ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, October 31, 2014

دنبال عاشقانه‌ای می‌گردم که نمی‌دانم باید درباره‌ی چه باشد!!!
درباره‌ی رفتن باشد؟
درباره‌ی ماندن باشد؟
درباره‌‌ی دوری باشد؟
درباره‌ی سایه باشد؟
درباره‌ی بودن باشد؟
درباره‌ی نبودن باشد؟
درباره‌ی دیدن باشد؟
درباره‌ی ندیدن باشد؟
درباره‌ی شنیدن باشد؟
درباره‌ی نشنیدن باشد؟
درباره‌ی سفر باشد؟
درباره‌ی چمدان باشد؟
درباره‌ی غم باشد؟
درباره‌ی اشک باشد؟
درباره‌ی خیابان باشد؟
درباره‌ی باران باشد؟
درباره‌ی پاییز باشد؟
درباره‌ی دیدار باشد؟
درباره‌ی رنگ باشد؟
درباره‌ی سنگ باشد؟
درباره‌ی قهر باشد؟
درباره‌ی سفر باشد؟
درباره‌ی چشم باشد؟
درباره‌ی لبخند باشد؟
درباره‌ی بی‌احترامی باشد؟
درباره‌ی چای باشد؟
درباره‌ی پنجره باشد؟
درباره‌ی اتاق باشد؟
درباره‌ی ماه باشد؟
درباره‌ی من باشد؟
درباره‌ی تو باشد؟
درباره‌ی قلب باشد؟
درباره‌ی فکر باشد؟
درباره‌ی ساعت باشد؟
درباره‌ی سالگرد باشد؟
درباره‌ی چهارشنبه باشد؟
درباره‌ی عصر باشد؟
درباره‌ی قهرمان باشد؟
درباره‌ی کودکی باشد؟
درباره‌ی بادکنک باشد؟
درباره‌ی شعر باشد؟
درباره‌ی لاک غلط گیر باشد؟
درباره‌ی کتاب باشد؟
درباره‌ی فلسفه باشد؟
درباره‌ی تلویزیون باشد؟
درباره‌ی رادیو باشد؟
درباره‌ی عدد باشد؟
درباره‌ی سال باشد؟
درباره‌ی شال و کلاه باشد؟
درباره‌ی سنگک باشد؟
درباره‌ی زیارت باشد؟
درباره‌ی مولانا باشد؟
درباره‌ی قصه باشد؟
درباره‌ی شهرزاد باشد؟
درباره‌ی گفت و گو باشد؟
درباره‌ی سینما باشد؟
درباره‌ی شب های روشن باشد؟
درباره‌ی همشهری داستان باشد؟
درباره‌ی قصه های مجید باشد؟
درباره‌ی گنجشک لالا باشد؟
درباره‌ی تئاتر باشد؟
درباره‌ی عصبانیت باشد؟
درباره‌ی سوغاتی باشد؟
درباره‌ی کافه باشد؟
درباره‌ی مدار صفر درجه باشد؟
درباره‌ی عادت باشد؟
درباره‌ی تنهایی باشد؟
درباره‌ی درد باشد؟
درباره‌ی خانواده باشد؟
درباره‌ی پلنگ صورتی باشد؟
درباره‌ی مارکوپولو باشد؟
درباره‌ی سنگ حدید باشد؟
درباره‌ی پیراهن چهارخانه باشد؟
درباره‌ی فال حافظ باشد؟
درباره‌ی شلختگی باشد؟
درباره‌ی گاو باشد؟
درباره‌ی نیچه باشد؟
درباره‌ی تهران باشد؟
درباره‌ی سوغاتی باشد؟
درباره‌ی حسادت باشد؟
درباره‌ی عکس باشد؟
درباره‌ی سه نقطه باشد؟
درباره‌ی اتفاق باشد؟
درباره‌ی اشتباه باشد؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
...

در سن دبستان و راهنمایی که بودیم، تب و تاب اسم‌هایی که روی (به اصطلاح) چوب می‌کندند بسیار زیاد بود. گوشه‌ی خیابان و در مغازه‌های کارت پستال فروشی و البته مکان‌های زیارتی. غیر از اسم، گاهی نوشته‌های کوتاه از سر دلتنگی و عاشقانه هم در میانشان بود. در زمان خودش هیچ وقت یک بار هم هوس نکردم بخرم چون خیلی بی‌کلاس می‌دانستم اگر هم کسی، هم‌بازی یا هم‌کلاسی‌ برایم هدیه می‌آورد خیلی بهم برمی‌خورد فکر می‌کردم گشته است و بی‌‌کلاس‌ترین چیزی را خریده است که می‌توانسته است بخرد. (یکی‌اش را دارم رویش نوشته است دخترخاله عزیزم دوستت دارم.) به مرور که از مُد افتادند و از بساط، بساطی‌ها جمع شدند از یاد من هم رفتند. حالا مدتی است دوباره بسیار می‌‌بینم‌شان. اولین بار، چند ماه پیش در یک بازارچه دیدم رفتم به سمتش و گفتم آخی!!! یاد کودکی و نوجوانی و حس‌هایم افتادم، اتفاقا از قضا در میان اسم‌هایی که گذاشته بود یک عدد فائزه هم داشت. درنگ نکردم و خریدم، نه تنها حس بی‌کلاسی نداشتم که کلی هم ذوق کردم که اسم مرا هم داشت، حس می‌کردم تنها یک اسم نخرید‌ه‌ام یک دنیا خاطره خریده‌ام.


پ.ن: دخترخاله‌ی عزیزم ببخشید به حس آن زمان‌ام اعتراف کردم، شک نکن الان جزء باارزش‌ترین هدایای کودکی‌ام است. 

Wednesday, October 29, 2014

سومین شب است که سریال ابن سینا را می‌بینم، بسیار شگفت‌زده شدم که این سریال برای سال ۶۴ است، یعنی زمانی که من ۶ ساله بودم، تصورم این بود که وقتی برای اولین بار دیدم‌اش مدرسه‌ای بودم از بس که صحنه به صحنه‌اش در ذهنم مانده است. من این سریال را در ۶ سالگی می‌بلعیدم بس که دوستش داشتم. نمی‌توانم بگویم چون تبلت نبود، بازی‌های یارانه‌ای نبود، گوشی‌های همراه پر از بازی نبود، چون به اندازه‌ی موهای سرم بازی‌هایی بلد بودم که از آنها لذت می‌بردم و وقت هم برایشان کم می‌آوردم. دلیلش را نمی‌دانم، من در ۶ سالگی از فلسفه چه می‌دانستم؟ شش سالگی که هیچ، تا شانزده هفده سالگی هم نمی‌دانستم. در ۶ سالگی چه همذات‌پنداری با شخصیت‌های آن می‌کردم؟ گیرم که از بچگیِ ابن سینا خوشم می‌آمده است و از اینکه با آن سن کم می‌تواند حرف‌های بزرگ‌تر از سن‌اش بزند، مابقی سریال چه؟ مثلا وقتی بحث حدوث عالم می‌شده است من حوصله‌ام سر نمی‌رفته است؟ احتمالا حدوث عالم یا مابعدالطبیعه‌ی ارسطو برایم شبیه آواها و اصواتی بوده است که به گوش می‌‌رسد اما بی‌معنی است. پس چه چیز آن مرا پای تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید می‌نشانده است. رنگی هم نبوده است که به قول بچه‌ی دوستم شبیه این کارتون پررنگ‌ها باشد و گرفتار رنگ و لعابش شده باشم.  این چند شب که سریال را از قسمت نخست‌اش دیده‌ام یکی یکی حس‌های بچگی‌ام دارد سر برمی‌آورد. صحنه‌هایی که آن زمان بیشتر از همه دوست داشتم دارد یادم می‌آید. دارد یادم می‌آید که سریال ابن سینا به ‌اندازه‌ی مارکوپولو برایم دوست داشتنی بوده است. دارد یادم می‌آید، چند باری اتفاق افتاد که زمان پخش‌اش ما خانه‌ی آقاجان بودیم و وقتی سریال شروع شد من بازی را رها کردم و پای سریال محبوبم نشستم. شگفت‌زده‌ترم که چگونه قهرمان‌های دوران کودکی‌ام کسانی هستند که نقش‌آفرینان و حس‌آفرینان دوران جوانی‌ام شده‌اند. کودکی که روزی روزگاری خاله‌بازی را رها  و ابن سینا را نگاه می‌کرده است، پانزده سال است که شیفته‌ی فلسفه است و دیوانه‌وار فلسفه خوانده است و می‌خواند.


پ.ن: با هزاردستان هم همین نسبت را داشتم هنوز ترس و لذت‌هایم را در صحنه‌های مختلف هزار دستان یادم هست. شاید اگر هزاردستان را هم دوباره ببینم بتوانم خود هشت ساله‌ام  را در نسبت با هزاردستان به یاد بیاورم. 

آخرین میزگرد همایش با عنوان فلسفه برای کودکان

۱۷ مهر ۹۳ پنج‌شنبه

از چپ به راست: آزاد محمدی، خانم طباطبایی، خانم مرضیه،
ایزابل میلون، دکتر منصوریان، آن پیلگرن، دکترمهرنوش هدایتی
دکتر روح الله کریمی، زهره آهو قلندری، فائزه رودی
تسهیل‌گر: دکتر یحیی قائدی
این میزگرد، که آخرین میزگرد همایش بود، با این پرسش آغاز شد که آیا فلسفه برای کودکان ضرورت دارد؟ اگر بله چرا؟ اگر خیر چرا؟ پاسخ همه بله بود با دلایل متفاوت جز آزاد که پاسخش خیر بود که عین جمله‌اش را فراموش کرده‌ام و چون خودمم هم جزء میزگرد بودم حواسم نبود که جمله‌های دیگران را یادداشت کنم الان که داشتم می‌نوشتم متوجه شدم فقط جمله و دلیل خودم را دارم که بله، چون ما به جامعه‌ای نقاد، پرسشگر و صبور نیاز داریم و در یک نقل قول غیر مستقیم حرف آزاد این بود که خیر، در جایی که بر سر میلیون‌ها کودک موشک می‌ریزند فلسفه برای کودکان ضرورت ندارد. من دلیل مخالفتم با آزاد این بود با فلسفه برای کودکان متفکرانی بار خواهیم آورد که در آینده بر سر کودکان موشک نمی‌ریزنند. چون پاسخ آزاد چالشی‌تر بود و می‌شد درباره‌ی پاسخ او بحث کرد درباره‌ی پاسخ آزاد بحث را ادامه دادیم. خانم دکتر هدایتی مخالف بودند به این دلیل که معتقد بودند  اهمیت جان نجات کودکان چیزی از نجات تفکر کودکان کم نمی‌کند. موافقت و مخالفت‌ها حول گزاره‌ی آزاد چرخید و در پایان هم حس هر کس را پرسیدند. باز هم متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه حس دیگران را ننوشته‌ام از بس که خودم آن بالا،محو بحث‌ها بودم. فقط حس خودم را دارم که گفتم:«این حلقه‌های کندوکاو، هر چند بار تکرار می‌شوند برای من تکراری نمی‌شوند.» که مترجم محترم برای ترجمه‌اش کمی به دردسر افتاد. 
به نظرم یک اجتماع پژوهشی/حلقه‌ی کندوکاو خوبی بود. نمی‌دانم شاید هم چون خودم وسط معرکه بودم و لذت بردم به نظرم خوب آمده است و هنوز نمی‌دانم آیا واقعا به همان خوبی بود؟



پ.ن: من به عنوان یک شاگرد P4C یاد گرفته‌ام هر چیزی را بی‌دلیل قبول نکنم و در کلاس‌های تربیت مربی آقای قائدی بیشتر یاد گرفتم که به‌راحتی و با احترام می‌توانم مخالفت خودم را بیان کنم حتی در برابر استاد و معلم و مادر و پدر. برای همین به‌راحتی و با احترام هنوز با اجتماع پژوهشی مخالفم. از دوستان هم خواستم صرف‌نظر از مقایسه و بیان نسبت، واژه‌ی پژوهش و کندوکاو را تعریف کنند و برایم بفرستند هیچ کس هنوز نفرستاده است. این روزها به هر دو اصطلاح شک دارم. از سه حالت بیرون نیست. یا اجتماع پژوهشی را می‌پذیرم یا حلقه‌ی کندوکاو فلسفی را (که به این تمایل بیشتری دارم) یا یک اصطلاح تازه جعل می‌کنم. 

۱۷ مهر ۹۳همایش بین‌المللی فلسفه‌ی تعلیم  و تربیت در عمل

هفدهم مهر ۹۳

ادامه‌ی میزگردها



میزگرد دوم که به نظرم آرام و منطقی پیش رفت
بعد از میزگردی که اول صبح برگزار شد و شرحش را اینجا نوشتم، میزگردی را شرکت کردم که آقای پارک هم در آن حضور داشت وقتی از افراد گروه خواسته شد یک جمله از نتیجه‌ی مقاله‌ی خود را بگویند و نوشته شد. یکی از استادهای محترم که دیرتر رسیده بودند به محض اینکه رسیدند نگاهی به جمله‌ها انداختند و حدود یکربع درباره‌ی رشته و بحث‌های خودشان صحبت کردند به نظرم فضای آشفته‌ای شده بود. تنها ایرادی که بارها تکرار کردم و باز هم می‌گویم همین است که اگر قرار بوده است با این میزگردها نحوه‌ی اجرا و اهداف p4c در یک محدوده‌ی زمانی خاص شناسانده شود با نبود یک تسهیل‌گر از این هدف مهم دور می‌شدند. از یک جایی به بعد آقای قائدی به این میزگرد پیوستند و کمی بحث‌ها را سروسامان دادند. بعد هم وقت نماز و نهار شد. بعد از این زمان میزگردی شرکت کردم که به نظر می‌رسید آرام‌تر از میزگرد‌های صبح بود من کمی دیر رسیدم و خیلی در جریان بحث‌ها نبودم، برای همین کمی از آرامش را ربط دادم به آبی بودنِ همه چیز در سالن، کمی که گذشت نکته را دریافتم، آقای قائدی تسیل‌گر این میز گرد بودند برای همین استدلال‌ها، مخالفت‌ها و موافقت‌ها و گوش دادن و ندادن‌ها به درستی چک می‌شد. به نظرم همه چیز آرام و منطقی پیش می‌رفت و این اتفاقی بود که می‌توانست در همه‌ی میزگردها بیفتد. در کل تجربه‌ای بزرگ بود که از هیچ نکته‌ی خوب و بد آن نمی‌توان چشم پوشی کرد و همه‌ی آنها را می‌توان در همایش‌های بعدی به کار برد و اصلاح کرد. حتی میزگردهایی هم که به نظر من آشفته بود در اوج آشفتگی، پر از خلاقیت بود و طرحی نو در انداخته بود شاید در ایران تنها همایشی بود که هیچ کس چرت نمی‌زد و گزارشگران خبر بیست و سی که گهگاه از آدم‌های خواب همایش‌ها فیلم می‌گیرند و ترانه‌ی گنجشک لالا را بر روی تصاویر می‌گذارند می‌توانستند بیایند و نشان دهند که چه طور وقتی ذهن و فکر همه‌ی شرکت کنندگان را درگیر بحث می‌کنی همه بیداراند و البته هیجان زده، این اتفاق کمی نیست.  

Tuesday, October 28, 2014

نخستین تجربه‌ی تسهیل‌گری‌ام را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. 

یازدهم شهریور نودو سه 
از صبح که چشمم را باز می‌کنم در حال نوشتنم، نه اینکه قلم و کاغذ بردارم و بنویسم همین طور در ذهنم دارم می‌نویسم، برای وبلاگم، برای فیس بوک، برای کلاس، برای خودم، برای نوشته‌ای که ممکن است چند سال دیگر یک چیزی بشود و برای بچه‌ی نداشته‌ام که شاید روزی به این عالم پرتاپ شود، برای مادرم، پدرم، برای کسانی که از آنها دلگیرم برای آینده‌های دور و نزدیک و ....بی‌وقفه ذهنم فعال است . گاهی اگر حس کنم ممکن است شبیه جمله‌هایی که در ذهنم است دوباره به ذهنم نرسد بلافاصله  هر کاغذ پاره  و کتاب و دفتری که دم دستم باشد می‌نویسم‌اش و این گونه است که مثلا کتاب زبانم، پر از حاشیه‌های این چنینی است. نوشتن خیلی خوب است وقتی می‌گویم خیلی خوب است یعنی از بس که خوب است نمی‌توانم وصفی برایش بنویسم که همه‌ی آن را دربربگیرد. نوشتن گاهی یک اتفاق بی‌معنا را چنان معنادار می‌کند که با خودت می‌گویی شاید همه‌ی معناداری زندگی در میان این خطوط است و دور از این واژه‌ها  خبری نیست که نیست...

کارگاه: داستان نویسی در برنامه فلسفه برای کودکان و نوجوانان، پژوهشگاه علوم انسانی

Monday, October 27, 2014

هم‌اندیشی فلسفه برای کودکان، چهارم آبان، دانشگاه خوارزمی
چهارم آبان، دانشگاه خوارزمی

 من نیم ساعت به این هم‌اندیشی دیر رسیدم. برنامه‌ی هم‌اندیشی‌ها به این شکل است که در یک ساعت اول، بچه‌ها هر پرسشی دارند می‌پرسند و پرسش‌هات به بحث گذاشته می‌شود، شبیه کلاس‌‌های p4c یک ساعت دوم هر کس از تجربیات خودش می‌گوید. من که رسیدم بچه‌ها داشتند درباره‌ی این پرسش بحث می‌کردند که رویکرد آزمون و خطا در P4Cچیست؟ بچه‌هایی که در باغ بودند موافقت و مخالفت می‌کردند من را هم فاطمه به باغ آورد، اما تا بیاید به نظر دادنم برسد آقای قائدی و دانشجویانشان هم به جمع ما پیوستند و وقتی آنها را در جریان پرسش و پاسخ‌ها قرار دادیم. آقای قائدی گفتند که آزمون و خطا به این معنا در P4Cنداریم. اگر محتوای مشخص عرضه کنی می‌توانی بگویی این خطاست یا این درست است. درحالی‌که P4C فرایند است در فرایند آزمون و خطا نداریم، می‌توانیم استدلال کنیم، موافقت و مخالفت کنیم در انتها ممکن است استدلال آخر، از نظر جمع درست باشد یا نباشد. اگر کسی بگوید پایتخت عراق، کابل است می‌شود گفت خطاست چون اینجا بحث از اطلاعات است درحالی‌که بحث ما بر اطلاعات استوار نیست بر استدلال‌هاست و آنجا هم بحث آزمون و خطا نیست. در بحث‌های P4Cخیلی کم درباره‌ی کلاس‌ها نوشته شده است چرا که در خیلی از موارد تسهیل‌گر باید اکتشاف کند. خودت می‌گویی این کار را کردم خوب نبود این کار را کردم خوب بود، آزادی که به بچه‌ها داده می‌‌شود برای تسیهل‌گر هم هست. ما می‌توانیم بگوییم بهتر می‌شویم یا تکمیل می‌شویم. 
درواقع، آقای قائدی با این پاسخ درست و دقیق و نیمه مفصل، راه ادامه‌ی بحث را بستند که گاهی در این بحث‌ها خیلی هم به آدم می‌چسبد از بس که در P4C هر دغدغه‌ای که داری می‌گویند خودت چی فکر می‌کنی؟ و واقعا فکر کردن کار دشواری است یک دفعه یک همچنین پاسخ‌هایی ذهن را برای دقایقی رها می‌کند و انگار که قیّم گرفته‌ای که به بهترین شکل ممکن به جایت فکر کند. 
آقای قائدی گفت فکر کنم با این پاسخ بحث را بستم معصومه گفت فکر ما هم بسته شد. یکی دو جا هم پس از صحبت‌های آقای قائدی بحث شد درباره‌ی اینکه اسم این فرایند بهتر شدن را چه می‌شود گذاشت. که در این بحث‌ها، آقای قائدی گوش کردن بچه‌ها را چک کردند قسمتی که من بهش خیلی علاقه دارم، دانشجویانی که تازه آمده بودند بیشتر از بقیه گیج بودند و آقای قائدی هم گفتند ما همین را می‌خواهیم اینکه گیج شوی. علاقه‌ی من، به چک کردنِ گوش دادن‌ها برای این است که تقریبا نود در صد آدم‌ها دقیق به همدگیر گوش نمی‌دهند و من شگفت زده ام از اینکه پس کار دنیا چه جوری دارد پیش می‌رود؟ البته می‌شود دادگاه‌های خانواده و غیر خانواده را، جنگ‌های مذهبی و غیر مذهبی را، دعواهای خانوادگی و دوستانه و علمی را نتیجه‌ی مستقیم این گوش ندادن بدانیم. یکی از آشناهامون می‌گفت من برای اولین بار در زندگیم در جلسه‌ی پزشکان شرکت کردم. متخصصان طب سنتی و متخصصان مدرن با هم بحث‌های شدید و جدی داشتند. گفت یکی از سنتی‌ها گفت ما مدرکمون از دانشگاه تهران و بهشتی است یکی از آن طرف گفت تهران و بهشتی بخوره تو سرتون. اومدند بیرون سنتی‌ها می‌گفتند اینها به ما گفتند خاک تو سرتون.... و از این قصه‌ها در جامعه‌ی ما فروان است گوش نمی‌دهیم به همین سادگی!
برگردیم به هم‌اندیشی، خلاصه که در این چک کردن‌های گوش دادن، کسانی که برای اولین بار آمده بودند و کنار من نشسته بودند حرف‌های بامزه‌ای می‌زدند مثلا از یکی‌شان پرسیدند می‌توانی بگویی معین چی گفت؟ گفت: استاد ببخشید به خدا من اینجا غریبه‌ام. خیلی خندیدیم. ولی واقعا این اتفاقی است که در تمام شبانه روز ما به آن عادت کرده‌ایم، عادت کرده‌ایم به گوش ندادن. حتی کسی که برای اولین بار آمده است گوش دادن و تکرار حرف دیگری نباید کار سختی باشد اما کار سختی است. 
بعد نوبت به گفتن از  تجربه‌ها رسید. معین گفت که از بچه‌‌ها خواسته بود هر چه پرسش به ذهنشان می‌رسد را بنویسند بیاورند کسانی هم که نمی‌توانند بنویسند مادرشان برایشان بنویسد،بیشترین پرسش برای یک بچه‌ی پنج ساله بوده است که معین پرسش‌هایش را برای ما خواند:
چرا سلیقه‌ی دختر و پسرها با هم فرق دارد؟
چرا مریض می‌شویم؟
چرا باب اسفنجی این قدر بین بچه‌ها محبوب است؟
چرا ما می‌میریم و یک بار متولد می‌شویم؟
چرا خدا ما را دوست دارد؟
از کجا بفهمیم خدا وجود دارد؟
پرسش‌هایی هم درباره‌ی صفات خدا پرسیده بود که عین‌اش یادم نیست. در برابر تجربه‌ی معین من از تجربه‌ام با معلم‌ها گفتم و اینکه وفتی ازشون خواستم پرسش مطرح کنند پرسش‌هاشون این بود؟
امروز چند شنبه است؟
الان ساعت چند است؟
اینجا نشستید شام چی دارید؟
دوری همسرتون را چه جوری تحمل می‌کنید؟
چه رنگی را دوست دارید؟
چه غذایی را دوست دارید؟ 
و در برابر تجربه‌ی من، آقای قائدی از کارگاهی گفتند که از صبح تا شب یک خانم هفتاد ساله نتوانست فقط یک پرسش مطرح کند. 
این تجربه‌ها نشان می‌دهد پرسش‌های ما در کودکی همه با چرا شروع می‌شود، پرسش‌هایی فلسفی است که از ذات اشیا و امور می‌پرسد. هر چه بزرگ‌‌ترمی‌شویم رنگ فلسفی خود را از دست می‌دهد و هر چه به انتهای عالم نزدیک می‌شویم دیگر پرسشی نداریم جز سلامتی شما و خانواده‌ی محترم!
ما در P4C قرار است همین روحیه‌ی پرسشگری و نگاه نقادانه به عالم را که در کودکی وجود دارد تا پایان حفظ کنیم اگر کار بدی می‌کنیم، بگویید کار بدی است! 

Sunday, October 26, 2014

امروز صبح هم به مامانم گفتم سیصدوشصت و پنج روز پیش بود که...

سیصدوشصت و پنج روز پیش بود...

Saturday, October 25, 2014

پرفسور رسنانی هاشم از مالزی، شاگرد لیپمن
من امروز نتوانستم به پژوهشگاه بروم، چون دانشگاه کلاس داشتم، برای همین خودم گزارشی از برنامه‌ی امروز پژوهشگاه ندارم اما از آهو خواستم که اگر رفت گزارشی بدهد که من بتوانم در وبلاگم بگذارم، فعلا این عکس به دستم رسیده است. درباره‌ی جرئیات آن اگر نوشته‌ای به دستم رسید حتما می‌گذارم اگر نرسید هم فقط اینکه دوستان اهل p4c بدانند در چنین تاریخی، چنین اتفاقی در پژوهشگاه افتاد.  

Friday, October 24, 2014

Why are there so few women philosopher?

۱

در linked in در یکی از گروه‌هایی که عضو هستم، یک نفر این پرسش را پرسیده است. پرسشی که من از همان روزهای اول کارشناسی، توجه‌ام به آن جلب شد و بارها و بارها از خودم پرسیدم و  به آن فکر کرده‌ام تا امروز، هر سال هم  بنا بر تجربه و دانش‌افزاییم یک پاسخی برای آن داشتم و دارم . ولی در این گروه حرف‌های متفاوت و جالبی زده می‌شود شاید یک روزی خلاصه‌ای از پاسخ‌های دیگران را هم اینجا گذاشتم. . شما هم به این پرسش فکر کنید.

Thursday, October 23, 2014


تهران یادم رفته بود از بس که مواظب بودم به شهرهای دیگر احترام بگذارم. تهران شهر من است، من دوستش دارم، یادم رفته بود می‌توانم شبیه کسی که شیرازی است و به شیراز افتخار می‌کند به تهران افتخار کنم. من تهران دود گرفته‌ی شلوغ را دوست دارم. دلم برای تهران تنگ شده است. دلم می‌خواهد تهران را طور دیگری ببینم، آن طوری که دلم برایش تنگ شده است. فردا صبح که بیدار شوم، اول به تهران روز به خیر خواهم گفت...

۱۳۹۳/۸/۱ پنج شنبه شب

Wednesday, October 22, 2014

Isabelle Millon
امروز صبح ایمیلی از ایزابل میلون دریافت کردم که گفته بود به وبلاگم سر زده است و با اینکه زبان فارسی نمی‌داند اما بخش‌هایی از آن را ترجمه کرده است و خیلی خوشش آمده است (به مدد گوگل). از من پرسید که می‌تواند در صفحه‌ی فیس‌بوک خودش لینک آن را بگذارد و من هم با کمال میل پذیرفتم، حالا دیگر احساس می‌کنم هر چه درباره‌ی  "فلسفه برای کودکان در ایران" عشق و علاقه و اشتیاق داشتم و دارم باید ضرب‌در میلیون‌ها بار مسئولیت کنم  اگر قرار است یکی از میلیون‌ها لینکی باشم که گاه گاهی چیزهایی درباره‌ی  "فلسفه برای کودکان در ایران" می‌نویسد، بی‌تردید باید با دقت بیشتری بنویسم. (بایدم امری و دستوری است.) 
در ضمن از ایزابل برای اعتماد و احترام‌اش به آدم‌ها، در عمل، بسیار یاد گرفتم  و ازاعتمادش به نوشته‌هایم بسیارسپاسگزارم. 


می‌توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه‌ی دنیا بشوی

مهدی فرجی

 گروه فلسفه براي کودکان (فبک) سخنراني با عنوان: تجربه مالزي در بومي سازي برنامه فلسفه براي کودکان و نوجوانان (فبک) با حضور سرکار خانم دکتر رسناني هاشم (استاد دانشگاهIIUM مالزي) برگزار مي کند.

 زمان برگزاري اين سخنراني روز شنبه 3 آبانماه 1393 از ساعت 14- 17:30 در محل پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي سالن حکمت مي باشد.
گروه فلسفه براي کودکان و نوجوانان از علاقه مندان جهت شرکت در اين سخنراني دعوت کرده است.
  (شرکت در اين سخنراني براي عموم آزاد و رايگان است)

***

پيروز باشيد
روابط عمومي پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي
به اطلاع کلیه علاقمندان به برنامه فلسفه برای کودکان می رساند هم اندیشی آبان ۱۳۹۳ یکشنبه ۴ آبان ساعت ۱۷ در دانشگاه خوارزمی تهران واقع در خیابان مفتح جنوبی برگزار می شود.
حضور برای کلیه علاقه‌مندان آزاد است.
به اطلاع علاقه‌مندان به شرکت در دوره‌ی تربیت مربی برنامه فلسفه برای کودکان می رساند
دوره جدید کارگاه تربیت مربی فلسفه برای کودکان زیر نظر دکتر یحیی قائدی از ابتدای آذر ماه ۱۳۹۳ در دانشگاه خوارزمی آغاز می شود. 
علاقمندان برای ثبت نام در این دوره لازم است فرم ثبت نام را تکمیل کنند و پس از واریز وجه، تصویر فرم و فیش واریز را از طریق ایمیل ارسال کنند. 
  iranp4c@gmail.com
شماره تماس برای دریافت اطلاعات بیشتر: ۰۹۳۳۷۹۸۵۰۲۴

Tuesday, October 21, 2014

میزگرد هفدهم مهر، پنج‌شنبه صبح


۱۷ مهر ۹۳، پنج شنبه

خیلی خوشحالم که درباره‌ی روز دوم همایش با سرعت چیزی ننوشتم و قدری صبر کردم. به‌ویژه وقتی نوشته‌ی دکتر منصوریان را خواندم فهمیدم آنچه باید از همایش به دست می‌آمد به دست آمده است. من ناراحت بودم که چرا صبح روز هفدهم مهر شرکت‌کنندگان در میزگرد قوانین p4c را رعایت نمی‌کنند. آن قدر آشفته بودم که وقتی آقای قائدی از سالن رفتند بیرون دنبالشان رفتم و گفتم فکر نمی‌کنید این میزگرد یک تسهیل‌گر می‌خواهد؟ با‌ همه‌‌ی وجود حس می‌کردم با تمام عنوان‌هایی که شرکت‌کنندگان به دنبال خود می‌کشند و باهمه‌ی احترامی که برای جامعه‌ی فرهیخته قائلم، باید این میزگردها، تسهیل‌گری می‌داشت که دست‌کم بتوان یک کلاس P4C مبادی آداب را به‌درستی معرفی کرد. به نظرم وقتی به کسی می‌گویی ادعایت را تنها در یک جمله بگو و او تمام تاملات شب تا صبحش را در سی دقیقه می‌گوید، به مخاطب چگونه می‌توان تفاوت را  نشان داد وقتی تسهیل‌‌گری نباشد که او را به صبر و سکوت دعوت کند و بگوید فقط همان چیزی را که از تو خواسته‌ام بگو. البته پیاده کردن این شیوه در یک همایش، بسیار نوین بود و حتی اگر کسی هم در ظاهر، قوانین آن را زیر پا گذاشته باشد و از این زیر پا گذاشتن با افتخار یاد کند، در خلوت خودش احتمالا پروژه‌هایی در راستای آن برای خودش و سازمانش  تعریف خواهد کرد، نیت‌اش مهم نیست، مهم دل دادن به تغییر است و آنچه در نتیجه حاصل می‌آید با همه‌ی آسیب‌هایی که می‌شود پیش‌بینی کرد، که در هر راه تازه‌‌ای چاره‌ای از این آسیب‌ها نیست، باز هم نتیجه مطلوب خواهد بود.
در میزگرد هفدهم مهر پنج نفر شرکت کردند، از آنها خواسته شد تنها یک جمله درباره‌ی فلسفه‌ی برنامه‌ي درسی و کاربردش بگویند. همه با تقدیر و تشکر سخنان خود را آغاز کردند. از دو سه ‌جمله گفته شد تا تاملات سی دقیقه‌ای. همه‌ی ما گرفتار چنین معضلی هستیم. دلمان می‌خواهد، از خودمان و درباره‌ی خودمان زیاد بگوییم. وقتی کسی صحبت می‌کند ما به حرف‌های او گوش نمی‌دهیم به حرف‌های خودمان فکر می‌کنیم برای همین وقتی از ما دلیل مخالفتمان را می‌خواهند ما مخالفت نمی‌کنیم، نظر خودمان را می‌گوییم. وقتی می‌گویند در یک جمله ادعایت را بگو می‌ترسیم فکر کنند ما بی‌سوادیم، یا بلد نیستیم صحبت کنیم، برای همین میل داریم در ده‌ها جمله بگوییم. در این جور مواقع ایزابل ما را متوقف می‌کرد و می‌گفت با اینکه فارسی نمی‌دانم اما می‌فهمم داری بیشتر از چیزی که ازت خواستم پاسخ می‌دهی. اما در این میزگرد هیچ تسهیل‌گر و هدایت‌کننده‌ای وجود نداشت. به نظرم اگر کسی واقعی عمیق باشد و تاملاتش از نوع دکارتی باشد در یک جمله می‌تواند بگوید ادعایش چیست و نیاز به آسمون و ریسمون ندارد، در ضمن در یک جمله گفتن  جایی برای مغالطه کردن هم نمی‌گذارد و امکان مخالفت کردن هم به همان اندازه واضح و متمایز است یعنی مخالف، می‌داند دقیقا با چه چیز دارد مخالفت می‌کند.
۱۷ مهر ۹۳
الان که درباره‌ی آن روز می‌نویسم خیلی آرام‌تر هستم، من هم روز اول نمی‌توانستم جلو‌ی حرف زدنم را بگیرم و بروم سر اصل مطلب و فقط به پرسشی پاسخ دهم که پرسیده شده است، شاید اگر من هم پی‌درپی و مداوم تمرین نمی‌کردم و در کارگاه‌های مختلف شرکت نمی‌کردم و باز هم تمرین نمی‌کردم در آینده، حال و روز نگران کننده‌ای داشتم که شواهد نشان می‌دهد به خیر گذشته است. (باز هم تنها خدا می‌داند چقدر به خیر گذشته است!!!)


Monday, October 20, 2014

امشب که گفت‌وگوی شهاب حسینی را می‌دیدم وقتی از تجربه‌ی اولین تئاترش گفت، پیش از آنکه چیزی بگوید من نام تئاتر و چند تا از بازیگرهای آن را گفتم. مامان گفت تو از کجا می‌دونستی؟ گفتم این همون تئاتری است که بنفشه هم در آن بازی می‌کرد. درواقع، بنفشه تنها بچه دبیرستانی آن تئاتر بود و هر روز در مدرسه از تجربه‌ی تمرین‌هایش در دانشگاه تعریف می‌کرد، ما هم کلی خوشمان می‌آمد و لذت می‌بردیم.  از آن اسم‌ها که هر روز نام می‌برد شهاب و ستاره و امیر و پیمان یادم مانده بود که پیمان در حین بازی در فیلم سفر به چزابه در تصادفی از دنیا رفت بیست و دوم آذر سال ۷۵ دلیل اینکه تاریخش خوب یادم است این است که فوت پیمان اثر بدی روی بنفشه گذاشت و  نوشته‌ای را که برای درگذشت او نوشته بود به من داد که هنوز هم دارم‌اش. وقتی شهاب حسینی، که سال ۷۴ برای ما فقط شهابی بود که از زبان بنفشه می‌شناختیم، از تئاتر افسانه می‌گفت یادم افتاد از این تئاتر در روزنامه گزارشی تهیه شده بود و بر حسب تصادف عکس صحنه‌ای چاپ شده بود که بنفشه در آن بود پدربزرگ خدابیامرزش دعوایی اساسی راه انداخت که نوه‌اش مطرب شده است. بنفشه، استعداد عجیبی در بازیگری  داشت و شاید اگر با همان سرعتی که شروع کرده بود ادامه می‌داد این روزها برای خودش یک پا شهاب حسینی بود. در تمام مدت گفت‌وگو داشتم فکر می‌کردم، اگر تئاتر افسانه را مرکز قرار دهیم روایت‌های متفاوتی در اطراف آن چرخ می‌زند که در یک جاهایی، این روایت‌ها از حقیقت بهره‌ی بیشتری دارند و یک جاهایی از آن دور می‌شوند. شبیه فیلم راشامون! هر کدام از ما نه تنها داستان‌های خودمان را داریم که نیز روایت‌های ما بر روی هم می‌تواند بازگو کننده‌ی یک روایت باشد. نسبت من با تئاتر افسانه دورترین نسبت بوده است، من تنها هم‌کلاسی، کلاس ۳/۱ انسانی، یکی از بازیگران  آن بودم که تنها ارتباطم با آن، روایت‌های شیرین دوستم بوده است و حالا بعد از گذشت پانزده، شانزده سال از آن روزها، حس می‌کنم از دورترین آدم به یک ماجرا شبیه من و این تئاتر تا فردی که با ماجرا یکی بوده است، شبیه تکه‌های پازلی هستیم که یک روایت را کامل می‌کنند ولو اینکه ما قطعه‌ی کوچک و ساده و بی‌نقشِ گوشه‌ی پازل باشیم.

بازتابی از همایش فلسفه‌ی تعلیم و تربیت در عمل

«آشتی با فلسفه: گزیده‌ای از آموخته‌های یک همایش» به قلم دکتر یزدان منصوریان را اینجا  بخوانید. 

«خارج» چیست؟!
محمدمهدی باقری هستم، مدرس گروه «ویراسـتاران». یکی‌دو ماهی با خانواده‌ام برای زندگی به شهر مونترال کانادا رفته بودیم و همین روزها برگشته‌ایم. دوست دارم تجربه‌ها و یافته‌ها و نتایج خود را از این سفر با شما در میان بگذارم تا شما هم در این تجربۀ زیسته با من شریک شوید. با همکاران که طرح موضوع کردم، پیشنهادشان برگزاری نشستی صمیمیبود، با حضور علاقه‌مندان و دغدغه‌دارانِ «خارج»، تا دور هم بگوییم و بشنویم و بتوانیم در حد تجربه‌های خودمان، به تصویری روشن از این غول هزاررنگ برسیم...

زمان برگزاری نشست: همین جمعه، عصر

این دو نوشته و یادداشت‌های زیر آن‌ها را بخوانید:

دکترا نمی‌خوانم: ساعت رولکس برای شکم گرسنه!

چرا به ایران برگشتم؟
زمستان ۹۲ سر کلاس کارگاه‌های تربیت مربی پژوهشگاه علوم انسانی نشسته بودم و از بحث‌ها لذت می‌بردم. ساعت اول کارگاه روبه اتمام بود که یکی از پشت سرم به استاد گفت که چون دیر رسیده است اگر می‌شود مباحث اول ساعت را تکرار کند استاد نپذیرفت و آن خانم چند جمله‌ی اعتراض‌آمیز گفت و گفت که معلم است و از مشهد می‌آید برای همین دیر رسیده است، بدون اینکه برگردم و پشت سرم را نگاه کنم از روی صدایش پیش خودم گفتم از آن ناسازگارهاست گفتم از آن معلم‌های انعطاف‌ناپذیر است گفتم از آن‌هایی است که خدا به داد دانش‌آموزانش برسد. او چند بار دیگر هم سر کلاس‌ها نظر داد و من پشت سرهم داوری‌اش کردم.( کاری که همه‌ی ما در تمام شبانه‌روز به‌صورت خودکار درباره‌ی آدم‌ها انجام می‌دهیم.) در همان دوره، موقع نهار با هم سر یک میز بودیم و من یکی یکی داوری‌هایم را پس می‌گرفتم اما همچنان حس می‌کردم انعطاف‌پذیر نیست تا در این دوره‌ی جدید باز با هم هم‌کلاس بودیم حالا دیگر کل داوری‌هایم را پس گرفته بودم و برایم دوست نازنینی شد که هر هفته راه طولانی از مشهد تا تهران را می‌آمد تا بعد از بیست و پنج سال که معلم آموزش و پرورش است اگر نمی‌تواند در نظام سنتی تغییری ایجاد کند در سیستم خودش و در کلاس‌های خودش طرحی نو در اندازد. آخرین داوری‌ام درباره‌ی او را وقتی پس گرفتم که اول مهر آمد و گفت: «من این شیوه را سر کلاس‌ آرایه‌های ادبی پیاده کردم و وقتی در پایان از بچه‌ها  نظر خواستم به قدری نظر بچه‌ها مثبت بود که با خودم گفتم الهی بمیرم من بیست و پنج سال با این بچه‌ها چی کار کردم!» 
این دبیر نازنین و انعطاف‌پذیر که بعد از بیست و پنج سال مصرانه می‌خواهد به اندازه‌ی توان و امکانات خودش، P4C را در چهاردیواری کلاس‌هایش به اجرا بگذارد غزال شمشکی است. در چند روز همایش تازه فهمیدم وقتی غزال می‌گوید: الهی بمیرم من با این بچه‌ها چه کردم،چه کار بزرگی کرده است این یعنی فروتنانه تمام بیست و پنج سال خدمت خود را خودش ارزیابی می‌کند،  در همایش بسیار یاد غزال کردم و با خودم گفتم اگر هر شهری فقط یک نفر شبیه غزال در سیستم آموزش و پرورش  داشته باشد، آهسته و پیوسته اتفاق‌های قشنگی خواهد افتاد. من به آن روزها بسیار امیدوارم...

پ.ن: کارگاه اخیر بزرگ‌ترین دستاوردی که برایم داشت این بود که می‌توانم ادعا کنم بدون اینکه سفر کرده باشم در بسیاری از شهرها دوست وفاداری دارم که می‌توانم رویش حساب کنم: مشهد، کرمان، زاهدان، ورامین، کرمانشاه، رشت،  تهران، دزفول، شیراز...

Sunday, October 19, 2014

Saturday, October 18, 2014

ارزیابی شرکت‌کنندگان در کارگاه ۲۶ مهر ۹۳
۵

اجرای کارگاه با دبیران یک مدرسه‌‌ی دخترانه 

تجربه‌ی کارگاه با آدم بزرگ‌ها خیلی سخت‌تر از کودکان و نوجوانان است. نه اینکه بخواهم از زیر بار داشتن کارگاه با آدم بزرگ‌ها در بروم اما امروز بعد از کارگاه دلم ‌می‌خواست خانه‌مان همان جا پشت مدرسه بود و من در جا بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم، می‌خوابیدم. اما تجربه‌ی خیلی خوبی بود و همین فاصله‌ی مدرسه تا خانه‌مان باعث شد  آنچه در کارگاه گذشت را مرور کنم. با سی تا از دبیرهای یک دبیرستان دخترانه سعی کردم مهارت پرسش‌گری را در یک ساعت به انجام برسانم. خودارزیابی‌ام بماند برای انتها، اما بعد از یک‌ ساعت‌ونیم از معلم‌های عزیز  خواستم در یک جمله حس خود را بنویسند، حالا که آمده‌ام خانه می‌بینم فقط ۱۹ نفر ارزیابی‌شان را تحویل داده‌اند هر چند که همه‌شان شفاهی گفتند. اما همین ۱۹ نفر هم غنیمت است.
لیلا: باعث شد به سوالاتی فکرکنیم که شاید تا الان بهش فکر نمی‌کردیم.
غزاله:آشنا شدن با تنوع سوالات همکاران، جالب و دوست‌داشتنی بود.
فاطمه سادات: ذهنم نسبت به رفتار در کلاس بازتر شد، اصلا خسته نشدم.
مرجان: همیشه از کار گروهی حس خوبی دارم، دوست داشتم این روش را تجربه کنم.
عطیه ده باشی: جالب و نشاط‌آور بود.
سعیده: بهتر است متناسب با زمان مباحث تنظیم شود.
بدون نام: بسیار جالب و جدید بود ممنون.
محبوبه: شما با سوالات به هدفی که می‌خواستید نرسیدید.
مژگان: نتیجه‌گیری لازم از این سوالات گرفته نشد.
مونا: زرد کم رنگ
الهام‌السادات: ساعتی شاد در کنار شما، تجدید روحیه، و سپاس‌گزار این مهربانی شما.
نرگس: نگاه متفکرانه شما به سوالات خیلی فکر بنده را مشغول کرد. احساس می‌کنم  اطلاعاتم نسبتا زیادتر شد. شاد بود.
فاطمه‌سادات: مفید و جالب بود.
مهدیه(مدیر دبیرستان): همیشه دانش‌افزایی موجب خشنودی است. لذت بردم!
منصوره‌ سادات: کارگاه بسیار پویا و شادی بود.
گلبرگ: حس خیلی دوست‌داشتنی و شادابی کردم.
حمیده: به خاطر تعداد زیاد افراد در جلسه کسل کننده شد. با سوالات کمتر هم نتیجه حاصل می‌شد.
الهه: خوش گذشت.
سپیده: خیلی عالی و آموزنده بود.

ارزیابی خودم از خودم:
قوت: دلشوره نداشتم، قلبم تاپ تاپ نمی‌کرد و اعتماد به نفس داشتم.
ضعف: تعداد حاضران در کارگاه، ساعتی که در اختیارم بود و پرسش‌ها را درست مدیریت نکردم، می‌توانست خیلی خیلی خیلی بهتر از این اجرا شود.
حسم: ............................................................................................
۴


Friday, October 17, 2014

آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

دوست خوب و نازنینم خیام

پ.ن: امروز چند بار تلاش کردم، نوشتن درباره‌ی میزگردهای همایش را ادامه دهم، نوشتنم نیامد. هر بار که خواستم بنویسم  همین شعر خیام یادم آمد و دیگر هیچ...

من در زندگی دچار سندروم آزاد هستم.

«اگر توانستی حرفی و که خیلی دلت می‌خواد بزنی، نزنی و پرسشی و که خیلی دلت می‌خواد بپرسی و نپرسی و حالت خوب باشه وقتی داری می‌روی معلومه که درس‌ات را خوب یاد گرفتی.»

حرفی ندارم جز یک دنیا حرف ناگفته...
۲۵ مهر ۹۳، جمعه
این جمله‌ای بود که بارها سر کارگاه می‌شنیدیم وقتی بی‌تاب بودیم که حتما حرفمان را بزنیم و دستمان دائم بالابود. یک نوع صبوری آگاهانه! این روزها احساس می‌کنم دچار ناصبوری آگاهانه هستم. بی‌تابی کردم برای طرح ایده‌ام و دائم دستم بالا بود اما پاسخم سکوت بود و سکوت. چپ و راست تلاش کردم بگویم تو رو خدا بیا ببین من چه ایده‌ای دارم. چپ و راست خودم را پرتاپ کردم وسط ماجرایی که خودم پیش‌اش آوردم. هنوز هم باور دارم ایده‌ام بی‌پیشینه و قابل تامل است و تعمدی  درباره‌اش با تاکید و تکرار یاد می‌کنم چون روزی در تاریخ  فلسفه برای کودکان در ایران به این حرف‌ها ارجاع خواهم داد. اما باید یاد می‌گرفتم صبوری برای نگفتن را، تکنیک نگفتن درحالی‌که داری می‌میری از گفتن، در کارگاه تنها آغاز می‌شود، ادامه‌اش در زندگی روزمره‌ات اتفاق می‌افتد، باید یاد می‌گرفتم اگر کسی حاضر نیست تو را بشنود حتما دلایل خودش را دارد، مثلا حوصله‌ات را ندارد، احتمال می‌دهد حرف‌های تو برایش جذاب نیست. شاید احتمال می‌دهد تو یک آدم مدعی و خودخواه هستی که فکر می‌کنی حرف‌های شنیدنی برای گفتن داری اما او معتقد است نداری، شاید فکر می‌کند تو توهم دانستن داری و خیلی چیزهای دیگر... در زندگی روزمره هم وقتی ما بی‌وقفه با کسی تماس می‌گیریم و او پاسخ نمی‌دهد شبیه این است که سر کلاس همش دستمان بالاست و دچار سندروم آزاد هستیم ( آزاد ببخشید، مثال بهتری پیدا نکردم حلال‌ام کن) اما تسهیل‌گر اجازه نمی‌دهد که حرف برنی. اگر، آموزه‌های فلسفه برای کودکان و نوجوانان نتواند من را صبور و آگاه به رفتارم بار بیاورد چطور می‌توانم همین آموزه‌ها را در کلاس به کار ببندم؟ من تکلیفم با خودم با ایده‌ام (با جزئیاتش) روشن است و موبه مو می‌دانم باید چه کار کنم، برای همین این روزها از خودم می‌پرسم این همه عجله برای چه؟ باز هم صبوری پیشه می‌کنم اگر گوشی که دوست دارم بشنودش، شنید که ایده‌آل‌ترین حالت ممکن است اگر نخواست که بشنود می‌گردم  یک تهیه‌کننده‌ی خوش فکر و خلاق دیگر را برای اجرایش پیدا می‌کنم. اگر چنین برنامه‌ای به ذهنم رسیده است حتما خداوند کسی را هم در گوشه‌ای از این عالم نشانده است که در محقق کردنش یاری‌ام کند. صبوری پیشه می‌کنم و آگاهانه دست‌هایم را پایین می‌اندازم و زیر لب می‌گویم حرفی ندارم جز یک دنیا حرف ناگفته...


پ.ن: از اینکه سندروم آزاد فقط برای دوستانِ کارگاه معنی‌دار است از سایر خوانندگان محترم عذر می‌‌خواهم.

Thursday, October 16, 2014

هشت سال شد که در هوای فلسفه برای کودکان و نوجوانان نفس کشیدم، خواندم، رفتم، دیدم، شنیدم، نوشتم و... و امشب برای اولین بار با قدرت و  شادی تمام خودم را باعنوان مربی فلسفه برای کودکان و نوجوانان نوشتم، خودم، از زبان دیگری خوانده شدم و خودم را شنیدم ... از نحوه‌ی بودنم در کسوت تسهیل‌گر (همان مربی) سرشارم و لذت می‌برم . این برایِ همه‌ی بودنِ فلسفی و غیر فلسفی‌‌ام بس است. 
شهرزاد پس از هزارویک قصه کجا رفت؟
گاهی اوقات دلم می‌‌خواهد، خودم را پیش از بعضی اتفاق‌‌ها به یاد بیاورم. گاهی وقت‌ها دوست دارم یادم بیاید بعضی خیابان‌ها پیش از این روزها برایم چه معنایی داشت؟ چه رنگی بود؟ طولانی بود یا کوتاه؟ دلم می‌خواهد یادم بیاید که حوصله‌ام سر می‌رفت وقتی آن خیابان  را گز می‌کردم ؟ یا شبیه این روزهایم دلم می‌خواست تمام نشود؟ چه شکلی بودم وقتی از آن خیابان رد می‌شدم؟ برایم مهم بود که چی بپوشم؟ حالم خوب بود یا زیر و رو؟ اگر در آن خیابان منتظر هیچ اتفاقی  نبودم چطور تحمل‌اش می‌کردم؟ چرا آن روزها فکر می‌کردم بی‌هیچ انتطاری آن خیابان زیباست؟ اگر آن روزها زیبا بوده است امروز پس چیست؟ چرا این خیابان برایم تکراری نمی‌شود؟ چرا هر بار که قرار است واردش شوم قلبم کف پایم است و از رویش رد می‌شوم؟ چرا چیزی از این خیابان یادم نمی‌آید؟ هر چه هم یادم می‌آید شبیه این روزهایم است. نکند در همان خیابان گم شده‌ام و این روزها خواب می‌بینم که این خیابان با قلبم یک قل دو قل بازی می‌کند. این خیابان یک شهرزاد قصه‌گو دارد که نمی‌گذارد بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. امشب اما قصه‌ی هزارویکم‌اش را می‌گوید، کسی می‌داند شهرزاد پس از قصه‌ی هزارویکم‌اش چه بر سرش آمد؟
ناراحت می‌شوم، دلخور می‌شوم، دلگیر می‌شوم، دلتنگ می‌شوم، عصبانی می‌شوم، پر از گلایه می‌شوم، اخم می‌کنم قهر اما بلد نیستم...

این روزها پر از دلخوری و گلایه‌ام اما قهر نیستم.

۲۴ مهر ۹۳ پنج‌شنبه عصر 

Wednesday, October 15, 2014

هزارویک شب یلدا چو شهرزاد نخوابم
هزار قصه بخوانم  که قصه گوی تو باشم


۲۴ مهر ۹۳ پنج‌شنبه صبح
میزگرد اصلی همایش، با‌‌عنوان فلسفه‌ی تعلیم‌و‌تربیت در عمل
۱۶ مهر ۹۳


اتفاقی که در همایش فلسفه‌ی تعلیم و تربیت در عمل افتاد این بود که همه‌ی کسانی که مقاله نوشته بودند در گروه‌های مختلف با توجه به موضوع مقاله‌شان در یک میز گرد دقیقا با روش فلسفه برای کودکان و نوجوانان درباره‌ی  ادعایشان بحث می‌کردند. این اتفاق بزرگی بود و شهامت و جسارت بسیاری می‌خواست. نتیجه‌اش به نظرم فوق‌العاده بود حتی کسانی که تصور می‌کردند به اصطلاح خودشان سرکاری است بی‌‌شک از فکرش بیرون نخواهند آمد. نخستین گام بزرگ به سمت بردن این شیوه در اجتماع برداشته شد. با همه‌ی نقدهایی که بر آن بار است اما برای خود من بسیار هیجان‌برانگیز بود و همایش را از کسالت و روزمرگی و تکرار همایش‌های متداول درآورد. اولین میز گرد شانزده مهر بعد از‌ظهر اجرا شد. آقای قائدی تسهیل گر بودند موضوع این بود: چه رابطه‌ای بین فلسفه‌ی تعلیم و تربیت و عمل وجود دارد. هر کس باید در یک جمله نظر خودش را می‌گفت. اتفاق دیگر، این بود که شبیه کارگاه‌ها باید نام کوچک استادان عزیز و گرامی نوشته می‌شد. درواقع، در یک کلاس فلسفی که قرار است نظریات خودت را بدهی، نام کوچک، از نام‌خانوادگی و هر عنوان شغلی که داری به تو نزدیک‌تر است. پس از پایان میزگرد، از کسانی هم که در سالن بودند خواسته شد یک جمله درباره‌ی ارتباط این دو بنویسند و از استادانی که بالا بودند خواستند هر کدام یک نفر را انتخاب کنند که جمله‌اش را بخواند. ایزابل من را انتخاب کرد و من هم جمله‌ام را خواندم: اصل عمل در فلسفه‌ی تعلیم و تربیت یک اصل فراموش شده است که با این فعالیت‌ها، تلاش می‌کنیم به یادش بیاوریم.
به عنوان اولین میزگرد، نفس‌گیر و پر از هیجان بود. اتفاقی بود که بی‌شک حتی مخالفانش هم نمی‌توانند به سادگی از آن بگذرند. برای من که پر از ایده بود. همان دعای همیشگی‌ام: خدایا نمیرم که هنوز خیلی کار دارم... 
دلم می‌خواهد در یکی از کارگاه‌ها، درباره‌ی احترام بحث کنیم. احترام چیست و هر کس چه تعریفی از آن دارد. مدتی است دارم به تعریف‌های مختلف احترام و بی‌احترامی و مصداق‌هایش فکر می‌کنم. وقتی ما می‌گوییم به همدیگر احترام بگذاریم، دقیقا مصداق‌هایش چیست؟ نمی‌دانم‌های زندگیم دارد سر به فلک می‌گذارد. رفتارهای انسانی پیچیده و غیرقابل پیش‌بینی است، تنها چیزی که قابل پیش‌بینی است این است که هر کدام از ما خودمان را مرکز یک ماجرا و قضیه قرار می‌دهیم و از آنجا نگاه و پیش‌داوری می‌کنیم. برای همین چند روزی است به این فکر می‌کنم شاید از جایی که من ایستاده‌ام فکر می‌کنم که به من بی‌حرمتی شده است یا می‌شود یا غرورم له و لورده شده است شاید از جایی که من ایستاده‌ام به قول دوست نازنینم مولانا حسِ مگر احمقم گرفتی.. دارم. شاید اگر در موضع دیگری‌ها باشم، رفتاری که برای من سنگین تمام می‌شود، عین عقلانیت باشد. در هر حال با همه‌ی این نظریه‌پردازی‌هایی که می‌کنم، باید بگویم من هم آدمم و احساساتم جریحه‌دار می‌‌شود دقیقا به معنای سینمایی‌اش، من هم دلم می‌شکند و می‌گیرد اما نوشتن و بازشکافی قضایا و سخن گفتن درباره‌شان  شبیه اشک ریختن است فلسفی و غیر فلسفی می‌نویسی که در دل و گلویت عقده ‌نشود ، نوشتن شبیه شکستن بغض است. حال آدم را اگر خوب نکند سبک‌ات می‌کند. نوشتن درمانی را می‌توانم به مولوی درمانی و خیام درمانی هم اضافه کنم. فقط همین قدر بگویم که گیجم و نمی‌دانم چرا؟؟؟؟!!!!!

۲۳ مهر ۹۳ چهارشنبه

Tuesday, October 14, 2014

واقعا این نیز بگذرد
سال ۷۷، شصت و دومین سالگرد ازدواج عزیز و باباحاجی را جشن گرفتیم. دیشب داشتم بعد از شانزده سال فیلمش را می‌دیدم. گذشته از اینکه چقدر خودم فرق کرده‌ام، گذشته از اینکه تیکه‌های خیلی بامزه از خودشان دارد که شاید همتی می‌خواست سوا کند و در یکی از این برنامه‌های سیما پخش شود و گذشته از همه‌ی چیزهایی که ممکن است همان لحظه‌های اول به ذهن آدم برسد از دیشب دارم فکر می‌کنم. سال ۷۷، ۶۲ سال بود که از ازدواجشان می‌گذشت، امسال ۱۶ سال است که از سال ۷۷ گذشته است و ۹ سال شد که از مردن هر دوتایشان گذشته است، به زبان بی‌زبانی یعنی هیچی! گاهی فکر می‌کنم حتی اگر من هم درک کنم زندگی به چیزهایی بند است و تلاش کنم که حواسم به همان‌ها باشد اما تا پا نداشته باشی شبیه این است که در یک بزرگراه تمام نشدنی، تک و تنها تخته گاز بروی! از اینکه می‌توانم در این هیچی‌ها و پوچی‌های عالم به معنا بخشیدنی‌ها،  آویزان شوم  احساس شعف و قدرت می‌کنم. اما از دیشب بازهم بیشتر از پیش حس می‌کنم همین الان هم که هستیم، نیستیم...بیا تا قدر یکدیگر بدانیم از صد تا فحش بدتر است، چون اگر کسی قدر دان باشد نیاز نیست صدایش کنی که بیا دور هم تا قدر هم را بدانیم و این حرف‌‌ها، خودش می‌آید. کسی هم که قرار نباشد که بیاید، نمی‌آید که نمی‌آید. از دیشب به این فکر می‌کنم چه حسی بهم دست خواهد داد اگر شبیه عزیز و باباحاجی بفهمم که یک جوری نیستم که انگار هیچ وقت نبودم...

Monday, October 13, 2014

بقچه‌ی پاییزی‌ام را زدم زیر بغلم، رفتم پیاده‌روی، عجب بارانی!
 به سختی می‌توانم باور کنم کسی پاییز را دوست نداشته باشد.

۲۱مهر۹۳، دوشنبه، تهران، طرف‌های چهار عصر
روز اول همایش بین‌المللی فلسفه‌‌‌ی تعلیم و تربیت در عمل، ۱۶ مهر ۹۳
صحبت‌های جین‌ وان ‌پارک استاد دانشگاه ملّی کره
جین وان پارک، ۱۶ مهر ۹۳

من از کره‌ جنوبی می‌آیم و خیلی خیلی خوشحالم که به این کنفراس دعوت شده‌ام،پانزده ساعت در راه بودم تا به اینجا رسیدم، متاسفانه وقت کمی دارم، فقط بیست دقیقه، آنچه می‌خواهم بگویم درباره‌ی این است که تفکر چیست؟ و داوری چیست؟ عنوان ‌‌فلسفه‌ی تعلیم و تربیت در عمل است. می‌خواهم بگویم تفکر عمل نیست اما داوری عمل است. داوری محصول تفکر است. می‌توانیم بگوییم اینها را با هم اشتباه می‌گیرند. روشن‌تر بگویم، در سال ۲۰۰۰ یک اتفاق بزرگ در فلسفه رخ داده است ۲۰ تا از بهترین‌های کشورهای جهان، برنامه‌ی درسی‌شان را عوض کردند که از عینی‌گرایی به ساختارگرایی منجر شد. چیزی که ما الان دنبال می‌کنیم چطور فلسفه‌ی دانشگاه‌ها را به فلسفه در عمل تبدیل کنیم. به پست ‌مدرن هم ربط دارد، درواقع، اتفاقی که افتاده است تغییر در پارادایم است. دو سال پیش همایشی در کره داشتیم در آن کنفرانس با مهرمحمدی درباره‌ی آموزش علوم و اخلاق صحبت کردیم. بعد از کلی گفت‌وگو به این نتیجه رسیدیم که این تغییر آسان نیست. من نمی‌دانم برنامه‌ی درسی ایران تغییر کرده است یا نه؟ فرایند انتقال از فلسفه‌ی دانشگاهی به فلسفه در عمل را با همین دو واژه توضیح می‌دهم. خیلی از کشورها به دانش و تفکر توجه می‌کنند. در کره هم این اتفاق افتاده است. آنها به اهمیت داوری پی نبرده‌اند. بیست سال پیش در کنفرانسی شرکت کردم که عنوانش این بود : آیا آسیایی‌ها هم می‌توانند فکر کنند؟ یک استادی از هاروارد گفت آسیایی‌ها قدرت استدلال ندارند به همین دلیل آنها نمی‌توانند در علوم و ریاضیات پیشرفت کنند. بااین‌حال، امسال در ریاضی خانمی ایرانی جایزه‌ای را برد که شبیه نوبل است و یک ژاپنی هم نوبل فیزیک را برد. پس می‌توانیم بگوییم آسیایی‌ها هم می‌توانند فکر کنند. بردن جایزه مهم نیست، ما در فرایند تفکر هستیم. تفاوت شیوه‌ی تفکر است نه عقب‌ماندگی، ما تفکر را در هنر داریم در فرش ایرانی و خیلی از هنرهای دیگر، مثل موسیقی، رقص، بر اساس عقل نیست، تفکر زیبایی شناسی است، تفکری پویا است. تفکر زیبایی شناسی را می‌توانیم داوری بدانیم. کسی که بالرین است یا فرش می‌بافد یک هارمونی ایجاد کرده است. یک نقاشی زیبا هارمونی دارد. ریاضی و علم یک بعدی است. ما می‌توانیم بگوییم گذر برنامه‌ی درسی از مدرن به پست‌مدرن گذر از ریاضی به هنر است و تفکر یک هنر است و هر کدام از این پارادایم‌ها یگانگی خودش را دارد. البته اگر تفاوت‌هایی هست می‌شود بین‌شان هارمونی برقرار کرد. تفکر شرق آسیا هارمونی بین تفاوت‌هاست. لیپمن که جور دیگری فکر می‌کرد و بعد تغییر کرد و منطق ابزاری برای او بود و ابزارهای دیگری هم به آن اضافه کرد که احساسات و عواطف بود و کلی ابزارهای میانجی که اینها را به هم وصل می‌کرد که سیستم او یک سیستم چندگانه بود و داوری محصول یک سیستم چندگانه است و همه‌ي اینها مراحلی هستند که داوری خوب می‌کنیم. در هر کدام از این مرحله‌ها فلسفه نقش خودش را ایفا کند و پست مدرنیزم و پراگماتیسم و همه برای یک داوری خوب با هم کار می‌‌کنند. نتیجه اینکه اگر می‌خواهید معلم خوبی باشید باید از ابزارهایی برای داوری بهتر استفاده کنید. 
بابام رفته است شهرداری می‌گوید: «جلوی در یک بنر زده‌اند قد این لنگه در رویش نوشته‌اند مقدم شما محرومین و مستضعفین و فلان و بهمان جامعه  را گرامی می‌داریم اگر تا سه هفته‌ی کاری کار اداری شما انجام نشد به معاونت شهرداری مراجعه کنید. خودکارم را درآوردم رفتم سمت بنر حراست اومد گفت: حاج‌آقا می‌خوای چی‌ کار کنی؟ من هم گفتم: می‌خوام این زیر بنویسم پیدا کنید معاونت را!»
کلی از دستش خندیدم گفتم کاش نوشته بودی می‌گوید: کاش جلوی در نبود می‌نوشتم. ناگفته پیداست نوشته‌های روی بنر نقل قول غیر مستقیم است احتمالا روی آن نوشته است مقدم شهروندان عزیز و محترم و فلان و بهمان و...

هر کاری که قرار است در شهرداری کمتر از سه هفته تمام شود ماه‌ها طول می‌کشد. کی قرار است بفهمیم نیاز به عمل داریم، عمل، عمل، عمل... بعد دیگر نیازی نیست شما بنر بزنید همین مردم برایتان بنر می‌زنند که از شما کارمندان محترم شهرداری متشکریم که کارهای ما را در کمتر از سه هفته انجام داده‌اید. 

Sunday, October 12, 2014

روز اول همایش بین‌المللی فلسفه‌ی تعلیم و تربیت در عمل، ۱۶ مهر ۹۳
صحبت‌های ایزابل میلون (رییس موسسه‌‌ی پژوهش‌های فلسفی در پاریس)

ایزابل میلون (Isabelle Millon)
۱۶ مهر ۹۳، سه‌شنبه
من خیلی به فیلسوفان بزرگ علاقه‌مند نیستم، کار من فلسفه در عمل است، فلسفه را برای به کاربردنش خواندم. معتقدم همه‌ی فیلسوفان از افلاطون تا کانت و امروز بیشتر تئوریسین بودند تا عمل‌گرا. کاری که با بچه‌ها می‌کنم، همان کار را با معلم‌ها و وکلا و کارمندان می‌کنم. در فرانسه و در بسیاری از کشورهای دیگر با هر آدمی که به گفت‌و‌گو علاقه‌مند باشد، گفت‌و‌گو می‌کنم. این دومین بار است که به ایران می‌آیم، پیش از این هم برای کارگاه‌ها آمده بودم. یک مشکل بزرگ که من دارم، اینکه می‌خواستند مرا به جاهای گردشی شبیه موزه و جاهای تاریخی ببرند اما من بیشتر ترجیح می‌دهم با آدم‌ها باشم، این می‌تواند هم جذاب و هم خطرناک باشد، چون وقتی به موزه بروی اتفاقی نمی‌افتد اما وقتی با کسی صحبت می‌کنی قرار است بهش گوش کنی. من به چی فکر می‌کنم او به چی فکر می‌کنه، فکرش و بفهمی درست مثل این می‌ماند که داری خودت را می‌بینی، شبیه یک آینه و این برای من بسیار جذاب است.
من فکر نمی‌کنم کسی هم در فرانسه اگر درباره‌ی معایب نظام آموزشی صحبت کنی خوشش بیاید. در فرانسه هم استادی می‌آید سر کلاس صحبت می‌کند، صحبت می‌کند، صحبت می‌کند، صحبت می‌کند و باز هم صحبت می‌کند به ویژه در دانشگاه‌ها و یکدفعه می‌پرسد کسی سوالی ندارد؟ یکی دو نفر می‌پرسند سوال‌ها، سوال‌های جالبی نیست  و اگر جالب باشد استادها پاسخ نمی‌دهند. با این روش به بچه‌ها یاد می‌دهیم که گوش بدهید اما لطفا فکر نکنید، درحالی‌که، بچه‌ها شروع می‌کنند به فکر کردن و من از سخنان دکتر قائدی شگفت‌‌زده شدم، دقیقا شبیه همین را می‌توانم درباره‌ی  فرانسه و چند کشور دیگر بگویم. ما در دنیا خشونت و دیوانه‌بازی می‌بینیم و فکر می‌کنیم نیاز به آموزش است. این پرانتز را می‌بندیم.
در دو دهه‌ی گذشته بعضی از ایده‌های جدید که در همه‌ی دنیا گسترش پیدا کرد که ما فلسفه در عمل می‌گوییم. فلسفه برای بچه‌ها، فلسفه در تجارت، فلسفه مشاوره و ... و همه‌ی این تغییرات، تغییر در فلسفه است فلسفه، گفت‌وگو است به‌جای اینکه یک نفر صحبت کند. اصل اول این است که ما فکر کنیم به‌جای اینکه اطلاعات را جمع‌آوری کنیم، این روش‌ها یک عمر دوباره به فلسفه داده است. خیلی مهم است که بهشان یاد بدهیم با هم فکر کنند این اصلی‌ترین بخش کار است. رسالتی که در این سخنرانی دارم تبیین این موضوع است. با گفت‌وگو ما می‌پذیریم که چطور فرض کنیم، چه می‌گوییم، چه می‌بینیم، اشتباه خودمان و دیگران را می‌پذیریم، مثل هگل که می‌گوید: اولین اشتباه ترس از اشتباه است. این ترس از انجام خیلی قوی است به ویژه ترس از دیگران. به خاطر اینکه ما از قضاوت دیگران نگرانیم ولی ما داریم قضاوت می‌کنیم، وقتی کسی برای هیچی عصبانی است می‌گوییم احمق است، داوری کرده‌ایم. فیلسوفی که در عمل می‌خواهد فلسفه را به کار ببندد و در جست‌وجوی حقیقت است باید بپرسد و بپرسد و بپرسد... مثالی می‌زنم دوشنبه صبح من در دانشگاه علامه طباطبایی این روش را به کار بردم و گفتم من یک پرسش دارم و تو باید همین را پاسخ بدهی. یک نفر از آنها خیلی ناراحت بود گفتم اگر ناراحتی می‌توانی بروی بیرون. اهمیتی ندارد بزرگ‌تر از من باشد وکیل و وزیر باشد، قانون‌های کلاس را باید رعایت کند. قرار نیست بچه‌ها فقط گوش بدهند در فبک بحث قدرت معلم نیست، آموزش دوسویه است هر کسی می‌تواند از دیگران یاد بگیرد، فلسفه شغل نیست به بشیریت تعلق دارد. از درون خودمان باید آغاز کنیم. در فبک بچه‌ها را وادار می‌کنیم فکر کنند، آموزش بدهیم بی‌طرفانه فکرکنند و در آن‌ها اندیشه‌ی سازنده ایجاد کنیم، باید کاری کنیم که معنا ببخشیم و نظم و ترتیب، در کارگاه دیروز یکی از بچه‌ها به من گفت دیکتاتور هستم. در‌حالی‌که، اگر نظم نداشته باشی کاری نمی‌توانی بکنی، وقتی شما کلاس را هدایت می‌کنی مجبوری نظم داشته باشی. بعضی چیزها برای من بدیهی است مثل اینکه وقتی کسی دارد حرف می‌زند من باید ساکت باشم و گوش بدهم.
با بچه‌هایی که در فرانسه کار کردم، فقدان اعتماد به نفس و ایده‌هاشون ممکن است به رفتارهای خشونت بار منجر شود مثل توهین به هم‌کلاسی، فلسفه در عمل کمک می‌کند آنها نسبت به کار و حرفشان آگاه و مسئول باشند. بدانند که باید ببینند و یاد بگیرند. من خوشحالم از کل مقاله‌ام فقط یک صفحه‌اش را خواندم. با یک شعر تمام می‌کنم که بازتاب فلسفه‌ی تعلیم و تربیت است. شعر از مولاناست. اخیرا کتابی در فرانسه نوشته‌ام که ۲۰ تا از داستان‌های مولانا است و پرسش‌هایی برایش طرح کردم خیلی عالی هستند برای کار در کلاس: بگذار دغدغه‌هات دور بشه و قلب‌ات کاملا تهی بشه مثل صورت یک آینه که هیچ تصویری رویش نیست. آینه بدون هیچ ابایی نشان می‌دهد  اگر بتوانی آینه را پاک کنی. بین قلب و آینه یک تفاوت کوچک است، قلب رازها را نهان می‌کند اما آینه این کار را نمی‌کند.


پ.ن: در اینجا مترجم می‌خواست اصل شعر را بخواند اما ایزابل بلافاصله متوجه شد و ازش خواست دقیقا همین چیزهایی را که می‌خواند ترجمه کند از خودش چیزی نگوید. ایزابل این قدر در سفرهای متفاوتش با آدم‌های مختلف کارگاه داشته است که از روی چهره و حرکات و بدن و کوتاهی و بلندی جمله‌های مترجم و بچه‌ها در کارگاه سریع متوجه می‌شد دارد اتفاق دیگری می‌افتد و بلافاصله جلویش را می‌گرفت.