ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, November 15, 2009

ای کیو سان من

بچه که بودیم دریکی از تابستان ها پدرم نقاشی را برای رنگ کردن اتاق ها به خانه آورده بود برادر کوچکم کنار دست نقاش می نشست و با او هم صحبت می شد برادرم پنج ساله بود یکبار مرد نقاش به اوگفت شعر بلدی برادرم گفت آره گفت یک شعر بخون دلمون واشه
:برادرم هم شروع کرد به خواندن
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با سنگ می گفت
که این دنیا نمی ارزد به کاهی
مرد نقاش که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت من منظورم گوگوش و اینا بود بچه