراتشان بر نیمکت غبارآلوده مانده است.....من اما هنوز به بلوغ دانایی و خلوت دلبخواه کودکی نرسیده ام....هنوز که هنوز است ،دیکته سال هراس و دلهره را غلط می نویسم!اصلا به عمد غلط می نویسم ...تا هیچکس بویی از راز آن روزگار مضطرب نبرد.....و همین خوب است
مطلبتان را خاندم دوست من. یاد یک چیزی انداختید مرا. البته نه یاد مرگ که دوازده سال است که فکر و ذهن و درس و مشق و کارم شده است. اما یاد یک چیزی انداختید مرا. زنده باشید.
ممنون ولي كاش مي نوشتيد ياد چه چيزي تا دست كم بدانم نوشته هايي كه از ذهنم دور مي شوند و به سمت خواننده فرستاده مي شوند وقتي دوباره بر مي گردند مي شناسمشان يا نه؟
اما چرا فقط دوازده سال است كه ذهنتان با مرگ درگير شده ؟ درگيري با ياد مرگ زنده بودن را از ياد آدم مي برد
موفق باشيد
من خواننده نیستم دوست من. نمی دانم چی هستم اما خواننده هم نیستم. چه بدبختی است این "اختراع عدد" می دانید از وقتی اعداد اختراع شدند یاد گرفتیم "جمع بستن" را!.... چی می گم، ببخشید. اما به هر حال خواننده نیستم، چون جمع بسته نمی شوم، چون در اثر حضور دارم، و اگر در نوشته ای حضور نداشته باشم از همان چند خط اول ولش می کنم. خودم را مجبور نمی دانم که تا تهش بخوانم، اما یاد چی افتادم؟ این جعبه تنگ است که بنویسم..شرمنده ام. و چند وقتی هم هست که موفقیت برایم مهم نیست
بزگ باشید،...... بزگ بودن هم چیز مهمی نیست البته، امیدوارم که باشید. چقدر سخت شده است بودن!
اتفاقا عنوان مطلبتان را همیشه سر کلاسهایم در مورد مرگ و معاد بکار مبردم و نفهمیدم ارتباط آن با موضوع نوشتن چیست؟
KOJAYI???
NAKONE SHOMA HAM.......AN RA KE KHABAR SHOD KHABARY BAZ NAYAMAD......IN TORIYE?
Post a Comment