اول
دوستي داشتم كه خيلي سالها پيش جزو دوستان روشنفكر من بود من در برابر او خيلي جزم انديش و
متعصب بودم دست تقدير او را به حوزه و مرا به دانشگاه وتحصيل در رشته ي فلسفه فرستاد پس از سالها دوباره همديگررا ديديم در برابر افكارش دهانم از تعجب باز مانده بود به يكي از دوستان ديگرم گفتم اينكه كسي فكرش بسته باشد به مرور باز شود را مي فهمم اما اينكه كسي فكري باز داشته باشد و به مرور بسته شود را هر چه مي خواهم بفهمم نمي فهمم
دوم
مدت ها بود به لايحه ي"حمايت از خانواده"كه مثل تمام قوانين ديگر دست پخت آقايان است فكر مي كردم گويا آقايان تصميم گيرنده نمي دانند كه مردان اكنون نيزاز زنان خود اجازه نمي گيرند كه ترسي هم از برملا شدن رازشان ندارند چرا كه متاسفانه زنان جامعه خصوصا نسل هاي قبل از ما آنقدر ضعيف اند كه كار به آنجاها نمي كشد كه مردان محترم مجبور شوند خدايي نكرده باري را تحمل كنند زنان متاسفانه متاسفانه متاسفانه به زندگي خود ادامه مي دهند با پذيرفتن شرايط مرد خود هر چه كه مي خواهد باشد واي كه چقدر از شنيدن اين جمله چندشم مي شود "فقط اسمش روم سايه اش بالاسرم باشه"غم انگيز ترين ارتباط بين زن و مرد همين ارتباط است كه شايع ترين ارتباط هم است
آقايان مي خواهند همان يك ذره اضطراب را هم از دل مردان بزدايند كه شب سر راحت به بالين بگذارند و البته اضطراب و دلشوره هاي زن از جنس ايراني اش را هزاران برابر كنند و بر دلشوره هاي ديگرش بيفزايند بد نيست همين طور پيش برويم كتك زدن زن جهت حفظ آرامش و كانون خانوداه براي مرد هيچ نوع پيگرد قانوني نخواهد داشت چون گويا هيچ كس به اندازه ي ما به اهميت كانون مقدس خانواده پي نبرده بالاخره بايد حفظش كرد
تحت هر شرايطي
فقط برويد ببينيد حقوق زنان در كل دنيا به چه سمتي رفته و زنان از چه سطوحي گذشته اند و اكنون براي چه چيزهايي تظاهرات واعتصاب مي كنند
سوم
اگر امروز اعتراض نكنيم براي هميشه بايد سكوت كنيم
http://www.layehe.blogfa.com/
ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Saturday, August 30, 2008
Thursday, August 28, 2008
ملاقات با دوزخيان
امروز روزِ عجيبي داشتم به ظاهر هيچ اتفاقي نيفتاد همه چيز عادي بود عادي تر از هر روز ديگر اما
.......
بعضي وقت ها كتابي كه مي خواني فيلمي كه مي بيني كنسرتي كه مي روي موسيقي كه مي شنوي جايي كه مي روي كسي كه مي آيد كسي كه مي رود رشته اي كه قبول مي شوي و... از تو حالي را مي سازد كه تفاوتش با پيش از نديدن نرفتن نشنيدن نبودن نيامدن نشناختن نخواندن از زمين تا عرش خداوندي است اين حال از خوبِ خوب تا بدِ بد به پس و پيش مي رود و سالها بعد همان خاطراتي است كه وقتي هشتاد ساله اي دائم براي ديگران تكرارش مي كني نه اينكه به فراموشي و آلزايمر دچاري كه همه ي عمرت تنها همين لحظات ويژه ايست كه از هيچ لحظه تا همه ي عمر يك آدم وسعت دارد
بعضي آدمها ممكن است همان قدر كه براي تو خاطره ي شيريني باشند براي ديگري خاطره اي تلخ و مصيبت باشند كتابي ممكن است تو را نويسنده كند و ديگري را حتي سر سوزني تكان ندهد آوازي ممكن است همه ي وجودت را از هيجان پر كند و با حال ديگري كاري نكند
و من امروز اين آواز را شنيدم كه شايد خيلي از خوانندگان سوفيا شنيده باشند و جوري شان هم نشده باشد اما از صبح هيجان و حس غريبي به كنسرت مستان با عنوان ملاقات با دوزخيان با آواز هُماي دارم. جور ديگرم. حسي خيلي غريب و تجربه نشده حسي مثل زماني كه حدود ده سال پيش پديدار شناسي و فلسفه هاي هست بودن را خواندم كه شد يكي از خاطراتم كه تكرارش مي كنم بسيار، امروز مي شنيدم اما تجربه ي شنيدن نبود مي ديدم اما تجربه ي ديدن نبود تجربه ي محو شدن بود و فلسفه و هنر هر دو در اوج و نهايت خود بر من ظاهر شد در اين نوشتار اگرچه تمام حس هايم به قتل مي رسند و كلمات قاتل تمام لحظاتي است كه تجربه كردم اما نوشتن نيز خود تجربه ايست كه همه ي حس هاي خوب و بدم را گرد هم مي آورد تا شايد بشود ديگري ها را هم سهيم كرد كه سخت مي شود، نمي شود
...!كاش با صداي خودش مي نوشتم!.....
به گرد كعبه مي گردي پريشان/كه وي خود را در آنجا كرده پنهان/اگر در كعبه مي گردد نمايان/پس بگرد تا بگرديم/در اينجا باده مي نوشي/در آنجا خرقه مي پوشي/چرا بيهوده مي كوشي/در اينجا مردم آزاري/در آنجا از گنه عاري/نمي دانم چه پنداري/در اينجا همدم و همسايه ات در رنج و بيماري/تو آنجا در پي ياري/چه پنداري كجا وي از تو مي خواهد چنين كاري/چه پيغامي كه جز با يك زبان گفتن نمي داند/چه سلطاني كه جز در خانه اش خفتن نمي داند/چه ديداري كه جز دينار و درهم از شما سفتن نمي داند/به دنبال چه مي گردي كه حيراني/خرد گم كرده اي شايد نمي داني/هُماي از جان خود سيري/كه خاموشي نمي گيري/لبت را چون لبان فرخي دوزند/تو را در آتش انديشه ات سوزند/هزاران فتنه انگيزند/تو را بر سر در ميخانه آويزند
.........
تو را اينجا به صدها رنگ مي جويند/تو را با حيله و نيرنگ مي جويند/ تورا با نيزه ها در جنگ مي جويند/ تو را اينجا به گرد سنگ مي جويند/ تو جان مي بخشي و اينجا به فتواي تو مي گيرند جان از ما/ نمي دانم كيم من آدمم، روحم، خدايم، يا كه شيطانم/ تو با خود آشنايم كن/ اگر روح خداوندي دميده در روان آدم و حواست/ پس اي مردم خدا اينجاست/ خدا در قلب انسانهاست/ به خود آ تا كه در يابي/ خدا در خويشتن پيداست
..............
شيرين لبي، شيرين تبار، مست و مي آلود و خمار/ مه پاره اي بي بندو بار با عشق هاي بيشمار/هم كرده ياران را ملول هم برده از دلها قرار/ مجموع مه رويان كنار تويار بي همتا كنار/ زلفت چو افشان مي كني ما را پريشان مي كني / آخر من از گيسوي تو خود را بياويزم به دار/ ياران هوار مردم هوار از دست اين بي بندو بار/ از دست اين ديوانه يار/ از كف بدادم اعتبار/ مي مي زنم مي مي زنم جام پياپي مي زنم/ هي مي زنم هي مي زنم هي مي زنم بي اختيار
.......
پ ي ن و ش ت از ن و ع ي ا د آ و ري: همه ي عمر ما همان چند ساعتي است كه به خوبي به يادش مي آوريم واز به ياد آوردنش دچار هيجان مي شويم طول عمر هر آدمي تجربه هاي زيسته اش از نوع غير دم دستي است كه مي توانداز سن واقعي اش خيلي بيشتر و يا خيلي كمتر باشد اگر به مصاحبه هاي تلويزيوني و راديويي دقت كنيد هميشه درخواست تعريف يك خاطره در لابلاي سوالات است چون خاطرات هر كس مي گويد كه چقدر زندگيش عادي بوده يا نبوده و چقدر سرشار بوده و يا نبوده است
.......
بعضي وقت ها كتابي كه مي خواني فيلمي كه مي بيني كنسرتي كه مي روي موسيقي كه مي شنوي جايي كه مي روي كسي كه مي آيد كسي كه مي رود رشته اي كه قبول مي شوي و... از تو حالي را مي سازد كه تفاوتش با پيش از نديدن نرفتن نشنيدن نبودن نيامدن نشناختن نخواندن از زمين تا عرش خداوندي است اين حال از خوبِ خوب تا بدِ بد به پس و پيش مي رود و سالها بعد همان خاطراتي است كه وقتي هشتاد ساله اي دائم براي ديگران تكرارش مي كني نه اينكه به فراموشي و آلزايمر دچاري كه همه ي عمرت تنها همين لحظات ويژه ايست كه از هيچ لحظه تا همه ي عمر يك آدم وسعت دارد
بعضي آدمها ممكن است همان قدر كه براي تو خاطره ي شيريني باشند براي ديگري خاطره اي تلخ و مصيبت باشند كتابي ممكن است تو را نويسنده كند و ديگري را حتي سر سوزني تكان ندهد آوازي ممكن است همه ي وجودت را از هيجان پر كند و با حال ديگري كاري نكند
و من امروز اين آواز را شنيدم كه شايد خيلي از خوانندگان سوفيا شنيده باشند و جوري شان هم نشده باشد اما از صبح هيجان و حس غريبي به كنسرت مستان با عنوان ملاقات با دوزخيان با آواز هُماي دارم. جور ديگرم. حسي خيلي غريب و تجربه نشده حسي مثل زماني كه حدود ده سال پيش پديدار شناسي و فلسفه هاي هست بودن را خواندم كه شد يكي از خاطراتم كه تكرارش مي كنم بسيار، امروز مي شنيدم اما تجربه ي شنيدن نبود مي ديدم اما تجربه ي ديدن نبود تجربه ي محو شدن بود و فلسفه و هنر هر دو در اوج و نهايت خود بر من ظاهر شد در اين نوشتار اگرچه تمام حس هايم به قتل مي رسند و كلمات قاتل تمام لحظاتي است كه تجربه كردم اما نوشتن نيز خود تجربه ايست كه همه ي حس هاي خوب و بدم را گرد هم مي آورد تا شايد بشود ديگري ها را هم سهيم كرد كه سخت مي شود، نمي شود
...!كاش با صداي خودش مي نوشتم!.....
به گرد كعبه مي گردي پريشان/كه وي خود را در آنجا كرده پنهان/اگر در كعبه مي گردد نمايان/پس بگرد تا بگرديم/در اينجا باده مي نوشي/در آنجا خرقه مي پوشي/چرا بيهوده مي كوشي/در اينجا مردم آزاري/در آنجا از گنه عاري/نمي دانم چه پنداري/در اينجا همدم و همسايه ات در رنج و بيماري/تو آنجا در پي ياري/چه پنداري كجا وي از تو مي خواهد چنين كاري/چه پيغامي كه جز با يك زبان گفتن نمي داند/چه سلطاني كه جز در خانه اش خفتن نمي داند/چه ديداري كه جز دينار و درهم از شما سفتن نمي داند/به دنبال چه مي گردي كه حيراني/خرد گم كرده اي شايد نمي داني/هُماي از جان خود سيري/كه خاموشي نمي گيري/لبت را چون لبان فرخي دوزند/تو را در آتش انديشه ات سوزند/هزاران فتنه انگيزند/تو را بر سر در ميخانه آويزند
.........
تو را اينجا به صدها رنگ مي جويند/تو را با حيله و نيرنگ مي جويند/ تورا با نيزه ها در جنگ مي جويند/ تو را اينجا به گرد سنگ مي جويند/ تو جان مي بخشي و اينجا به فتواي تو مي گيرند جان از ما/ نمي دانم كيم من آدمم، روحم، خدايم، يا كه شيطانم/ تو با خود آشنايم كن/ اگر روح خداوندي دميده در روان آدم و حواست/ پس اي مردم خدا اينجاست/ خدا در قلب انسانهاست/ به خود آ تا كه در يابي/ خدا در خويشتن پيداست
..............
شيرين لبي، شيرين تبار، مست و مي آلود و خمار/ مه پاره اي بي بندو بار با عشق هاي بيشمار/هم كرده ياران را ملول هم برده از دلها قرار/ مجموع مه رويان كنار تويار بي همتا كنار/ زلفت چو افشان مي كني ما را پريشان مي كني / آخر من از گيسوي تو خود را بياويزم به دار/ ياران هوار مردم هوار از دست اين بي بندو بار/ از دست اين ديوانه يار/ از كف بدادم اعتبار/ مي مي زنم مي مي زنم جام پياپي مي زنم/ هي مي زنم هي مي زنم هي مي زنم بي اختيار
.......
پ ي ن و ش ت از ن و ع ي ا د آ و ري: همه ي عمر ما همان چند ساعتي است كه به خوبي به يادش مي آوريم واز به ياد آوردنش دچار هيجان مي شويم طول عمر هر آدمي تجربه هاي زيسته اش از نوع غير دم دستي است كه مي توانداز سن واقعي اش خيلي بيشتر و يا خيلي كمتر باشد اگر به مصاحبه هاي تلويزيوني و راديويي دقت كنيد هميشه درخواست تعريف يك خاطره در لابلاي سوالات است چون خاطرات هر كس مي گويد كه چقدر زندگيش عادي بوده يا نبوده و چقدر سرشار بوده و يا نبوده است
Friday, August 22, 2008
A MAN WITH FOUR WIVES
Once upon a time, there was a rich man who had four wives. He loved the fourth wife the most and gave her expensive gifts and treated her to the finest foods. He gave her nothing but the best.
He also loved the third wife very much and was proud of her. However, he always feared that one day she would leave him.
He also loved the second wife. She was always kind, considerate, and patient with him, and trusted her a lot. Whenever the man faced problem, he could ask her to help him get through the difficult times.
The man’s first wife was a very loyal partner and had played an important role in maintaining his wealth. However, the man did not love his first wife; although she loved him deeply, he hardly noticed her.
One day, the man fell ill, and he knew that he did not have much time to love.
Thus, he asked the fourth wife,” I have loved you the most, given you the finest gifts, and took great care of you. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?”
“No way!” answered the fourth wife and she walked away without another word. Her answer cut like a sharp knife right into the man’s heart.
The sad man asked the third wife, “I have loved you all my life. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?
“No!” answered the third wife. “Life is too good! When you die, I am going to marry again!” The man’s heart broke and turned cold.
He then asked the second wife. “I have always turned to you for help, and you’ve always been there for me. When I die, will you follow me and keep me company?”
“I’m sorry. I can’t help you out this time!” answered the second wife. “At the very most, I can only come with you to your grave.” Her answer came like a bolt of thunder, and the man was devastated.
Then a voice called out, “I’ll be with you and follow you no matter where you go.”
The man looked up, and there was his first wife. She was so skinny because he hadn’t treated her well. With great sadness the man said, “I should have taken better care of you when I had the chance!”
In truth, we all have four wives in our lives.
Our fourth wife is our body. No matter how much time we spend in making it look great, it’ll leave us when we die.
Our third wife is our possessions, status, and wealth. When we die, it will go to others.
Our second wife is our family and friends. No matter how much they have been there for us, the farthest they can stay with us is up the grave.
But our first wife is our soul. Often neglected in pursuit of wealth, power, and pleasure. It is our soul that will follow us wherever we go.
So strengthen and cherish your soul now! It is your greatest gift to offer world.
viva,volume2,number1.October & November2004,p20
He also loved the third wife very much and was proud of her. However, he always feared that one day she would leave him.
He also loved the second wife. She was always kind, considerate, and patient with him, and trusted her a lot. Whenever the man faced problem, he could ask her to help him get through the difficult times.
The man’s first wife was a very loyal partner and had played an important role in maintaining his wealth. However, the man did not love his first wife; although she loved him deeply, he hardly noticed her.
One day, the man fell ill, and he knew that he did not have much time to love.
Thus, he asked the fourth wife,” I have loved you the most, given you the finest gifts, and took great care of you. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?”
“No way!” answered the fourth wife and she walked away without another word. Her answer cut like a sharp knife right into the man’s heart.
The sad man asked the third wife, “I have loved you all my life. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?
“No!” answered the third wife. “Life is too good! When you die, I am going to marry again!” The man’s heart broke and turned cold.
He then asked the second wife. “I have always turned to you for help, and you’ve always been there for me. When I die, will you follow me and keep me company?”
“I’m sorry. I can’t help you out this time!” answered the second wife. “At the very most, I can only come with you to your grave.” Her answer came like a bolt of thunder, and the man was devastated.
Then a voice called out, “I’ll be with you and follow you no matter where you go.”
The man looked up, and there was his first wife. She was so skinny because he hadn’t treated her well. With great sadness the man said, “I should have taken better care of you when I had the chance!”
In truth, we all have four wives in our lives.
Our fourth wife is our body. No matter how much time we spend in making it look great, it’ll leave us when we die.
Our third wife is our possessions, status, and wealth. When we die, it will go to others.
Our second wife is our family and friends. No matter how much they have been there for us, the farthest they can stay with us is up the grave.
But our first wife is our soul. Often neglected in pursuit of wealth, power, and pleasure. It is our soul that will follow us wherever we go.
So strengthen and cherish your soul now! It is your greatest gift to offer world.
viva,volume2,number1.October & November2004,p20
Wednesday, August 20, 2008
(1)نيچه و مكتب پست مدرن
نيچه ي پيامبر
نيچه به جهت آنكه اولين كسي است كه مفهوم "مدرن" را براي اروپاييانِ غربي مطرح كرد، به عنوان يك فيلسوف واجد اهميت است. نيچه مي ديد كه دو هزار سال اعتقاد به ارزشهاي مسيحي در شرف پايان يافتن است و اين مسئله را نشانه ي آن مي دانست كه زندگاني ما ديگر واجد هيچ گونه هدف و معنايي نيست. بدتر از اين، آنكه تقريبا همه ي ايده ها و ارزشهاي كليدي انديشه ي غربي را صرفا ماوراءِ طبيعي و فاقدِ بنياد مي دانست و اعتقاد داشت كه با اين واقعيت وحشت انگيز بايد با صداقت روبه رو شد. نظر نهايي او، ضرورتِ پيدايش "نسلي جديد" بود كه قادر بودند اين وجه از امور را دريابند و به اهميت آن پي برند و همه ي اين پديدهايِ پريشان كننده را با روشي خارق عادت بيان نمود
بالاخره افق دوباره در مقابل چشمان ما رخ مي گشايد و با وجودي كه پرتوي در آن ديده نمي شود، كشتيهاي ما بايد بادبانها را برافرازند. دريا، يعني درياي ما دوباره جلوه مي نمايد؛ شايد هرگز چنين درياي گسترده اي جلوه ننموده است
نيچه مي دانست كه او خود پيامبري است. عكاساني كه رخساره او را به تصوير كشيده اند، معمولا او را به صورت مردي به ما مي نمايانند با سِبلَتي تمسخر برانگيز، به هيبت سبيل اسب آبي و چشمان وحشي خيره. نيچه هميشه تصور مي كرد كه براي مخاطبان قدردانتر آينده مي نويسد و خويشتن را فيلسوفي مي دانست كه اهميت او پس از مردن مي توانست ظاهر شود. پس چه بسا صد سال ديگر ما همان مخاطبان باشيم و او را اولين پست مدرنِ بزرگ به حساب آوريم
نيچه و مكتب پست مدرن، ديو رابينسن، برگردان ابوتراب سهراب، فروزان نيكوكار، تهران، فرزان روز 1380صص2-1
نيچه به جهت آنكه اولين كسي است كه مفهوم "مدرن" را براي اروپاييانِ غربي مطرح كرد، به عنوان يك فيلسوف واجد اهميت است. نيچه مي ديد كه دو هزار سال اعتقاد به ارزشهاي مسيحي در شرف پايان يافتن است و اين مسئله را نشانه ي آن مي دانست كه زندگاني ما ديگر واجد هيچ گونه هدف و معنايي نيست. بدتر از اين، آنكه تقريبا همه ي ايده ها و ارزشهاي كليدي انديشه ي غربي را صرفا ماوراءِ طبيعي و فاقدِ بنياد مي دانست و اعتقاد داشت كه با اين واقعيت وحشت انگيز بايد با صداقت روبه رو شد. نظر نهايي او، ضرورتِ پيدايش "نسلي جديد" بود كه قادر بودند اين وجه از امور را دريابند و به اهميت آن پي برند و همه ي اين پديدهايِ پريشان كننده را با روشي خارق عادت بيان نمود
بالاخره افق دوباره در مقابل چشمان ما رخ مي گشايد و با وجودي كه پرتوي در آن ديده نمي شود، كشتيهاي ما بايد بادبانها را برافرازند. دريا، يعني درياي ما دوباره جلوه مي نمايد؛ شايد هرگز چنين درياي گسترده اي جلوه ننموده است
نيچه مي دانست كه او خود پيامبري است. عكاساني كه رخساره او را به تصوير كشيده اند، معمولا او را به صورت مردي به ما مي نمايانند با سِبلَتي تمسخر برانگيز، به هيبت سبيل اسب آبي و چشمان وحشي خيره. نيچه هميشه تصور مي كرد كه براي مخاطبان قدردانتر آينده مي نويسد و خويشتن را فيلسوفي مي دانست كه اهميت او پس از مردن مي توانست ظاهر شود. پس چه بسا صد سال ديگر ما همان مخاطبان باشيم و او را اولين پست مدرنِ بزرگ به حساب آوريم
نيچه و مكتب پست مدرن، ديو رابينسن، برگردان ابوتراب سهراب، فروزان نيكوكار، تهران، فرزان روز 1380صص2-1
Tuesday, August 19, 2008
بنگ
(1)
همه چيز را درك مي كنم
خويش را، خاك را، خورشيد را، خدا را
من با احد واحد شده ام
همه كس را مي فهمم
شما را، ايشان را، نيامدگان را،رفتگان را
من به همه ي ضماير وصل شده ام
همه جا را مي بينم
اينجا و آنجا را، اينسو و آنسو را، ژرف ها و اوج ها را
من در همه ي ابعاد ممتد شده ام
همه ي ازمنه را زيسته ام
ازل را، باستان را، اينك و آينده و ابد را
من در زمان، ذوب شده ام
(2)
خدا در خورشيد سوخت و خورشيد در خاك و خاك در خويش
هيچ گاه
هيچ كجا
هيچ كس نبوده ام
نمي فهمم
سنباد نجفي ،ملودي منهدم
همه چيز را درك مي كنم
خويش را، خاك را، خورشيد را، خدا را
من با احد واحد شده ام
همه كس را مي فهمم
شما را، ايشان را، نيامدگان را،رفتگان را
من به همه ي ضماير وصل شده ام
همه جا را مي بينم
اينجا و آنجا را، اينسو و آنسو را، ژرف ها و اوج ها را
من در همه ي ابعاد ممتد شده ام
همه ي ازمنه را زيسته ام
ازل را، باستان را، اينك و آينده و ابد را
من در زمان، ذوب شده ام
(2)
خدا در خورشيد سوخت و خورشيد در خاك و خاك در خويش
هيچ گاه
هيچ كجا
هيچ كس نبوده ام
نمي فهمم
سنباد نجفي ،ملودي منهدم
Subscribe to:
Posts (Atom)