ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, April 19, 2014

معلمی شغل انبیا است اما

هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و دلم نمی‌خواهد معلم شوم به معنای کار کردن با آموزش‌و‌پرورش.  دلم می‌خواهد  استاد دانشگاه شوم، آن هم تدریس در حوزه‌هایی که دغدغه‌ی شخصی‌ام است.  این چند سال پیشنهادهای بسیاری از‌سوی کسانی داشتم که به من لطف بی‌حساب داشتند. نمی‌دانم شاید به غلط احساس می‌کنم معلمی کردن زیر چتر آموزش‌و‌پرورش صبر ایوب می‌خواهد و فداکاری از نوعی که داری می‌روی میدان جنگ، به معنای دقیق کلمه جانت را باید بگذاری کف دستت، متاسفانه فداکاری‌ام را در این حد و اندازه پرورش نداده‌ام... دلم نمی‌خواهد شغلی داشته باشم که به مرور زمان فرسوده‌ام کند، نشاطم را از من بگیرد، روح و جسمم را خسته کند، تکرار و کسالت‌اش وارد زندگی‌ام شود، رنگ‌هایم را سیاه و سفید کند، آرزوهایم را خط خطی کند و... گذشته از همه‌ی اینها تصور اینکه با منِ معلم شبیه دانش‌آموزان رفتار کنند که مثلا ناخن‌هایت را بگیر، روسری‌ات را گره نزن، مانتوی فلان رنگ بپوش و... برایم غیر قابل تحمل است. اما یکی از کسانی که خیلی اصرار می‌کند من معلم فلسفه و منطق سوم دبیرستان و فلسفه پیش‌دانشگاهی شوم یک مدرسه‌ي غیرانتفاعی بهم پیشنهاد کرده است که به جای ثبت‌نام از دانش‌آموزان معدل بیست و نوزده از اخراجی‌های مدارس دیگر و بچه‌های معدل پایین ثبت‌نام می‌کند. پیشنهادش وسوسه‌ام کرده است بروم از نزدیک جو و محیط مدرسه را ببینم و فرم پر کنم و در مصاحبه‌اش آن‌طوری که هستم شرکت کنم. اگر از همین نقطه‌‌ی آغاز، این همه متفاوت است شاید در سایر قوانین هم با مدارس دیگر متفاوت باشد. شاید...

No comments: