ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, February 27, 2015

...تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی...

پابلو نرودا


پ.ن: آن روز همین را می‌خواستم بگویم، می‌خواستم بگویم پابلو نرودا نشانه‌های دیگری هم

برای آرام آرام مردن، گفته است. نگفتم، سکوت کردم و تنها نگاه کردم...


امروز صبح رفتم آرایشگاه، خانومه باید ۲۰۰۰ تومان بهم بقیه می‌داد. گفت: ندارم می‌خوای یک مداد چشم بردار. من که تا حدود بسیاری تازگی‌ها توانستم با شکلات و آدامس و چسب زخم به‌جای بقیه‌ی پولم، کنار بیایم شوکه شدم، گفتم: نه ممنون بقیه پولم را بدهید. گفت: آخر ندارم می‌خوای گل سر بردار، گفتم: نه ممنون! گفت: مدادها خوبه ها (حالا همین مدادی که می‌گفت ۲۰۰۰ تومان اصلش ۱۸۰۰۰ تومان است، من نمی‌دانم از چی می‌سازنند که ۲۰۰۰ تومان هم که می‌فروشند براشون سود دارد) گفتم: ممنون من مداد چشم دارم نیاز ندارم. بعد یک دفعه به ذهنم رسید گفتم پولم را بدهید کارت می کشم. الان یک عالمه از خودم برای این مقاومتم راضی هستم. 

پ.ن: یعنی فقط خدا می‌داند بابت بقیه‌هایی که بهمون نمی‌دهند چقدر  ضرر می‌کنیم داغیم حالیمون نیست.
پ.ن ۲: این آرایشگاه بتی نیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها...

آدینه، هشتم اسفند ۹۳

Thursday, February 26, 2015

من توام


۷ اسفند ۱۳۹۳ پنج‌شنبه


Tuesday, February 24, 2015


کتاب هفته‌ی اول اسفند ۹۳

همه‌ چیز درباره‌ی کودکان، فلسفه و  فلسفه برای کودکان از زبان یاسپرس

«شگفت‌انگیزترین نشانه‌ی گرایش ذاتی انسان را به فلسفه باید در پرسش‌هایی جست‌ که کودکان مطرح می‌سازند. شنیدن کلامی که کودکان بر زبان می‌آورند و به ژرف‌ترین نقطه‌های فلسفه اشاره می‌کند، به هیچ روی غیر عادی نیست. به پاره‌ای مثال‌ها توجه کنیم:
کودکی با حیرت فریاد می‌زند: «من می‌کوشم فکر کنم که کسی دیگر هستم، اما همواره خودم هستم.» این کودک با این کلام خود به یکی از کلی‌ترین سرچشمه‌های یقین، یعنی آگاهی از وجود از راه آگاهی از خود اشاره می‌کند. این کودک از راز «منِ» خود حیرت زده است، رازی که از هیچ راهِ دیگری نمی‌توان از آن آگاه شد. این ک
ودک با پرسشِ خود در برابر این واقعیت نهایی قرار می‌گیرد. 
کودکی دیگر داستانِ آفرینش را می‌شنود: در آغاز، خداوند آسمان و زمین را آفرید... و کودک دیگر بی‌درنگ می‌پرسد:« پیش از آغاز، چه چیزی وجود داشت؟» این کودک احساس کرده است که پرسش پایانی ندارد و ذهن در هیچ جایی متوقف نمی‌شود و  هیچ پاسخی نهایی و قاطعی نیست.
دخترکی با پدرش در جنگل گردش می‌کند.پدر برای او افسانه‌ی پریانی را می‌گوید که شب‌ها در جنگل پایکوبی می‌کنند... پس از آن به جهان واقعی باز می‌گردد و از حرکت خورشید سخن می‌گوید و این پرسش را مطرح می‌کند که آیا خورشید به دور زمین می‌گردد یا زمین به دور خورشید. آنگاه دلایلی را   که ثابت می‌کند زمین گرد است و به دور محور خود می‌گردد، باز می‌گوید... دخترک پا بر زمین می‌کوبد و می‌گوید: « اما، چنین نیست، زمین بی‌حرکت است. من فقط چیزی را باور می‌کنم که آن را می‌بینم.» پدرش می‌گوید:« پس تو به  خدا باور نداری، چون او را هم نمی‌بینی.» دخترک لحظه‌ای حیران می‌ماند، سپس با اطمینان می‌گوید:« اگر خدایی نبود، ما اصلا اینجا که هستیم، نبودیم.» این کودک گرفتار شگفتی وجود شده است: چیزها قائم به ذات نیستند. دخترک دریافته است که میان پرسش‌های مربوط به چیزهای جهان و پرسش‌های مربوط به وجود کلی تفاوتی هست.
دخترک دیگری به قصد رسیدن به خانه‌ی عمه‌اش از پلکانی بالا می‌رود. ناگاه به این فکر می‌افتد که چگونه همه چیز دگرگون می‌شود، جریان می‌یابد و از میان می‌رود، چنان که گویی هر گز وجود نداشته است[ دخترک در اینجا به خود می‌گوید:] «اما باید چیزی وجود داشته باشد که همیشه ثابت بماند... من برای دیدن عمه‌ام از این پله‌ها بالا می‌روم -من این را هرگز فراموش نخواهم کرد.» در اینجا شگفتی و هراسی که ناپایداری چیزها در دل آدمی بر می‌انگیزد، تسلایی نومیدانه می‌جوید. 
اگر کسی چنین داستان‌هایی را گردآوری کند، به گنجینه‌ای غنی از فلسفه‌ی کودکان دست خواهد یافت. گاه گفته می‌شود که کودکان این حرف‌ها را از پدر و مادر یا کسان دیگر شنیده‌اند، اما چنین می‌نماید که این توضیح درباره‌ی پرسش‌های به راستی جدی کودکان مصداق ندارد. این استدلال که کودکان [بعدها] از فلسفه‌پردازی دست برمی‌دارند و در نتیجه، چنین حرف‌ها و پرسش‌هایی، چیزهایی تصادفی هستند، این واقعیت را نادیده می‌گیرد که کودکان استعدادهایی دارند که هر چه بزرگتر می‌شوند، آن‌ها را بیشتر از دست می‌دهند. چنین می‌نماید که ما آدمیان همراه با پایان کودکی خود، وارد زندانی از آیین‌های قراردادی، عقاید، پنهان‌کاری‌ها و پذیرش‌های پرسش‌ناپذیر می‌شویم و صفا و رک‌گویی کودکی را از دست می‌دهیم. کودک، هنوز، به خودی خود به خودی بودن زندگی خود به خود پاسخ می‌دهد؛ کودک چیزهایی را احساس می‌کند، می‌بیند و نسبت به آنها کنجکاو می‌شود که خیلی زود از خاطره‌اش محو می‌شوند. آنچه را که دمی بر او آشکار شده بود از یاد می‌برد و چون در بزرگی به او گفته شود که در کودکی چه می‌گفته و چه می‌پرسیده، شگفت‌زده خواهد شد.»

پ.ن: روزی که در پژوهشگاه علوم انسانی، جلسه‌ی فبک در ترازو برقرار شد و استاد بزرگوار آقای خسرو باقری ایرادهای خود را مطرح کردند. این کتاب را با خود برده بودم که در زمان پرسش و پاسخ از منظر فیلسوفی که اتفاقا پزشک هم بوده است و کاملا به بحث‌های روانشناسی اشراف کامل داشته است، صحبت کنم. درواقع، صحبت که نه، دلم می‌خواست این نوشته را از رو بخوانم. اما متاسفانه به دلیل اینکه مجبور بودم جلسه را خیلی زودتر ترک کنم نتوانستم. به نظرم، دیدگاه یاسپرس، از این نظر که تنها فیلسوف نبوده است و خیلی‌‌ها اصلا  او را متعلق به حوزه‌ی پزشکی می‌دانستند نه فلسفه، قابل توجه است. 

پ.ن ۲: کلا مدت‌هاست به این نتیجه رسیده‌ام، آدم‌های خیلی عاقل، که همان فیلسوفان باشند بیش و کم به نتایج مشابهی می‌رسند، منظورم شبیه نتایج علمی و قطعی نیست. که بی‌شک با آنچه در فلسفه می‌بینیم متناقض است. چون هنوز نتیجه‌ام خام است، علی‌الحساب توضیح ندهم بهتر است. اما یاسپرس من را یاد نتیجه‌گیری‌ام از نسبت عالم و فلسفه انداخت.

کوره راه خرد، درآمدی به فلسفه، کارل یاسپرس، برگردان مهبد ایرانی طلب، نشر قطره، چاپ اول ۱۳۸۷

۱

Saturday, February 21, 2015

چیزی به پایان سال باقی نمانده است، آن قدر به پایان‌اش نزدیکیم که فکر می‌کنم، این نوشته را که تمام کنم و منتشرش کنم، بعدش باید بروم به اطرافیانم سال نو را تبریک بگویم. من به یک سال گذشته‌ام فکر نمی‌کنم، به دو سال گذشته فکر می‌کنم، برای من سالی که گذشت   ۷۳۰ روز  بود که انگار این وسط‌ نو نشد. انگار نوروز ۹۲ که تحویل شد، آمد و آمد و آمد و حالا می‌خواهد با ۹۴ تحویل شود.  دو سال گذشته برایم پر از پیشامدهای خداخواسته، خود خواسته و ناخواسته بود....

Friday, February 20, 2015


.با توجه به تاریخ سایر نقاشی‌هایم فکر کنم  سال ۷۶ یا ۷۷ کشیده‌ام
درباره‌ی این نقاشی‌ها بارها توضیح داده‌ام. از توضیح اضافی می‌گذرم.


Thursday, February 19, 2015

شاعری کرمانی متخلص به بیدل کرمانی شکم بزرگی داشته است، یک شاعر کرمانی دیگر درباره‌ی شکم او نوشت:
ناگه شکمی ز در درآمد 
بعد از دو سه روز بیدل آمد
این عکس سال من است


سی‌‌ام بهمن ۹۳ پنج‌شنبه



سی ام بهمن تودوسه، پنج‌شنبه

Sunday, February 15, 2015

مرغی بودم پریدم از عالم راز 
تا بو که رسم من از نشیبی به فراز 
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز 
زان در که بیامدم برون رفتم باز

متداول است که شعرهایی با مضامین کاملا زمینی و خاکی و این جهانی را تفسیرهای آسمانی و آن‌جهانی می‌کنند. من اما می‌خواهم این شعر کاملا عرفانی  و آسمانی را به نفع خودم مصادره کنم و زمینی و این جهانی تفسیرش کنم. نمی‌دانم برای سال تازه باید احساس گم‌شده و نیمه تمام و سرگردان خودم را با خودم وارد سال تازه کنم یا همین جا در پایان سال جا بگذارم و زان در که بیامدم، برگردم سرجای نخستم باز؟ این پرسشی اساسی از خودم برای ورود به سال تازه با برنامه‌های تازه است. بی‌گمان اگر پیشامدی می‌خواست پیش بیاید باید پیش می‌آمد، اگر نیامده است شاید در تقدیر و سرنوشتم نبوده است. 

پ.ن: سخت است به این سادگی‌ها هم نمی‌شود زان در که بیامدم برون بروم باز، اما اول و آخرش چه؟ 
پ.ن دو: به معنای دقیق واژه، احساسِ سرگردانِ سردرگم و بلاتکلیف.
پ.ن سه: عقل می‌گوید این همه سرگردانی و سردرگمی و بلاتکلیفی باید در همین امسال جا بماند... 
روی کاغذ که حساب و کتاب می‌کنم باید ۱۶ کیلو کم کنم. اما در عالم واقع، براساس، آنچه هستم، تردید ندارم ۱۶ کیلو یعنی، بشوم شکل قحطی‌زده‌ها، شده است معمای زنون.


پ.ن: آثار نزدیک شدن به سال تازه و تصمیم‌های تازه‌ برای ۳۶۵ روز آن. 
سال ۸۱ بود، من ایام انتخاب واحد، مشهد بودم به الهام گفتم به‌جای من انتخاب واحد کند ولی کانت را با هر کسی برداشت با آقای مرادخانی برندارد، شنیده بودم استاد سخت‌گیری است و البته یک بار هم که رفته بودم از ایشان پرسشی بپرسم، فکر کردم واقعا سخت‌گیر است و شایعه نیست. از مشهد آمدم پیش از شروع ترم داشتم کتاب کوچک کانت دکتر مجتهدی را می‌خواندم، راه به راه این استعلایی می‌خورد روی مخم و نمی‌فهمیدم یعنی چه؟ بچه‌ها گفتند کلاس‌های دیگر پر شده بود کانت را با آقای مرادخانی برایت برداشتیم، شاکی شدم اما گفتم اشکال ندارد روز حذف و اضافه خودم تغییر می‌دهم. پیش از حذف و اضافه یک جلسه با آقای مرادخانی کلاس داشتم به بچه‌ها گفتم من که می‌خواهم حذف کنم، می‌روم می‌نشینم بعد از نیم‌ساعت شماها هم از کلاس‌هایتان بیایید بیرون. من هم می‌آیم.
رفتم سر کلاس نشستم آقای مراد‌خانی گفتند امروز درس نمی‌دهم هر پرسشی دارید بپرسید. من که کتاب کانت دکتر مجتهدی را تازه تمام کرده بودم، بی‌هوا گفتم استعلایی یعنی چه؟ آقای مرادخانی از جایشان بلند شدند و یک تکه گچ برداشتند و شروع کردن به بازشکافتن معنای استعلایی. محو توضیحات خوب و دقیق و درست ایشان شده بودم، توضیحاتی قابل فهم که یکی‌یکی گره‌های ذهنم را درباره‌ی کانت باز می‌کرد. دوستانم پشت در کلاس خودشان را می‌زدند که بیا بیرون من از آن پنجره‌ی کوچک روی در می‌دیدم‌شان و به روی خودم نمی‌آوردم. بعد هم که زنگ خورد و آمدم بیرون گفتم من کانت را حذف نمی‌کنم.
غیر از کانت فکر کنم شانزده یا هجده واحد دیگر با آقای مرادخانی گذراندم. یکی از آنها درس دو واحدی فلسفه‌ی هنر بود. یک تحقیق کوچک هم انجام دادم. امشب دوباره درش آوردم و نگاهی به توضیحات آقای مرادخانی در پایان کارم انداختم. نوشته‌اند: «کار قابل توجهی است خاصه که به اصل کتاب کانت (نقد حکم) رجوع کردید. چنانکه جمله مطالب صعب و دشوار است. با این وصف انشاء و املاء حضرتعالی توام با جسارت و جرات است و این امر بسیار میمون و مبارک است (به خصوص در دوره کارشناسی) امیدوارم در سطوح و مراحل بالاتر حضور بیابید و توان و توش خود را محک بزنید.)

چرا یاد این خاطره افتادم؟ چون  این ترم بعد از حدود دوازده سال با ایشان هگل دارم. البته هنوز نرفته‌ام دانشگاه، اما درس‌های این ترم‌ام را دوست دارم. ارسطو، کانت، هگل و دکارت. بی‌اندازه خوشحالم که دوباره آمدم فلسفه، اگر فلسفه‌ی هنر می‌خواندم پشیمان می‌شدم. فلسفه‌ی محض چیز دیگری است. البته دانشگاه هنر و تحصیل در رشته‌ی فلسفه‌ی هنر، تجربه‌ی بی‌نظیری بود ولی برایم هیچ وقت جای فلسفه را نگرفت. قرار من در فلسفه بود.


پ.ن: به تحقیقم که نگاه می‌کردم کلی هم جینگولک بازی درآوردم، کاغذ‌های سورمه‌ای و نوشته‌های نقره‌ای و خلاصه کلی ذوق‌‌زده انجامش داده بودم انگار. 

Saturday, February 14, 2015

دو کلام از سعدی و دکارت

همه کس را عقلِ خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال.
یکی جهود و مسلمان مناظرت کردند
چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم
بطیره گفت مسلمان گر این قباله من است
درست نیست، خدایا، جهود میرانم
جهود گفت به تورات می‌خورم سوگند
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچ کس که نادانم
(سعدی، گلستان)

میان مردم عقل از هر چیز بهتر تقسیم شده است چه هر کس بهره‌ی خود را از آن چنان تمام می‌داند که در مردمانی که در هر چیز دیگر بسیار دیر پسندند، از عقل بیش از آنکه دارند آرزو نمی‌کنند.
(رنه دکارت، گفتار در روش درست راه بردن عقل)

 پ.ن: می‌خواستم در ادامه‌اش بنویسم ولی من یک جاهایی اعتراف می‌کنم که عقلم نمی‌رسه، ولی دیدم حق با سعدی و دکارت است، این اعتراف در خلوتم است، در بین مردمان بهره‌ی خود را از عقل چنان کافی ‌می‌دانم که بیش از آن آرزو نمی‌کنم.

Friday, February 13, 2015

با خودت، عشق، خدا جمله بساز


خدا عالم را بر مدار عشق ساخت، روی مدار بی‌قراری، دلش می‌خواست عالم پر باشد از ناز و نیاز، اما نشد که نشد. یعنی گاهی شد و گاهی هم نشد. بیشتر اما انگار نشد. برای عشق ورزیدن بهانه آوردیم، دیر کردیم، زود رفتیم، بین خواستن و نخواستن رفتیم و آمدیم و بیشتر انگار نخواستیم. خدا دلش می‌خواست، دل ببندیم، دل بدهیم و در این داد و ستد، بسیار سود کنیم. اما نشد که نشد، انگار ما زیادی سرکش بودیم. خوب است که ولنتاین در دنیا هست، خوب است که روز مهرورزی در ایران هست، خوب است که ولنتاین کادو دارد، رنگ دارد، دلداگی دارد. انگار در یک ناخودآگاه جمعی به وسعت عالم، می‌خواهیم به خدا نشان دهیم که ببین ما هنوز عاشقیم، ما همدیگر را دوست داریم، ما زندگیمان بر همان مدار بی‌قراری می‌چرخد که تو دوست داری، خدا اما لبخند می‌زند و می‌داند ما رسم عاشقی را از یاد برده‌ایم، اما این دلخوشی‌های ساده‌ی ما را دوست دارد. پیشینه‌ی ولنتاین به روز نخستِ خلقت آدم و حوا برمی‌گردد به روزی که خدا عاشقانه آفرید.

پ.ن یک: از این تصویر خسته نمی‌شوم، دلم می‌خواهد یک روز موزه‌ی خلقت را از نزدیک ببینم، به‌ویژه این آدم و حوا‌ی دوست‌داشتنی را.
پ.ن دو: «با خودت، ‌عشق، خدا جمله بساز» عنوان کتاب مسعود برادران است. 
پ.ن سه: با خودت، عشق، خدا جمله بساز.

  ۲۵ بهمن ۹۳ شنبه
امروز عصر عروسی دختردایی‌ام است البته عصر که می‌گویم چون بخشی از آن مراسم عقد است. دلم برای دایی‌ام می‌سوزد که نیست که زود از دنیا رفت، آن قدر زود که عروسی دخترش نباشد. یک آدم تا کجا می‌تواند مظلوم باشد که نبودنش هم پر از مظلومیت باشد. دلم برای دختر‌دایی‌ام می‌سوزد که بی‌شک تمام امروز را یاد پدرش خواهد بود، دلم برای پسر‌دایی‌ام می‌سوزد که از جان و دل برای پدرش مایه گذاشت اما تنها چیزی که دستش نبود مرگ بود. با همه‌ی وجود دعا می‌کنم یک عروسی شاد و پر از خاطرات عالی داشته باشند و امشب برای همه شان عالی‌ترین و شادترین شب زندگی‌شان باشد و روح دایی عزیز و مهربانم هم با این همه شادی در آرامش باشد. جای خانوم و آقاجان هم خالی است. 

Wednesday, February 11, 2015

نقاش چیره‌دست که این صحنه را کشید
ما را جدا کشید-شما را جدا کشید
من را نماد بارزی از صلح و دوستی
چشم تو را شبیه کودتا کشید
خوی تو را به شهرنشینی شبیه کرد
اما مرا مسافر یک روستا کشید
در بین چار فصل قشنگ نگاه تو
پاییز را چقدر پر ماجرا کشید
در طرح چشم‌های تو باران گرفت و بعد...
اصلا مشخص است که من را چرا کشید
آن لحظه‌ای که نم‌نم باران شروع شد
چتری سفید روی سر ما دو تا کشید
یادم نرفته است که در کوچه‌های شهر 
تصویر کفش‌های من را تا به تا کشید
پایان نداشت شرح غم‌انگیز عشق ما
معلوم نیست غائله را تا کجا کشید
وقتی قرار بود که ما رو به رو شویم
تصویر را گذاشت و از ابتدا کشید
جای گلایه نیست که نقاش روزگار
ما را جدا کشید شما را جدا کشید

سیدعلی شاه‌چراغ
روز خوبی داشتم، از آن روزهایی که انگار خدا یک فرشته را مامور کرده است که دستت را بگیرد و از این سو به آن سو ببرد و تو به هر سویی که رسیدی، با خودت بگویی چه خوب شد که اینجوری شد و دقیقا باور داشته باشی که پیشامدها دست تو نیست. جز در یک مورد کوچولو، آن هم فرستادن یک پیامک اشتباهی که با شتاب فرستادم. فکر کنم برای چند لحظه آن فرشته‌‌ی همراهم کاری برایش پیش آمد، یا شاید خدا صدایش کرد و این پیشامد به ظاهر کوچولو پیش آمد. اما الان که رسیدم خانه با خودم می‌گویم، اگر تمام رخدادهای امروز درست و سرجایش بوده است حتما این یکی هم که این همه از دستم خارج بوده است، سر جایش بوده است. به ادبیات و باور مادرم «هر چی پیش می‌یاد خیره ما نمی‌دونیم خیرش تو چیه!»

پ.ن صد در صد بی‌ربط: هر وقت می‌روم آرایشگاه بتی، با خودم فکر می‌کنم این زن (خانمی که موهایم را کوتاه می‌کند.) به گونه‌ای با آدم رفتار می‌کند که فکر می‌کنی یکی از ستاره‌های هالیوودی و او آرایشگر ویژه‌ی توست و پیچ‌و‌تاب موهایت فقط در دستان هنرمند اوست، اینکه تا کجا صاف باشد و از کجا تاب بخورد را فقط او با این همه دقت می‌تواند بیافریند. دو ساعت تمام وقت می‌گذارد و تمام مدت با خوش‌رویی. این یکی از همان جاهایی است که حالت به همین سادگی خوب می‌شود. امروز با خودم فکر می‌کردم این زن، هنرمندی است که هنرش پس از اتمام کار و بی‌درنگ از او جدا می‌شود و راه خودش را می‌رود او حتی نمی‌تواند هنرش را بارها و بارها ببیند و از نقشی که زده است لذت ببرد.
خداوند تن‌اش را سالم و سلامت نگه دارد. 

Tuesday, February 10, 2015

ابر بود.
باد بود.
باران بود.
آن مرد آمد.
او در باران آمد.

او     و


امروز حدود دو ساعت پیاده‌روی کردم، پا به پای باران، تا باران می‌آمد من هم راه رفتم، به خانه که رسیدم باران قطع شده بود. یک سری موسیقی بارانی و البته پاییزی نه زمستانی، هم داشتم که زحمت جمع‌آوری و کنار هم قرار دادنش را کسان دیگری کشیده بودند و من فقط دانلود کرده بودم. آنها را هم گوش دادم، خیلی لذت بردم خیلی زیاد، داشتم فکر می‌کردم وقتی واقعا دارد باران می‌بارد و تو زیر باران، موسیقی بارانی گوش می‌دهی، یک چیزیت می‌شود اگر عاشق نباشی.

پ.ن: مدت‌هاست به این نتیجه رسیده‌ام که این درس کلاس اول‌مان عاشقانه‌ترین و اولین شعر نویی بوده است که ما یاد گرفتیم. شاهد تاریخ کشفم: اینجا
بعضی حرکات را درک نمی‌کنم، همان‌طور که حتما خیلی‌ها هم من را درک نمی‌کنند. نمی‌دانم این عکس برای کنکور چه سالی است، امیدوارم عروس خانم هر جا هستند موفق باشند. اما این یکی از چیزهایی است که درک نمی‌کنم.  از دوره‌ی دبیرستان اگر عروسی فامیل دور، خیلی خیلی خیلی دور، هم دعوت بودیم از صبح مدرسه نمی‌رفتم که شب عروسی دعوتیم، درک‌اش برایم
سخت است که کسی را روز عروسی خودش و در لباس عروسی سر کنکور ببینم. حتما به همین دلایل این عروس خانم برای خودش کسی می‌شود و من نمی‌شوم.
در قانون خود-نوشته‌ی من، درست یا غلط،  مهم نیست که آدم در زندگی‌اش کسی بشود یا نشود اما خیلی مهم است که به دلش و به لحظه‌های لذت‌بخش زندگی‌اش بدهکار نباشد. 

پ.ن: منظورم این نیست که این عروس خانم با این کارش الان کلی به خودش بدهکار است، اگر در عالمی که برای خودش تعریف کرده است، این کارش معنی‌دار است، پس حسابش با زندگی، با خودش و با دلش صاف است، در عالم من اما عین بدهکاری است. 

Saturday, February 07, 2015

دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست:
یا نمی‌خواهی‌ام،
یا...
یا ابوالفضل!
یعنی نمی‌خواهی‌ام؟!

بهرنگ قاسمی
بچه‌ها به ادامه‌ی این کلاس رای مثبت داده‌اند، امروز با معلم‌شان تلفنی صحبت کردم، از بچه‌ها درباره‌ی مربی پرسیده ‌است گفته‌اند: مهربون بود. به معلمشون نگفتم ولی تو دلم گفتم: آخی... ولی نکته‌ی جالبی که بچه‌ها را به ادامه‌ی کلاس ترغیب کرده است و به نظر می‌‌آمد در آن شلوغ‌پلوغی جلسه‌ی نخست به چشم نیاید این بوده است که آنها از اینکه نظرشان پرسیده می‌شده است راضی بوده‌اند، آنها از اینکه حتی رنگ مقواهای اسم‌شان را خودشان انتخاب کرده‌اند، راضی بوده‌اند و آنها از رای‌گیری‌ها راضی بودند، از اینکه هر کاری می‌خواستیم انجام دهیم به رای می‌گذاشتیم و به رای اکثریت احترام می‌گذاشتیم و اگر کسی رای می‌داد دیگر امکان پس گرفتن رای‌اش ممکن نبود، پس باید با دقت رای می‌داد. 
نتیجه اینکه این کلاس دوست‌داشتنی ادامه خواهد داشت.
۷

Friday, February 06, 2015

روزی از راه آمدم اینجا، ساعتش را درست یادم نیست
دیدم انگار دوستت  دارم، علتش را درست یادم نیست
چشم من از همان نگاه نخست، با تو احساس آشنایی کرد
خنده‌ات حالت عجیبی داشت، حالتش را درست یادم نیست
آن شب از فکر تو میان نماز، بین آیات سوره‌ی توحید
لَم یَلِد را یَلِد و لم خواندم، رکعتش را درست یادم نیست
باورش سخت بود و ناممکن، که دلم بوی عاشقی می‌داد
پیش از این او همیشه تنها بود، مدتش را درست یادم نیست
مانده بود از تمام خاطره‌ها یک نفر در میان آیینه 
اسم او .............بود اما شهرتش را درست یادم نیست
خواب تو خواب هر شبم شده بود، راه تعبیر آن سرودن شعر 
یک غریبه همیشه پیش تو بود، صورتش را درست یادم نیست
عادت عشق دل شکستن بود و مرا عاشق نگاه تو کرد
واقعا او چه خوب می‌دانست عادتش را درست یادم نیست
عاقبت مرد بین آیینه، بی‌خبر رفت و در شبی گم شد
چون لیاقت نداشت یا اینکه، جرئتش را درست یادم نیست

مهرداد بابایی

Thursday, February 05, 2015


حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم
آخ... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم
باتو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند
یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری
آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم

۱۶ بهمن ۹۳ پنج‌شنبه شب، پرواز


یعنی عاشق مامانم هستم، با اینکه خودش به شدت مذهبی و مومن است و سر و کاری با قرتی‌بازی‌های دخترانه نه زمان دختری‌اش داشته است  نه حالا دارد. عقاید شخصی‌اش هیچ‌گاه در رابطه‌مان تاثیر سوء نداشته است. هیچ وقت با هم یکی به دو نداشته‌ایم، هیچ وقت من را مجبور نکرده است کاری را انجام دهم  یا انجام ندهم و همیشه راه گفت‌و گو باز بوده است. گاهی هم چنان غافلگیرم می‌کند که یادم می‌رود عالم او از جنس عالم من نیست؛ امروز یکی از لاک‌هایم را که فاسد شده بود دادم و گفتم برای فردا عین این لاک را می‌خواهم، خرید می‌روی اگر دیدی برایم بخر. با یک لاک سرخابی خوشگل آمد و گفت: هر چه فکر کردم دیدم لباس‌ات سرخابی است و به لاکی که خودت دادی نمی‌آید، حالا لاکی را که خریده است گذاشته‌ام کنار لباسم، به شدت هم‌رنگ است. 
هیچ وقت با هم اختلاف اساسی نداشتیم جز در دو مورد که به نحو دیگری حل‌اش کرده‌ایم بدون اینکه هیچ کدام از باورمان کوتاه بیاییم. گاهی فکر می‌کنم نقشی که زن یاسپرس در زندگی او داشته است مامانم در زندگی من داشته است، خداباوری‌ام و خوش‌بینی‌ام به مذهب، تنها به دلیل بزرگواری و فهمیدگی مامانم بوده است و اینکه همیشه به باورهای شخصی‌ام احترام گذاشته است. 

یاسپرس درباره‌ی همسرش می‌نویسد:« محرک نیرومند من در طرح مسائل مربوط به ایمان، همسرم بود که از اوایل عمر و بدون وقفه‌ای مایه‌ور در وفاداری به میراث خود، ایمان ارتودکس یهودی را در درون خویشتن به فلسفه‌ورزی استوار بر کتاب عهد عتیق [یا تورات] مبدل کرده بود. زندگی وی سرشار از احساس هیبت و احترام به دین بود. هر جا که به دیانت بر می‌خورد، احترام می‌گذاشت. پدرم می‌گفت: «از وقتی گرترود پیش ما آمده است، عید ولادت مسیح هر سال مسیحی‌تر می‌شود.» این زندگی بدون جزمیات و شرایع که از کودکی [او] نفس پیامبران بنی اسرائیل به آن خورده بود، به راهنمایی قواعد اخلاقی تزلزل‌ناپذیر مطلق پیش می‌رفت. من خویشتن را  نزدیک به او احساس می‌کردم و قویدل شدم که آنچه را زیر حجاب عقل، ولو به حالت فعال پنهان بود، به سطح آگاه ضمیر بیاورم.» 

بارها با خودم فکر کردم اگر یاسپرس تجربه‌ی یک زن به شدت مذهبی اما گند دماغ و دگم  را داشت و این همه زنش در کنار مذهبی بودنش بزرگوار و فهمیده و با اخلاق نبود، بی‌شک فلسفه‌اش راه دیگری را می‌رفت.  همچنان که من... بی‌شک این همان چیزی است که ما به شدت کم‌اش داریم احترام به باورهای یکدیگر، در اوج تفاوت. 
در پایان هم از این عالم  و از همین راه دور دست خانوم و آقاجان را در عالم دیگر می‌بوسم که چنین  فرزندی تربیت کرده‌اند. 

Wednesday, February 04, 2015

می‌چکد قطره قطره تدبیرم
روی میز کثیف تحریرم
لای کاغذ مچاله‌ها له شد
خط‌خطی‌های ذهن درگیرم

می‌نویسم تمام خویشم را
توی یک متن مضحک غمگین
مثل حرکات دلقکی قوزی 
روی سن با شمایلی رنگین

خسته از جمله‌های تکراری
خسته از (روزها چه غمگین‌اند)
توی شهری که چشم‌ها سردند
کورهایش چقدر خوش‌بین‌اند

مثل دل‌کور‌های روشنفکر
حال و روز مزخرفی دارم
پشت جلب‌توجهی غمگین
مثلا یاس فلسفی دارم

لای قانون علیت گیجم
علت اینکه واقعا بودم
کاش هرگز نبسته بود آن شب
حجم آن نطفه‌ای که من بودم

میز می‌زد مدام توی سرم
اینکه بودن برای چه؟ چه؟ چه بود؟
و من امروز فکر می‌کردم
پشت‌سردردهای نیچه چه بود؟

انتحاری ضمیمه خواهد شد
لای پرونده‌ای که من دارم
من خودم یک گناه هستم که
سعی در تبرئه شدن دارم

تبرئه توی دادگاهی که 
هیچ‌کس جز خدات شاهد نیست
شاهدی که مقصر عینی است
به خدا اعتراض وارد نیست...

زنده یاد: ساناز بهشتی

Tuesday, February 03, 2015




از من آزرده دل کی دگر بینی نشان...


Monday, February 02, 2015

ارزیابی دختران ۹ ساله، ۱۳ بهمن ۹۳ دوشنبه، جلسه‌ی اول

هلنا: امروز من خیلی بهم خوش گذشت ولی کمی هم بد گذشت به هیچ عنوان بازی مورد علاقه من را نکردید. نه تنها من بلکه همه.
ستایش: خیلی خیلی خوب داستان شنیدیم. اسم‌های خودمان را نوشتیم. من خیلی دوست داشتم اما بازی نکردیم. من این کار را دوست داشتم.
نیکا: این جلسه خیلی خوب نبود خیلی هم بد نبود.
سپیده: ما داستان گربه خواندیم و بازی مخالفی بازی کردیم.
زهرا: احساس خیلی خوبی داشتم و خیلی خوب بود و خیلی خوشحال بودم.
ربه‌کا: امروز این جلسه عالی بود.
آرتا: خیلی خوب بود. خانم [...] خیلی بد اخلاق بود. (آرتا اسم معلم دوشنبه‌ی پیش را اینجا نوشته بود.)
آیناز: من هیچ حسی ندارم.
ستایش ۲: از بسیار خوب، خوب بود، بدک نبود.
آتنا: من هیچ حسی نداشتم.
سونیا: امروز به‌ من خیلی خوش گذشت مخصوصن وقتی که داستان می‌خواندیم ولی بازی نکردیم. (سونیا یک قلب بزرگ هم برایم کشیده بود. )
درین: خیلی حوصله سر بر بود.

ارزیابی این کلاس.

۶
کیفِ ویژه‌ی کلاس‌های فلسفه برای کودکان
که همه‌ی وسایل مورد نیازم  را در آن می‌گذارم. 
۶
کلاس فلسفه برای کودکان
دختران ۹ ساله، جلسه‌ی اول، ۱۳ بهمن ۹۳ دوشنبه

امروز اولین جلسه از کلاسی بود، که ادامه‌اش را گذاشته‌ام که با رای بچه‌ها باشد، یعنی اگر بچه‌ها رای بدهند این کلاس باشد، ادامه می‌دهم، نظر بچه‌ها بی‌اندازه برایم مهم است، معلم‌شان تردید داشت که پس از رفتن من از بچه‌ها رای‌گیری کند. با نگرانی پرسید اگر بچه‌ها رای بدهند که نیایی چه؟ یعنی ادامه ندهیم؟ گفتم کلاس‌های فلسفه برای کودکان یک کلاس داوطلبانه است، بچه‌ها باید دلشان بخواهد. این حرف‌ها را آخر کلاس با معلم‌شان زدیم پس از اول شروع می‌کنم و برمی‌گردم به ادمه‌ی این آخر.

من برای کلاسی دعوت شده بودم که دوشنبه‌ی گذشته با یک مربی دیگر اجرا شده بود و بچه‌ها به شدت ناراضی و ناخرسند بودند و این خودش کار من را خیلی سخت‌تر می‌کرد. وقتی تلفنی ماجرا را شنیدم فکر می‌کردم خیلی هم سخت نباشد اما به محض اینکه وارد کلاس شدم فهمیدم این کلاس دست‌کم تا چند جلسه‌ی اول عادی نخواهد بود. به محض ورودم وقتی معلم من را معرفی کرد بچه‌ها گفتند که دوست ندارند کتاب بخوانند به محض اینکه گفتم صندلی‌هایتان را دایره بچینید همه مقاومت کردند گفتم اشکال ندارد و رفتم پشت میز معلم و همه‌ی این اتفاق‌ها برای همان چند دقیقه نخست بود. بچه‌ها به معنای دقیق کلمه روی صندلی‌های خودشان ولو شده بودند و نارضایتی کامل داشتند. از داخل کیفم مقواهای رنگی را درآوردم و گفتم: خب شما باید اسم کوچک‌تان را روی مقوا بنویسید دوست دارید مقواهایتان چه رنگی باشد، بی‌درنگ عین دوازده نفر دور میزم جمع شدند و سروصدایشان بلند شد خانم من بنفش، من زرد من قرمز من نارنجی و بعد ماژیک دادم که خودشان اسم خودشان را بنویسند گفتند دلشان می‌خواهد فامیلی‌شان را هم بنویسند برای فامیلی‌ گفتم اشکال ندارد و باز رنگ مقواها را خودشان انتخاب کردند. تا اینجا خوب بود و اعتصاب یادشان رفته بود. بعد کسانی که اسم شناسنامه‌شان هم با اسم متداولشان تفاوت داشت اسم دوم خود را هم نوشتند. 

این مرحله که تمام شد، گفتم رای گیری می‌کنیم که دایره‌وار بنشینیم یا پشت سر هم، هشت نفر رای دادند که دایره وار بنشینیم . نشستیم. بعد داستان اسم‌ها را برایشان خواندم موقع خواندن داستان همه با دقت گوش می‌دادند. بعد خواستم دو دقیقه هر پرسشی به ذهنشان می‌رسد روی کاغذ بنویسند، چند نفری گفتند پرسش ندارند گفتم اشکال ندارد ولی فکر کنید شاید چیزی به ذهنتان رسید. بعد پرسش‌هایشان را خواندند. از زمان نوشتن پرسش‌ها دیگر روی صندلی‌هایشان نبودند، انرژی زیادی ازم بردند ولی بهشان حق می‌دادم با تجربه‌ی خوبی شروع نکرده بودند و من باید درکشان می‌کردم. 

اژدها از کجا آمد؟
فلاکت یعنی چه؟
گربه از کجا به ذهنش رسید اسمش را عوض کند؟
گربه از چه جنگلی گذشت؟ 
چرا گربه فکر می‌کرد قوی نیست؟
آیا موش از دیوار قوی‌تر است؟
اگر ابر قوی است چرا باد آن را برد؟
اندیشه یعنی چه؟

بچه‌ها اما بحث دوست نداشتند، نتوانستم هیچ پرسشی را به بحث بگذارم. یکی گفت خانم هفته‌ی پیش هم به ما دروغ گفت، گفت بازی می‌کنیم ولی نکرد. گفتم خب همین الان بازی می‌کنیم. به هلنا و زهرا گفتم بیایند جلوی کلاس، اسم‌هایشان را که به سینه‌هایشان زده بودم جا به جا کردم. از بچه‌ها پرسیدم آیا الان می‌شود گفت زهرا هلناست و هلنا زهراست؟ یکی گفت نه خانم حتی اسمشون عوض بشه شخصیتشون که عوض نمی‌شه. یکی دو تا موافق و مخالف گرفتم ولی جلسه‌ی نخست با پیش‌زمینه‌ی بدی که آنها از دوشنبه‌ی پیش داشتند سخت بود، چون یک کم که بحث‌ها جدی می‌شد پس می‌زدند. یک جای کار یکیشون داشت با یکی دیگر جدول ضرب کار می‌کرد که بتواند در کلاس ریاضی امتیاز بیست بگیرد. این وسط‌ها یک دختری دائم سر کیف من بود (کیفی که کیف وسایل کلاس‌های فلسفه برای کودکان است نه کولی‌‌ام) و از داخلش هر چه می‌خواست درمی‌آورد. در این آشفته بازار در ادامه‌ی همان تغییر اسم‌ها با هم یکی گفت: هلنا نمی‌تواند زهرا باشد چون زهرا را مادر خودش به دنیا آورده است و هلنا را هم مادر خودش. یکی دیگر گفت حتی اسم‌شان عوض شود شکل و قیافه و بدنشان که عوض نمی‌شود. 
از یک جایی به بعد احساس کردم بچه‌ها واقعا دل نمی‌دهند اما با توجه به اعتصاب اول کلاس یک ساعت بود که پابه‌پای من آمده بودند و این برای جلسه‌ی نخست نه تنها کافی که عالی بود. 
گفتم: بچه‌ها حس‌تان را به کلاس بنویسید، اسم‌تان پیش خودتون باشه اگر من هفته‌ی دیگر اومدم که استفاده می‌کنیم اگر نه که دیگر لازم نداریم. یکی دو نفر به حال التماس می‌گفتند دوباره بیایید اما بقیه سکوت بودند. 
ارزیابی پایان را که برایم بسیار مهم بود از بچه‌ها گرفتم که در ادامه می‌آورم
هلنا: امروز من خیلی بهم خوش گذشت ولی کمی هم بد گذشت به هیچ عنوان بازی مورد علاقه من را نکردید. نه تنها من بلکه همه.
ستایش: خیلی خیلی خوب داستان شنیدیم. اسم‌های خودمان را نوشتیم. من خیلی دوست داشتم اما بازی نکردیم. من این کار را دوست داشتم.
نیکا: این جلسه خیلی خوب نبود خیلی هم بد نبود.
سپیده: ما داستان گربه خواندیم و بازی مخالفی بازی کردیم.
زهرا: احساس خیلی خوبی داشتم و خیلی خوب بود و خیلی خوشحال بودم.
ربه‌کا: امروز این جلسه عالی بود.
آرتا: خیلی خوب بود. خانم [...] خیلی بد اخلاق بود. (آرتا اسم معلم دوشنبه‌ی پیش را اینجا نوشته بود.)
آیناز: من هیچ حسی ندارم.
ستایش ۲: از بسیار خوب، خوب بود، بدک نبود.
آتنا: من هیچ حسی نداشتم.
سونیا: امروز به‌ من خیلی خوش گذشت مخصوصن وقتی که داستان می‌خواندیم ولی بازی نکردیم. (سونیا یک قلب بزرگ هم برایم کشیده بود. )
درین: خیلی حوصله سر بر بود.

پس از کلاس با معلم‌شان صحبت کردم. صد در صد نا امید بود. چون تمام مدت بچه‌‌ها حتی دو دقیقه هم روی صندلی‌های خودشان نبودند. به معلم‌شان گفتم این خیلی طبیعی است و چهار پنج جلسه طول می‌کشد اصلا بچه‌ها قوانین کلاس را یاد بگیرند و آن را رعایت کنند. گفتم دو نکته درباره‌ی این بچه‌ها وجود دارد یکی اینکه آنها با یک تجربه‌ی بد شروع کردند و من نمی‌تواستم، آنها را اذیت کنم و دوم اینکه مدرسه‌ی شما یک جور غیر عادی دانش‌آموز محور است. تمام مدت شگفت‌زده بودم از حرکات و رفتارهای بچه‌ها. برای معلم توضیح دادم که وقتی من وارد کلاس شدم و مقاومت جدی بچه‌ها را دیدم باور نمی‌کردم یک ساعت بتوانیم با آنها کار کنیم. برایش توضیح دادم که تمام اینها طی ده تا پانزده جلسه درست می‌شود اما تاکید کردم از بچه‌ها رای‌گیری کند و بعد ادامه دهیم. گفتم اگر قرار باشد بچه‌ها به زور سر این کلاس‌ها باشند من کاری از پیش نخواهم برد. نگران بود بچه‌ها رای ندهند گفتم مربی را از شیوه سوا کنید. از آنها بپرسید با خود مربی موافقید؟ با شیوه‌اش مخالف؟ یا نه با شیوه موافقید با مربی مخالف؟ گفتم امروز هم این کار را نکنید. بگذارید یکی دو روزی از این کلاس فاصله بگیرند اگر ذهن‌شان را درگیر کرده باشد یا درباره‌اش فکر کرده باشند واقعی‌تر نظر می‌دهند. 

ارزیابی خودم: با توجه به پیشینه‌ی بچه‌ها از فلسفه برای کودکان و با توجه به اعتصاب‌شان در شروع کلاس، به نظرم کلاس خوبی بود. 



Sunday, February 01, 2015

چرا لیلی این روزها ظرف مرا نمی‌شکند و  ظرف مرا روی چشم‌هایش نگه می‌دارد؟ 

خیلی به این قضیه فکر می‌کنم که وقتی یک عالمه آدم دوستت دارند، شبیه این است که هیچ کس دوستت نداشته باشد. آفتی که شهرت با همه‌ی رنگ و لعاب و جذابیتش دارد. شاید یکی از حسرت‌های بزرگ آدم‌های مشهور این است که دوست دارند خودشان عاشق شوند، کسی عاشق‌شان نشود، شاید دلشان لک می‌‌زند برای اینکه یک دفعه چشم‌های کسی بند دلشان را پاره کند و برود و پیدایش نشود، در عالم آنها اما همه پیدا و پدیداراند. گاهی فکر می‌‌کنم آدم‌های مشهور دلشان لک زده است برای اینکه به کسی بگویند با من ازدواج می‌کنی و طرف بگوید: نه! احساس می‌کنم از صد تا بله گرفتن برایشان شیرین‌تر است.  گاهی با خودم فکر می‌کنم آدم‌های مشهور دلشان یک دفعه یک عاشقانه‌ی خیلی معمولی می‌خواهد، بی‌هیجان و بی‌سر و صدا، یک قصه‌ی آرام و یواش که خودشان داستان‌اش را بنویسند. احساس می‌کنم گاهی نیاز دارند کسی از دیدنشان ذوق نکند، کسی پیش‌‌پیش برای احساس‌شان، برای دلشان، برای بودنشان شعر نگوید، قصه ننویسد. خودشان داستان خودشان را بنویسند، خودشان دربه‌در و کوچه‌ به کوچه دنبال لیلای خود باشند. پیش از اینها هیچ وقت آدم‌های مشهور را از این زاویه نگاه نکرده بودم و البته نمی‌دانستم چقدر عاشقانه‌ها  در عالم آدم‌های مشهور تکرار می‌شوند و تکراری است. از این لحاظ دلم برای تنهایی‌شان می‌سوزد. 

هر بار خواستم از این تنهایی بزرگ  بنویسم به بن‌بست می‌خوردم. به تناقض می‌رسیدم و بعد رهایش می‌کردم. امشب فکر می‌کردم وقتی یک عالمه آدم دوستت دارند، یک عالمه حرف تکراری می‌شنوی، یک  عالمه قصه‌ی عاشقانه می‌خوانی، یک عالمه شعر‌های بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم... یک عالمه گریه‌های پنهانی می‌بینی، یک عالمه غر زدن‌های چرا نیستی؟ انگار همه‌اش هست و نیست و آخر آخرش تنهایی...

 اینجا شاید تنها جایی است که دوست ندارم شریک غم و عاشقانه‌های دیگران باشم و همین دورم می‌کند.  فکر می‌کنم همان طور که من به لیلی حسودی‌ام می‌شود، به شیرین، به عاشقانه‌های قدیمی و دلم یک عاشقانه‌ی قدیمی می‌خواهد از آن‌هایی که چادرت و کاسه‌ی آش نذریت را نمی‌توانی با هم جمع کنی و چادرت به عمد عقب می‌رود ولی خجالت هم می‌کشی، از آن حس‌هایی که هم دوست داری زلف بر باد دهی هم سرخ و سفید می‌شوی. آنها هم حتما به مجنون و فرهاد و خسرو حسودی می‌کنند که چهار کلام می‌توانستند از فراق یار بگویند و بگریند. 

ما همه با هم در جهانی پرتاپ شده‌ایم و در دوره‌ای هستیم، که انگار همه رو بازی می‌کنند، انگار نه ما آن حوایی هستیم که باید بنیادمان بر ناز باشد و دیگر حوصله‌ی ناز کردن نداریم نه آدم نیازی دارد. در این میانه آدم‌های مشهور،  عاشقانه‌هایشان در شهرتشان و در مظلومیتی پیچیده شده است که فقط خودشان می‌دانند و می‌توانند به حال خودشان گریه کنند یا افسوس بخورند. عاشقانه‌های آدم‌های مشهور، غمگین‌ترین عاشقانه‌ی دنیاست، من از دور هم صدایش را می‌شنوم.

پ.ن: این نوشته، پیشکش به همه‌ی آدم‌های مشهور اما تنها در تمام دنیا که دلشان یک عاشقانه‌‌ی آرام و معمولی می‌خواهد، عاشقانه‌ای که داستانش را خودشان نوشته باشند.

امشب جامدادی‌ام دستم بود، بچه‌ی آقای برادر اومد رو‌به‌رویم یکریز و پشت سر هم می‌گفت تحقیق تحقیق... گفتم عمه چی می‌‌خوای؟ می‌گفت تحقیق تحقیق... به آقای برادر گفتم چی می‌گه؟ گفت: من  دارم روی پایان‌نامه‌ام کار می‌کنم  می‌یاد پیشم بهش می‌گم برو تحقیق دارم، تحقیق... گفت آخر مجبور می‌شوم در اتاق را قفل کنم روی زمین دراز می‌کشد از زیر در می‌گوید تحقیق تحقیق... 

 در جامدادی‌ام را باز کردم بهش خودکار و مداد و چند تا کتاب دادم گفتم بیا عمه تحقیق، بچه در طی تحقیقاتش همه‌ی صفحه‌های کتاب‌هایش را خط خطی کرد و جلد یکی را هم مثل آبکش کرد آورد جلوی من گفت تحقیق تحقیق... گفتم آفرین عمه بده من و تا جایی که جیغ‌اش بره هوا بوس‌اش کردم. 

پ.ن: فقط عمه‌ها می‌دانند این یک پست معمولی نیست و چه حال خوشی دارم وقتی می‌نویسم درباره‌ی خودم از آن نظر که عمه‌ام.