دیشب خبردار شدم که معلم فلسفه ام درگذشت خیلی غمگین و متاثر شدم نمی دونم
معلم خوبم کدوم یک از نقش هایی را که در این دنیا داشته دوست داشته است. از کدم
راضی تر بوده؟
از همسر بودنش؟
از مادربودنش؟
از معلم بودنش؟
از شاگرد بودنش؟
ازدانشجو بودنش؟
از فرزند بودنش؟
از عمه خاله زن عمو زن دایی بودنش؟
از فلسفه خوندنش؟
از مادربزرگ بودنش؟
حسرت چی رو دلش مونده درست لحظه ای که می گن اجل مهلت نمی ده
زمانی که دیپلم واسه خودش
مدرکی بوده و دیپلمه ها با سوادای مملکت بودن معلمم فوق لیسانس فلسفه می گیره
چه زمان هایی خیلی رنجیده
خاطر شده خیلی خیلی غمگین شده البته دست کم یه موردش رو می دونم زمانی که تنها
فرزندش که در انگلستان زندگی می کرد بر اثر سرطان فوت کرد
شاید یکی از حسرت هایی که داشته و هیچ وقت هم به کسی نگفته این بوده که کاش
بچه بیشتر داشتم
خانم سهرابی منو به راه راست
فلسفه هدایت کرد شاید هم خیلی ها هم فکر می کنند گمراهم کرد روز اول که وارد کلاس شد
مبهوت قد و قواره و اعتماد به نفس و صدای خش دار و شیوه حرف زدنش شدم همه اینها با هم در کنار
چهره زیبایش تناقضی داشت که دوست داشتنی ترش می کرد قضیه برای خیلی سال پیش است
پاییز هزاروسیصدو هفتادو چهار، شوهرش تازه از دنیا رفته بود و او خیلی غمگین بود
جوری مرگ شوهرش و برامون توصیف کرد که بعدها وقتی مرگ سقراط و می خوندیم فهمیدم
فلسفه باهاش چه کرده است.
خلاصه که دلم می خواد بدونم
امروز که دیگر ارتباطی با عالم ما نداره خوشحاله که یه عمر فلسفه خونده؟ یا الان
داره فکر می کنه می تونسته همه عمر سفر کنه یا یه رشته دیگه می خوند یا هیچی نمی
خوند فقط بچه داری و خونه داری می کرد یا بهتر بود خیلی جاها جدی نمی گرفت
شاید اگه فلسفه نمی خوند اگه
جدی تر نمی گرفت اگه معلم و استاد نبود امروز من تو اتاق خودم و پشت مانیتور
اینهمه با احترام ازش یاد نمی کردم و اینقدر برایم بزرگوار نبود اما از طرفی هم
فکر می کنم احترام گذاشتن من یا بزرگ دانستن او تنهایی اش و پر نمی کرد و نمی کنه
سودی برای او نداره و بعد
از این همه تنها بودن حالا هم و از امروز هم از همیشه تنهاتره و من برای این
تنهایی بزرگش دعا می کنم که حقی بزرگ بر گردنم دارد