ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, December 30, 2007


خيلي وقت ها خيلي چيزا نشانه ي چيزي نيست و نشانه يابي براي آنچه كه خودش خودشه و براي خودش عين در پرده بردنشه اگرچه غرض آشكار كردنشه شايد بهتر باشه به جاي اينكه اثبات كنيم نشانه هايي وجود داره گه گداري هم احساس كنيم ببينيم درك كنيم بفهيميم كه نشانه اي هم وجود نداره يه چيزايي فقط وجود دارن همين نه بيشتر
پي نوشت:گاه گاه با نگاه نشانه شناسمان خيلي چيزها از كفمان مي رود

Thursday, December 27, 2007

امروز
فهميدم وقتي كسي سوال بيهوده بي معني و بي جايي مي پرسه و پاسخ گو درمانده مي شه مجبور بگه سوال خيلي به جايي بود وجواب هايي بده كه به سوال هيچ ربطي نداره
فهميدم بايد مواظب باشيم ولي جدي نگيريم
فهميدم كه وبلاگ هم نمي تونه جاي قلم و دفتر خاطراتم رو بگيره اما چون مدت ها بود ننوشته بودم دستم درد گرفت به اضافه ي اينكه از خواندن نوشته هاي قبليم خيلي لذت بردم و خيلي خنديدم
اگر هر كس به اندازه ي دانش خود سخن مي گفت چه سكوتي بر عالم حكم فرما بود
ناپلئون بناپارت

Wednesday, December 26, 2007

درسگفتارهاي دكترفرزان سجودي

جلسه چهارم
ديدگاهِ و يتگنشتاين ديدگاهي انساني است نه به معناي اومانيستي كه سر منشاء آن از رنسانس به بعد است چون او به رفتار نيت مند انسان قائل است نگاهي انساني دارد و اورا به معني تحت الفظي مي توان امانيست دانست آنچه انساني است شايد تن به نظريه به معناي گفته شده نمي دهد دانش پيشين ما است كه به مجموعه استدلالهاي ما شكل مي دهد از طرفي به عنوان نظريه پرداز گويي خارج از زبان مي پردازيم و از تمام ريزه كاريهاي زبان آگاهيم نمي توان با تكيه كردن به عنصري درون سيستم از آن سيستم بيرون جهيد قلمرو عالم بايد پيوسته به بيرون خود ارجاع دهد و فرد بايد به بيرون از خود ارجاع دهد بايد همواره از خارج به يك سيستم اشراف داشت تا از درون و با استفاده از يك سيستم نمي توان به شناخت آن سيستم قائل شد انسان در وضعيتي است كه پيوسته تاليف هاي جديدي از دانشي كه در گذشته داشته ارائه مي دهد هر چند او مخالف ساخت گرايي است چون آنرا يك جور نظريه پردازي عام در باب جهان مي دهد اما سخن او شبيه آن چيزي است كه ساخت گرا ها مي گويند ساخت گراها آنچه را مي دانسته ايم به يك سيستم بيروني به نام زبان ارجاع مي دهند شايد بدون انكار اصول كلي جهت ديد خود را به سمت امور خاص متوجه كسي مي كنيم كه به امور عام مي پردازد ويتگنشتاين مي خواهد دلايل رفتارهاي انساني را توصيف كند به جاي اينكه علت رفتارها ي بشر را بياورد يا بخواهد رفتار بشر را تبيين كند او به دنبال تعميم ويا تبيين نيست چرا بايد تنها اسلوب را روش علوم تجربي دانست و تنها توسط روش هاي علوم تجربي نمي توان به شناخت رسيد نظريه همواره مي خواهد يك اصل جهانشمول را نشان دهد و نيز يك امر نا آشكار را آشكار مي كند ولي ويتگنشتاين نمي خواهد نظريه اي ارائه دهد كه در همه جا صادق باشد زبان در رساله نام يعني ابژه در پژوهشهاي فلسفي معناي هر واژه كاربرد آن است وقتي مي گويم ساعتم روي ميز است اين جمله درست است حتي اگر ساعتم روي ميز نباشد اين جمله درست است ولي وقتي من ساعتي نداشتته باشم اينجا ساعت يك نام است به يك ابژه در خارج بر نمي گردد او براي حل اين قضيه مي گويد هر جمله را مي توان به نشانه هاي اوليه اجزا و غير قابل تحليل فرو كاست و متناظر با آن ها ابژه ها در واقعيت وجود دارد امر بسيط همان جنسيت است و مي گويد امر بسيط زباني همان ابژه در خارج است او وجود اجزاء تجزيه ناپذير را مسلم فرض كرده است و حتي مثال هم براي آنها نمي آورد او واقعيت معنا را مطرح مي كند اما وقتي نامها ابژه هايي در خارج ندارند پس واقعيت معنا چگونه مطرح است؟

Sunday, December 23, 2007

سلام
از مسافرت برگشته ام خسته اما سبك و راحت سفرِ خيلي خوبي بود از نوعي كه نمي توان درباره اش نوشت يك سفر به يادماندني از نوعي كه حسش مي كنم اما نمي توانم بگويمش
و اما بعد
يلدا را نبودم كه بخواهم چيزي بنويسم اما روز اول زمستان يعني ديروزپيامكي از سعيده بانو برايم رسيد كه به مناسبت زمستان بود نوشته بود
زمستان بهانه ي تمام خاطرات من است آنجا كه يك كودك غريبه با چشم هاي كودكي من نشسته است از دور چقدر لبخندش شبيه من است چه بي بهانه اين روز را دوست دارم
همين

Wednesday, December 19, 2007

سلام
الان كه اين كلمات را تايپ مي كنم مادرم دل نگران مي آيد و مي رود و مي گويد ديرت مي شود ساعت دوازده و پانزده دقيقه ظهراست و من ساعت 4:30بليط دارم چند روزي را نيستم
پي نوشت :سفر واقعا مرا به در باغ چند سالگي ام مي برد
دل نوشت:چشمم را كاملا به رويت مي بندم
از گوشه چشم نگاهت مي كنم

Monday, December 17, 2007

درد جاودانگي

از هر هنرمند صميمي كه دلتان مي خواهد بپرسيد كدام يك از اين دو را دوستتر دارد :آثارش از بين برود ولي
خاطر ه اش زنده بماند يا خاطره اش ازبين برود ولي آثارش بماند؟
داخل پرانتز: نزاع هابيل و قابيل بر سر نان نبود بر سر بقاي نامشان در خدا، در خاطره ي
خدايي بود
ميگل داونامونو،فيلسوف متكلم نويسنده و شاعر اسپانيايي

Friday, December 14, 2007

اينجوري مي شه كه آدم هيچي نمي شه

الان درست پنچ ماه و هشت روز و شش ساعت است كه هر زمان تصميم مي گيرم
پايان نامه ام را بنويسم
لغت هاي زبانم را بخوانم
تمرين هايم را انجام دهم
مطالعاتم را منظم كنم
براي كنكور دكتري بخوانم
روزي بيست دقيقه نرمش كنم
در كلاس هايم حضور مداوم داشته باشم
براي خود جلسات شعر بگذارم
و خيلي كارهاي ديگر
ابتدا شروع به مرتب كردن تختم مي كنم كه از خواب زياد رها شوم بعد اتاقم را كاملا تميز و مرتب مي كنم و بعد براي اينكه ذهنم آشفته نباشد كمد لباس هايم را بر مي رسم بعد بسراغ كتاب هايم مي روم همه شان را مرتب مي كنم و براي اينكه بدانم چي به چيه همه را دسته بندي مي كنم بعد چهار پنج مدل دفتر برنامه ريز ي روبرويم باز مي كنم و تا دوسال آينده را ترسيم مي كنم كه چه كارهايي بايد انجام دهم حتي تعداد صفحه هايي كه از هر كتاب بايد بخوانم مشخص مي كنم بعدهم قدري دستي به سروروي خود مي كشم كه با نشاط بتوانم به اين همه كار مفيد برسم بعد هم به يكباره از اين همه كار احساس خستگي مي كنم وبه خوابي عميق فرو مي روم
پي نوشت:اين ماجرا به طور متوسط هر دوسه هفته يكبار تكرا ر مي شود

Thursday, December 13, 2007

هايدگر هم عاشق مي شود



همه ی ما پیش از
پيش از اينكه آب را بنويسيم نسبت به آن معرفت داشتيم پيش از آنكه سارتر بپرسد
در ترسيم و توصيف حال و وضع آدمي نمي توان كثرت و تعداد وجدان ها را از نظر دور داشت اما چرا و به چه صورت بايد براي ديگري جا و محل قائل شد؟
ما ديگري را درك كرده بوديم درست زماني كه داشتيم دست بچه اي ديگر به معناي اينكه يكي غير از ماست را مي گرفتيم تا با او ماشين بازي و يا عروسك بازي كنيم ويا زماني كه موهاي بچه ي ديگري را مي كشيديم و فرار مي كرديم و همچنان كه مي دويديم از صداي جيغش لذت مي برديم وقتي سارتر شرمندگي و ديگري و نسبت اين دو را فيلسوفانه به تصوير مي كشيد و مي نوشت
شرم نيز التفاتي است و راجع به متعلقي چه شرم داشتن شرم داشتن از چيزي است تصور ساده ي شرم مستلزم وجود يك ناظر بيگانه است شرم من از خود در برابر كسي است و از خود چنانكه در نظر ديگري مي آيم
همه ي ما اين تجربه را از زمانيكه به زور از ما مي خواستند جلوي چشم ديگري ها شعر يه توپ دارم قلقليه را بخوانيم تا به امروز بارها و بارها و بارها بارها زيسته ايم و درك كرده ايم اما خيلي سالها پس از تجربه ي يه توپ دارم قلقليه با سارتر فهميديم كه
نگاه ديگري امري نيست كه من آن را در ميان اشيا قوام بخش جهان ادراك كنم من چشم هاي او را ادراك مي كنم نه نگاهش را اما اين احساس را دارم كه به من نگاه مي كنند
راستش نه در توضيح كامنت اين دوست عزيز اين سخنان به ذهنم رسيده كه خيلي پيشتر با آن در گير شدم درست زماني كه حرف هاي هايدگر را نمي فهميدم و احساس مي كردم هايدگر همه ي عمرش صرف چه دغدغه هاي پيچيده اي بوده وقتي در گوشه اي كز كرده و نوشته است
تا جايي كه اگزيسنس دازاين تعين مي يابد تحليل انتو لوژيك اين موجود هماره به التفاتي به جانب اگزيستانسيال نياز دارد اما چنين چيزي را همچون دريافت وجود و موجود مي فهميم كه وجود مي يابد
ومن كه تازه وارد دنياي فلسفه شده بودم فكر مي كردم اين مرد و همه ي فيلسوفاني از اين دست تمام زندگي شان را قلم به دست در گوشه ي كتابخانه شان كز كرده بودند و بعد هم در همان گوشه دار فاني را وداع گفتند
تا اينكه كاملا تصادفي با كتاب هانا آرنت و مارتين هايدگر آشنا شدم اول كتاب را با دهان باز و چشم هاي گرد شده مي خواندم به قول مترجمِ كتاب صحبت از دو فيلسوف عاقل زمانه است دو فيلسوفي كه يكي فاشيست مسلك و ديگري دقيقا ضد آن است و اينكه چگونه عشق اين دو را به مدت نيم قرن دلباخته ي پيچش مو و اشارت ابرو مي كند
و منِ فلسفه زده فهميدم كه همه ي آدمها پيش از آنكه فيلسوف پزشك استاد معلم راننده ي تاكسي بنا بقال روشنفكر نويسنده شاعر ..................باشند انسان اند با تجربه هاي خيلي شخصي كه در هيچ كلاسي نمي توان پيدايش كرد
پي نوشت يك: مي دانم مي فهمم و مي بينم آدم آكادميك با حاشيه آكادميك يعني چه اما من خودم هستم با همه ي ابعاد روحي و رواني ام
پي نوشت دو: تذكر اين دوست عزيز را مي فهمم چون همه ي آدم ها ا زديدگاه مشترك و فهم مشترك و برداشت هاي مشترك برخوردار نيستند به تعداد آدمها تفسير وجود دارد و هر حرفي هم قابل گفتن نيست
پي نوشت سه: به اينكه همه ي ما آدمها نبايد تك بعدي بار بياييم ايمان دارم شايد بعد ها مفصل تر پستي درباره اش نوشتم
پي نوشت چهار: من مطئنم اين دوست عزيز به همه ي چيز هايي كه نوشته ام بيش از من آگاه است و در جواب من خواهد گفت خيلي چيز هارا نبايد گفت اما چون دوست دارم تعداد بيشتري از مردم بدانند كه ما بايد به ابعاد مختلف روحي مان بپردازيم و همه را با هم پرورش دهيم تا دست كم انساني تك بعدي نباشيم چاره اي از نوشتن ندارم

Wednesday, December 12, 2007

...........

بعضي آدمها را مي گريي
بعضي آدمها را مي خندي
بعضي آدمها را مي شنوي
بعضي آدمها را صدايي
بعضي آدمها را مي بيني
بعضي آدمها را مي فهمي
بعضي آدمها را نمي فهمي
بعضي آدمها را مي فهمي
كه نمي فهمي
بعضي آدمها را نمي فهمي
كه مي فهمي
بعضي آدمها را مي داني
بعضي آدمها را نمي داني
بعضي آدمها را مي خواهي
بعضي آدمها را نمي خواهي
بعضي آدمهارامي خواني
بعضي آدمها را نمي خواني
بعضي آدمها را مي گويي
بعضي آدمها را نمي گويي
بعضي آدمها را آهي
بعضي آدمها را مي نويسي
بعضي آدمها را نمي نويسي
بعضي آدمها را فريادي
بعضي آدمها را سكوتي
بعضي آدمها را مي ترسي
بعضي آدمها را امني
بعضي آدمها را مي گذري
بعضي آدمها را مي ماني
بعضي آدمها را عاشقي
بعضي آدمها را متنفري
بعضي آدمها را ستايشي
بعضي آدمها را سرزنشي
بعضي آدمها را خميازه اي
بعضي آدمها را نشاطي
بعضي آدمها را شاعري

اما تنها

يكي از آدمها را زندگي مي كني

Tuesday, December 11, 2007

Sunday, December 09, 2007

بدون شرح

مي خواستم وارد جي ميل شوم حواسم نبود كه فونتم را انگليسي كنم همان طور كه سرم پايين بود تايپ كردم و انگشتم را با سرعت رو ي كليد اينتر گذاشتم اما پس از چند ثانيه نگاهم به بالاي صفحه افتاد كه تايپ شده بود
لئشهم.زخئ
تا به خودم بيايم صفحه اي باز شده بود كه نوشته بود
آموزش كامل لئشهم.زخئ

Saturday, December 08, 2007

زان سو همه جمع است و از اين سو همه تفريق
اي عامل تقسيم و نصيب اين چه حساب است

Friday, December 07, 2007

باورِ سوسكِ سياهِ دلبر


يكي از ويژگي هاي شخصيتِ داستان و عامل اصلي جذابيت داستان باور پذيري شخصيت است چه بسا شخصيتي در عالم واقع وجود داشته باشد اما به محض ورود به عالم داستان باور پذير نباشد و شخصيتي وجود خارجي نداشته باشد اما از رهگذر تخيل در داستان آنچنان باور پذير با شد كه يادمان برود اصلا وجود خارجي نداشته است يا اگر دارد اينگونه نيست يكي از شخصيت هاي داستاني كه همواره باور پذيريش برايم جالب توجه بوده شخصيت قديمي و دوست داشتني خاله سوسكه است خاله سوسكه زني دلبر مغرور زيبا كه حاضر نيست زن هركسي هم بشود شخصيتي كه روايت هاي گوناگوني از او شده است جديد ترين روايت ها در مورد او اين است كه از كار خانه خسته شده است و مي خواهد برود تا همدون تابشود زن مش رمضون اما در روايت هاي قديمي تر انگاري كه كارش فقط و فقط دلبري است و به دنبال عاشق پيشه اي اگرچه آس و پاس مي گردد روايتي كه از يك سوسك سياه داده مي شود و توصيفاتي كه از او مي شود آنچنان روايتي است كه خواننده يادش مي رود كه سخن درباره ي سوسك سياهي است كه كمتر كس و يا به عبارت بهتر متاسفانه يا خوشبختانه كمتر زني است كه با ديدنش جيغ بنفش نكشد و با دمپايي و جارو و هر آنچه كه دم دستش است تا جايي كه جادارد له و لورده اش نكرده باشد چه كسي باور مي كند اين جنازه ي له و لورده ي پخش زمين كه ذره اي اميد به نجاتش نيست به طرز دلبرانه اي در داستان جان مي گيرد و در وصف خود مي گويد
دو زولفونم سيايه
دو دندونم طلايه
دو تا عاشق دارم
يكيش تو رايه
شليتم كه كوتايه
دو چشم نرگسم كار خدايه
و بعد از مادرش بگويد كه به كس كسانش نمي دهد و موش كه به اندازه ي خاله سوسكه سرنوشتش با مرگ به فجيع ترين شكل گره خورده از راه مي رسد و آواز سر مي دهد كه
عاشقم عاشق بي دلم من
دلت كجاست
فنا شد فناي اون چشا شد
كدوم چش
همون چش كه خوابو برده
كدوم خواب
و در نهايت اين دو شخصيت كه در عالم واقع فقط به كار كشتن مي آيند با وصلشان ما را سرشار از لذت و شعف مي كنند
پي نوشت: راستش داستاني خواندم كه همه ي شخصيت هاي آن اگرچه واقعي اما باور پذير نبودند خاله سوسكه هم مدت ها بود فكرم را مشغول كرده بود و هر دو در وبلاگم بهم رسيدند

Wednesday, December 05, 2007

هنر آموختن سكوت (1)ـ
دكتر عبدالكريم سروش
وقتي كه سكوت مي كني به فرض كه از ناحيه ي اين سكوت زياني به تو برسد تلافي و جبران اين زيان آسانتر است از تلافي و جبران زيان سخن گفتن آدمي در مقام سخن گفتن احتمال لغزش بيشتر دارد تادر مقام خاموشي و سكوت لذا تدارك اين از تدارك آن آسانتر است براي اينكه آنچه در ظرف است محفوظ تر بماندد بايد در ظرف را محكم تر بست يكي از اوصاف پارسايان آن است كه سخن صواب مي گويند و كلام ناروا از دهان آنها نقل نمي شود و تقوا هيچ وقت به مرحله ي سود بخشي نميرسد مگر اينكه با حفظ زبان توام باشد ايمان كسي استقامت نمي پذيرد مگر اينكه دل او استقامت بپذيرد و دل كسي استقامت نمي پذيرد مگر اينكه زبان او استقامت بپذيرد يكي از علائم مهم اين است كه كلام آدمي بيش از علم و عمل او نباشد لاف علمي و يا لاف عملي نزند چنان سخن نگويد كه مستمعين بپندارند كه او چيزهايي مي داند كه در واقع نمي داند يا كار هايي مي كند كه در واقع نمي كند هميشه گفته ي آدمي به اندازه علم يا عمل او بايد باشد همه ي اينها معني در بند كردن زبان را دارد هيچ چيزي براي زنداني كردن شايسته تر از زبان نيست سرّ اين معنا هم روشن است ما شايد در طول روز و بيش از هر چيزي زبانمان را مصرف مي كنيم ما حيوان ناطقيم اگرچه گفته اند ناطق به معناي عاقل اما مهمترين تجلي عقل ما در زبانمان است رابطه ي ما با زيد و عمر برقراري زندگي انساني به نحوي كه امروزه داريم قطعا به تناسب زباني است كه ما داريم هرچه كاربرد زبان كمتر باشد زندگي كوچك ترودايره ي آن تنگ تر خواهد شد به همين دليل كه اين همه ما به كاربرد زبان ملزميم و با كلام آميخته ايم بيشترين لغزش هاي ما در همين جا پيدا خواهد شد اين همه آفت كه براي اين عضو در كتاب هاي اخلاق نام برده اند نشان از اهميت آن دارد با زبان مي توان دروغ گفت مي توان غيبت كرد مي توان افترا زد مي توان تملق گفت مي توان عيب جويي كرد اسرار اين و آ» را فاش كرد و بسياري آفات و كمتر كسي است كه به يكي يا چند تا از اينها مبتلا نباشد تازه آنها كه مواظبت و مراقبت دارند مبتلا هستند چه جاي آنها كه پاك زمام اختيار خودشان را به دست زبان داده اند تازه اينها گناهاني است كه آدمي با زبان مي كند و فقه به گناه بودن آنها گواهي مي دهد چيز هاي ديگري است كه به لحاظ حكم فقهي محرم محسوب نشوند اما به لحاظ اخلاقي مذموم شمرده مي شوند يعني فضولي كردن يعني به كار ديگران كار داشتن يعني از چيز هايي كه به آدمي مربوط نيست پرسيدن جست و جو كردن اين كار شا يد حرام شرعي محسوب نشود اما قطعا به لحاظ اخلاقي قبيح است و مذموم است به كار مردم كار داشتن در جايي كه آدمي نبايد چيزي بگويد اظهار نظر كردن فضل فروشي كردن فخر فروشي كردن سخن زائد گفتن تمام اينها آفاتي است كه از زبان بر مي خيزد و نه تنها خود آأمي را بلكه جمعي را به آفت مي اندازد ما بيشتر از ناحيه سخن گويان زيان ديده ايم؟ يا از ناحيه ي كساني كه لب فرو بسته اند و چيزي نگفته اند مسلما چنين است تلافي و زياني كه آدمي از ناحيه ي سكوت مي برد بسيار آسانتر از تلافي و زياني است كه آدمي از ناحيه گفتن مي برد از علائم و نشانه هاي روح هاي بزرگ بوده است كه قدرت بر سكوت داشتند و توانستند بر لب خودشان مهر بنهند و به امري كه به آنها مربوط نيست نپردازند و دنبال اظهار نظر هاي بي وجه و بيهوده نروند خود طعن زدن داوري هاي بي جا كردن در اموري كه به آدمي مربوط نيست وارد شدن چقدر آفات شخصي و اجتماعي مي آفريند كه گاهي حقيقتا قابل جبران نيست
ادامه دارد

Saturday, December 01, 2007

درس گفتارهای دکتر سجودی: جلسه ی سوم
ويتگنشتاين ديدگاهش در تعارض با راسل است چون راسل معتقد است كه فلسفه مي تواند مثل يك علم عمل كند و متكي بر نظريه پردازي باشد نظريه به عنوان يك اصل كلي بنيادين جهانشمول درباره چيزي كه يك علت بنيادين دارد كه بر كار برانش نامكشوف است اما ويتگنشتاين معتقد است نظريه ابزار مناسبي براي فلسفه و حوزه علوم انساني نيست راسل مي نويسد
هر فلسفه ي علمي ا زقبيل آنچه من به توصيه اش تمايل دارم آرام ‍آرام شبيه علوم ديگر به صورت پاره پاره و موقت در خواهد آمد قبل از هر چيز خواهد توانست فرضيه هايي بنا نهد كه حتي اگر كاملاً هم صحيح نباشد پس از اصلاحات لازم مفيد واقع خواهند شد اين امكان نزديك شدن تدريجي به حقيقت بيش از هر چيزي منشاء اصلي پيروزي ها ي علم بوده است وانتقال اين امكان به فلسفه زمينه ساز پيشرفت در روش است كه در اهميت آن هيچ جاي ترديد نيست
ويتگنشتاين با اين ديدگاه مخالفت مي كند و معتقد است در اين ديدگاه تفاوت هاي بين فلسفه و علوم طبيعي ناديده گرفته شده است
اعمال انساني چه تفاوتي با رويدادهاي طبيعي دارد؟
وقتي آب در صد درجه مي جوشد هيچ نيتي در جوشيدن آب وجود ندارد كه وقتي هم اراده كند نجوشد.پديده اي از روابط علت ومعلولي است علم هم ابزار هاي مناسب را در اختيار دارد از جمله نظريه نظريه تئوري مولكولي اما در مطالعات انساني ما با نيت سرو كار داريم انسان مممكن است نيت به انجام كاري داشته باشد يا نداشته باشد.
ويتگنشتاين جمله ي آدم مجرد نمي تواند متاهل باشد را مثال مي زند از نظر او فلسفه ي ناب در اصل با نوعِ موضوعي كه در اين جمله نشان داده شده است يعني با چيزي سرو كار دارد كه قبل از هر نوع پژوهش تجربي مي توان در باره ي زبان دانست يعني مفهوم يا معناي واژه ها و عبارات و جمله ها .از نظر ويتگنشتاين فلسفه يك جور مطالعه زبان است فيلسوف كارش مطالعه معنا در زبان است بحث هايي كه تا امروز كرديم در نظر بگيريم پي خواهيم برد ويتگنشتاين در مطالعه انسان معتقد به رسيدن به يك حقيقت قابل دريافت با روش هاي تجربي و حقيقت جهانشمول نيست انسان را هستي مي داندكه از طريق زبان توليد معنا مي كند و كار فلسفه را مطالعه معناي زباني مي داند كه از جنس چيز ي نيست كه با پژوهش تجربي بتوان بررسي اش كرد ويتگنشتاين معتقد است معنا در نزدكاربرانش آشكار است و نياز به مكاشفه ندارد معنا مستقل است معنا در انتظار كشف از طريق روش هاي تجربي نيست.
از يك ديد با يك بحران مواجه مي شويم از ديد ويتگنشتاين مساله اي در پس معنا وجود ندارد بايد بتوانيم چگونگي كاركرد زبان را كشف كنيم كاربران زبان بر چگونگي آن تسلط دارند فلسفه با كاركردهاي زبان ما سرو كار دارد ديدگاه ويتگنشتاين در برابر راسل است يعني با آنچه كه از قبل در جاي خود است مسائل فلسفه ناشي از در غلطيدن معنا به بي معنايي است در غلطيدن معنا به بي معنايي چه وقت و كجا صورت مي گيرد و نه كشف حقيقت
زبان يك ابزار نيست يك جعبه ابزار است كنش هاي زباني محك صدق و كذب دريافت نمي دارند كنش و كاركرد گفتمان زباني است بحث صدق و كذب مطرح نيست بي معنايي آنچه ويتگنشتاين وظيفه فلسفه بيان مي كند جمله ي محاوره اي نگرفتي چي گفتي يعني تو قاعده بازي را بلد نيستي قاعده بازي اين نوع گفتمان از اين ديدگاه به تيتر روزنامه ها نگاه كنيد ما بازي رابرديم در يك تيتر سياسي است قبل از اينكه ارجاع به صدق و كذب در برنده شدن بازي باشد توصيف چيزي است يعني توصيف امور جهان
كاربران زبان مي دانند چه مي گويند
صيفه عقد كنش بياني است بحث صدق و كذب نيست به جايي و نا به جايي دستكاري قواعد بازي و شركت در بازي جديد با قواعد جديد
موضوع مورد مطالعه در علوم انساني داراي آگاهي است
موضوع مطالعه در علوم تجربي داراي آگاهي نيست
اعما ل انسان مبتني بر نيات است اما در علوم تجربي خبري از نيت نيست

Friday, November 09, 2007

چگونه پست مدرن حرف بزنيم و پست مدرن بنويسیم
استفن كاستن
پست مدرنيسم در دهه ي گذشته به صورت واژه اي وردِ زبان در محافل علمي و آكادميك در آمده است كتب نشريات مقالات كنفرانس ها و كلاس هاي دروس دانشگاهي به انعكاس مناقشات پيرامون مدرنيسم و تاكيد بر منحصر به فرد بودن عصر ما پرداخته اند عصري كه در آن روند گسترش كامپيوتر ها نظام ارتباطات ماهواره اي شبكه هاي بين المللي اقتصاد جهاني و ديگر دستاورد هاي تكنوـترونيك جملگي دست به دست هم داده و موجب تحول و دگرگوني اساسي و غير قابل برگشتي در تمام اشكال مشغله هاي اجتماعي شده اند
من در مقام استاد جامعه شناسي كه درباره ي فرهنگ تدريس مي كنم خود را جزء اين محيط و اين حال و هوا مي دانم در واقع من از دوجنبه به پست مدرنيسم اعتقاد و علاقه دارم هم به عنوان يك جنبش فكري و نظري و هم به عنوان يك معضل عملي من بر اسا س تجربيات خود به وجود شكاف با تقسيم بندي عمده اي برخورده ام بين كساني كه چرخش پست مدرن را نوعي تجديد مبلمان يا بازارآرائيِ محافظه كارانه ي همان تجملات و تزئينات به هم پيوسته ي قديمي مي دانند و كساني آنرا نوعي گسست (كه مدت هاست موعد آن گذشته است) و جدايي از اصولِ‌ عقايد مدرنيستي در حوزه هايي چون تعليم و تربيت زيبايي شناسي و سياست مي دانند البته درباره ي نحوه ي ترسيم و ارائه ي مطلوبترين راه به سوي هزاره ي آينده مواضع بسيار متعددي وجود دارد
ليكن به نظر من شكاف واقعي آن اندازه كه مربوط به زبان مي گردد به مواضع ربط پيدا نمي كند وضع يا حالت نزد روشنفكران به اندازه ي سياست حائز اهميت و در خور توجه است به عبارت بهتر اين موضع كه پست مدرنيسم را دوست داشته باشيد يا نداشته باشيد ممكن است كم اهميت تر از اين باشد كه بتوانيد يا نتوانيد پست مدرن حرف بزنيد يا بنويسيد شايدموقعيتي برايتان پيش بيايد كه بخواهيد با مقامات محلي خود درباره ي نظريه ي فرهنگي و تفكر ژرفِ چند منظوره به گفتگو بنشينيد ولي نمي دانيد چه بگوئيد يا چگونه صحبت كنيد يا موقعيتي را در نظر بگيريد كه في المثل به كاري مي پردازيد كه بزعم شما صحيح مناسب و حتي در خور توجه جدي و تامل بر انگيز است ولي متاسفانه كسي گوشش بدهكار نيست و اساساً توجهي به شما نمي شود يا با ترحم و دلسوزي به شما نگاه مي كنند من دراينجا راهنما ودستورالعمل ساده و فوري به شما عرضه مي كنم و آن اينكه چگونه پست مدرن حرف بزنيم و پست مدرن بنويسم زيرا پست مدرن حرف زدن و پست مدرن نوشتن بهترين راه حل براي خروج از اين قبيل بن بست هاست
قبل از هر چيز بايد به خاطر داشته باشيد كه زبان ساده و راسته كه پيام هاي آن به راحتي قابل دريافت باشد و مطالب وموضوعات آن كاملاً قابل عرضه و قابل بيان باشند به هيچ وجه مد نظر ما نيست اين نوع زبان در تفكر پست مدرن جايي ندارد زيرا بيش از حد واقعگرا مدرنيست واضح و گوياست زبان پست مدرن بايد مبهم ايده آليستي گنگ پيچيده و تخيلي باشد زباني غير صريح پيچ در پيچ كه پيامهاي آن به راحتي قابل كشف و دريافت نباشد و مستلزم ساختار شكني و رمز گشايي باشد زباني كه مخاطب به راحتي قادر به درك و دريافت محتوا و مضامين آن نباشد
زبان پست مدرن مستلزم استفاده از كنايه طنز استعاره تجاهل ابهام ايجاز ايهام اشارات تلميحات تناقضات تقليد كپيه برداري كليشه سازي ابتذال تقليد مهوع سازي تكرار تمسخر استهزاء ترديد عدم قطعيت و خلاصه تمامي صنايع و بدايع ادبي اعم از نوشتار ي و گفتاري است و لو آنكه متضاد و نقيض هم باشند البته به كارگيري تمامي اين صنايع غالباً كار بسيا ر دشواري است ولي در اكثر موارد صنعت ابهام و پيچيده گويي شيوه ي بسيار معمول و كار سازي است كه اكثر نويسندگان ونظريه پردازان پست مدرن از آن استفاده مي كنند
حال بياييد بر اساس آنچه كه در اين دستور العمل آمده است رفتار كنيم فرض كنيد مي خواهيد مطلبي بيان كنيد با اين مضمون كه بايد به نظرات مردمِ خارج از جامعه ي غربي گوش فرا دهيم تا درباره ي جهتگيري هاي فرهنگي ئي كه بر ما تاثير مي گذارند چيزهايي فرا بگيريم
We should listen to the views of people outside of Western society in order to learn about the culture biases that affect us
اين جمله جمله ي درست و متيني است ولي كند و بي اثر در مخاطب هيچ گونه كنجكاوي و دغدغه ايجاد نمي كند او را به تامل و تفكر وا نمي دارد و شايد به راحتي از آن بگذرد و اهميتي به آن ندهد يا حداقل سري در تائيد تكان دهد وانگهي جمله اي نيست كه براي گوينده ي آن ارزش و اعتبار يا پرستيژي به عنوان متفكري ژرف انديش به بار آورد حال بياييد واژه ي نظرات viewرا برداريد در گفتار و كلام پست مدرن به جاي اين كلمه مي توان از كلماتي چون صداهاvoices آواها و يا بهتر از آن آوامندي هاvocalities يا حتي بهتر از آن از چند آوامندي ها multi-vocalities استفاده كرد بعد صفت بين متني intertextual را به آن اضافه كنيد اما برويم سراغ ساير واژه ها و عبارت ها مردمِ خارج از نيز عبارتي بسيار پيش پا افتاده ساده و سر راست است همه به راحتي مراد از آن را در مي يابند اما در كلام پست مدرن واژه ها بايد چند پهلو و مبهم باشند تا هركسي نتواند بلافاصله با كمي تامل به معناي ظاهري و باطني و معناي نهفته در لايه هاي مختلف آن پي ببرد پس به جاي عبارت مردمِ خارج از آيا بهتر نيست از عبارت پسا-استعماري post-colonial others استفاده كنيم براي آنكه بتوان به گونه اي صحيح و اصولي پست مدرن صحبت كرد يا پست مدرن نوشت بايد در كنار مفاهيم آشنايي چون راسيسم جنسيت گرايي سن گرايي و امثالهم بر بسياري جهت گيري ها نيز تسلط و مهارت داشت براي نمونه عبارت جعليِ نر-واژمحوريPhallogocentrism
و بالاخره عبارت فعليه ي بر ما تاثير مي گذارد affect us نيز عينهو پارچه ي يزدي مي ماند لذا به جاي آن از افعال و عبارات مبهم تري مثل واسطه ي هويت هاي ما مي گرددmediate our identities استفاده مي كنيم حال با سر هم بندي و تركيب عبارات پست مدرن پيشنهادي به جاي عبارات جمله ي مذكور جمله يا مطلب پست مدرني خواهيم داشت به شرح زير
بايد به چند آوامندي ها يِ بينِ متنيِ ديگرانِ پسا استعماريِ خارج از فرهنگِ غربي گوش فرادهيم تا درباره ي جهت گيري ها ي نرواژمحورانه اي كه واسطه ي تعيين هويت هاي ما مي گردند چيزهايي فرا بگيريم
We should listen to the intertextual multivocalities of post-colonial others outside of Western culture in order to learn about the phallogo centric biases that mediate our identities
خوب حالا شماداريد پست مدرن صحبت مي كنيد
بعضي اوقات ممكن است عجله داشته باشيد و براي گرد آوردن حتي كمترين تعداد واژه هاي ساختگي و مترادف هاي پست مدرن به منظور جلو گيري از به بار آمدن رسوايي علني وقت كافي نداشته باشيد كه بيان يك مطلب غلط و نادرست اگر به گونه اي صحيح ادا شود پذيرفتني است اين نكته ما را به دومين استراتژي مهم در صحبت كردن و نوشتن پست مدرن رهنمون مي گردد يعني استفاده از بيشمار پيشوند پسوند خط فاصله خط مميز خط كشيدن زير عبارات و كلمات و بسياري چيز هاي ديگر براي صرفه جويي در وقت بهتر است يك جدول سه ستونه تنظيم كنيد تا بتوانيد سريعاً موارد مورد نياز خود را پيدا كنيد در ستون الف پيشوند ها را قرا ردهيدpost-, hyper-,de-, ex-,anti-, semi-,: و......درستون ب پسوندها ومتمم ها را قرار دهيد-itirity, -ation, -iality, -ity, -ist, و..... در ستون ج اسامي عده ا ي از نويسندگان و نظريه پردازان مشهور و شناخته شده اي را قرار دهيد كه بيانگر صفات يا مكاتب فكري معيني هستند براي مثا ل بارت و بارتي دريدا و فوكو حال براي امتحان جمله اي را در نظر مي گيريم مثلاً مي خواهيد چيزي شبيه جمله ي زير را بگوئيد يا ينويسيد
ساختمان هاي معاصر موجب از خود بيگانگي مي شوند
Contemporary buildings are alienating
اين ايده ي خوبي است ولي شروع كننده يا آغاز گر خوبي نيست اگر اين حرف را در جريان يك كنفرانس بر زبان آوريدكسي اعتنايي به شما نخواهد كرد حتي دور دوم چاي و شيريني هم به شما تعارف نخواهند كرد در حقيقت پس از اداي اين مطلب شايد از شما بخواهند كه تا پايان كنفرانس بمانيد و بعد از اتمام پذيرايي اگر چيزي باقي ماند از خودتان پذيرايي كنيد حال براي اينكه اين وضع پيش نيايد به ستون هاي جدول راهنما و دستورالعملي كه در فوق شرح آن گذشت مراجعه كنيد نخست ستون پيشوندها پيشوندِ pre- مفيد است همان طور كه ساير پيشوند ها نيز ممكن است جدي و پرطمطراق باشند
به جاي ساختمان هاي معاصر قدري ظرافت به خرج داده و قوه ي ابتكار و خلاقيت خود را به كار ببنديد و از عبارت زير استفاده كنيد
The pre/post/spacialities of counter architectural hyper-contemporaneity
ماقبل/پسا/فضامندي هايِ فرا معاصريتِ پاد معمارگونه
اين عبارت هم نويد بخش و اطمينان بر انگيز است هم قابل تامل و در خور بحث و فحص در مورد واژه ي متروك و قديمي از خود بيگانگي ساز بهتر است آن را به دو ر اندازيد چون واژه اي است كه اكنون ديگر منسوخ شده و كاربرد معنايي چندان عميق و ژرفي ندارد به جا ي آن در ستون ب واژه هايي را همراه با پسوند هاي مناسب انتخاب كنيد مثلاً پاد اجتماع مندي و اگر بخواهيد بيشتر پست مدرن باشيد و ابهام و تيره گوني بيشتري را در عبارات خود بكار بگيريد در آن صورت مي توانيد آنرا با عبارت ديگري مثل فريبندگي همراه سازيد پاداجتماع مندي فريبندگي
حال به ستون ج بازگرديد و اسامي چند نفر از نويسندگان نظريه پردازان و متفكران برجسته اي را انتخاب كنيد كه همه با انديشه ها و آثار آنان آشنا بوده و به اتفاق آثار آنها را واجد اهميت دانسته و به ندرت كسي وقت يا ميل به خواندن آنها پيدا كرده است در اين رابطه من ليستي از نظريه پردازان و متفكران اروپايي راكه برا ي اين منظور بسيار مفيد و مناسب هستند ارائه مي دهم كساني چون ميشل فوكو ژاك دريدا ژان فرانسوا ليوتار ژيل دلوز فليكس گاتاري ريچارد رورتي ژاك لاكان ژان بودريار چارلز جنكز و......تمام اين نويسندگان قابل توصيه اند چون آثار در خور تاملي درباره ي پست مدرن نوشته اند ولي به وبژه ژان بودريا ر كه مطالب دشوار بسيا ر زيادي راجع به فضاي پست مدرن نوشته است ضمناً يادتان نرود كه به عنوان چاشني اشاراتي هم به موضوع جنسيت بكنيد و بالاخره چند تا واژه ي نه چندان سليس هم اضافه كنيد و كل اين پرس خوراكِ آشغالِ سرهم بندي شدهgarbled mess را با هم تركيب و قاطي كنيد و فراموش نكنيد كه تمام اينها رادر بين خط تيره خط مميز و پرانتز قرار دهيد خوب نتيجه ي كار چه شد؟ جمله اي بسيا ر مطنطن پر هيمنه پيچيده پر از ابهاو و ثقالت
ما قبل/پسا/ فضامندئ هايِ فرا معاصريتِ پاد معمار گونه مارا باز محكوم به نوعي تكرار شوندگيِ مرددانه ي پاداجتماعي مندي/فريبندگي مي سازد از آن نوعي كه به صراحت تمام در گفتار ضد جنسيتيِ بودرياري درباره ي ذهنيت ريزريز شده بيان شده است
بدين ترتيب شما قادر خواهيد بود صداي افتادن يك سوزن پسا صنعتي را روي فرش فرهنگيِ گذشته نگربشنويد
البته در اين ميان شايد از شما سوال شود كه درباره ي چه چيزي حرف مي زنيد اين خطر همه ي آنهايي را كه به گونه اي پست مدرن صحبت مي كنند تهديد مي كند لذا بايد با هشياري تمام سعي كنيد كه از آن اجتناب نماييد هيچگاه سعي نكنيد با مخاطبين خود وارد بحث و محاجه شويد يا در مقام پاسخگويي به سوالات آنان بر آييد همواره بايد اين نكته را به مخاطبين خود القا كنيد كه متوجه موضوع نشده اند و مطلب را نفهميده اند لذا بار ديگر براي آنان يكسري توضيحات مطول و پر اطناب به اصطلاح براي ساده سازي و توضيح و تنوير اظهارات قبلي خود ارائه كنيد اگر اين كار هم چاره ساز نبود و موثر واقع نشد در آن صورت شما مي مانيد با اين پاسخ هولناك مدنيستي كه من نمي دانم ولي نگران نباشيد فقط در جواب مخاطب خود بگوييد عدم ثبات و ناپايداري سوال شما چندين پاسخ متناقض را به ذهنم متبادر مي سازد پاسخ هايي كه پيوند متقابل آنها قادر به بيان انسجام واژه محورانه اي كه در جستجوي آن هستيد نيست من تنها مي توانم بگويم كه واقعيت جرياني نا متعادل تر بوده و سوء بازنمايي هاي آن به مراتب بيش از آنچه كه در اينجا مجال نشان دادن آنرا داشته باشيم غير قابل اعتماد و ناموثق هستند سوال ديگري هست؟ نه؟ پس چاي و شيريني را رد كنيد بياد
منبع پست مدرنيته و پست مدرنيسم تعاريف نظريه ها و كاربست ها ترجمه و تدوين حسينعلي نوذري انتشارات نقش جهان 1379

Friday, October 19, 2007

من حاضر نيستم به خاطر عقايدم كشته شوم، ممكن است عقايد من اشتباه باشد
برتراندراسل

(2)درس گفتار هاي دكتر فرزان سجودي


جلسه دوم
فصل اول در باره يكسري مفاهيم بنيادين است كه چهارچوب نظري و مفاهيم كليدي اين كتاب را تشكيل مي دهد: همان طور كه در بسياري از مقالات اين كتاب مشاهده مي شود با توسل به اين روش ها مي توان بر بسياري از آشفتگي هاي مفهومي كه هنر پژوهان را مقهور خود كرده اند فايق آمد و به درك روشني از مفاهيم مشخص و متمايز ي كه اين پژوهشگران در مطالعه ي پديده هاي هنري به كار مي برند دست يافت نكته ي مهم ديگر اين است كه استنباط متاخر ويتگنشتاين از فلسفه و نيز پژوهش هايي كه خود او در بستر اين استنباط در زمينه ي خصيصه ي منطقي تبيين هاي مربو ط به رفتار انساني انجام داده است پيامد هاي بسيار گسترده اي براي روش هاي علوم انساني وبراي وبراي مطالعه ي انسان در حكم موجودي اجتماعي تاريخي و فرهنگي دارند
در تعريف انسان خيلي شفاف مي گويد مطالعه انسان در حكم موجودي اجتماعي تاريخي و فرهنگي انسان به مثابه يك پديده جهانشمول به كار نمي رود بل به عنوان موجودي اجتماعي و تاريخي و فرهنگي مورد نظر است
مفهوم تئوري آن گونه كه در مطالعات هنري رايج است يكي از راههاي تبيين است در تبيين به دنبال توجيه علل و دلايل يك پديده است در حالي كه توصيف آن پديده را توصيف مي كند نظريه يكي از شكل هاي تبيين است در واقع نظريه ها كه از ابزار تبيين اند بسته به پديده اي كه مورد مطالعه قرار مي دهد و شواهدي كه به كار مي گيرند مي توانند انواع متنوع داشته باشند-مثال فيزيك نيوتن-ليكن نظريه ها به رقم اين تفاوت دو مشخصه بنيادين دارند.1-نخست آنكه طيفي از پديده هاي ظاهرا نا مرتبط را با مسلم فرض كردن اصل بنيادين كه در پديده ها مشترك است به صورت واحدي هماهنگ در مي آورد همه پديده هاي به ظاهرمتفاوت از اصل بنيادين مشترك برخوردارند نظريه مي كوشد آن اصل را بيان كند .بيان يك اصل مشترك بنيادين براي پديده ها ي متفاوت 2-اين اصل مشترك بنيادين كه در نظريه بديهي فرض شده خواه به شكل جوهر فرايند نيرو و خواه به شكل چيز ديگر دست كم در ابتدا از نظر پنهان است ناظر غير دانشمند اين پديده ها اصل مشترك بنيادين مشخص نيست دانشمند كسي است كه براي اين پديده هاي به ظاهر متفاوت نظريه پرداز ي كند اصلي را بيان كند كه از ديد ديگران پنهان است
در فرويد همه رفتارهاي به ظاهر متفاوت از يك اصل بنيادين مشترك پيروي مي كند و آن اصل عبارت است از اينكه انسان در دو ره اي از رشدش متوجه وجود نرينگي در خود و نبود آن در مادر مي شود و با حضور پدر گمان مي كند فقدان نرينگي در مادر نشان اختگي است از ترس اختگي با پدر همزاد پندراي مي كند اين ميل فراموش شده در ضمير نا خودآگاه است وممكن است به شكلي بروز پيدا كند روانكاو كشف مي كند و به دنبال علت بنيادين مي گردد –سركوب ميل جنسي- و قرار است راه حل عمومي داده شود اين يك نمونه از تعدي نظريه به حوزه رفتار هاي انساني است من اگر رنگ هاي سياه به كار مي برم خودم نمي دانم چرا روانكاو بر اساس يك نظريه جهانشمول بايد بتواند رفتار ما را تبيين كند
اين دو خصيصه يعني وحدت بخشيدن به پديده هاي با ظاهر متفاوت و مسلم فرض كردن اصل بنياديني كه قابل تشخيص نيست در نظريه ها مشتركند: ليكن نظريه ها به رغم اين تفاوتها دو مشخصه ي بنيادين دارند نخست آنكه طيفي از پديده هاي ظاهرا نامرتبط و ناهمگون را با مسلم فرض كردن اصل بنياديني كه گمان مي رود در اين پديده ها مشترك است و مي تواند ماهيت يا رفتار آن ها راتبيين كند به صورت واحدي هماهنگ در مي آورند دوم آنكه اين اصل مشترك بنيادي كه در نظريه بديهي فرض شده است خواه به شكل يك جوهر فرايند نيرو مفهوم و خواه به شكل چيز ديگري باشد دست كم در ابتدا از نظر پنهان است
در اين كتاب مقصود از نظريه همين است يعني داراي چنين ويژگي هايي باشند شكلي از تبيين كه هر دو خصيصه را دارا باشند و ترديد در ارزش و اعتباري كه نظريه در حكم شكلي از تببيين در اين حوزه هاي مطالعاتي از آن برخوردار است يعني در حوزه رفتار انساني
ويتگنشتاين اول رويكرد پوزيتيويستي به زبان دارد زبان را مي شود تقليل داد به گزاره هايي كه مابازايي در خارج دارند اما در ويتگنشتاين متاخر زبان قابل تقليل نيست زبان در كاربرد است كه معنا و مفهوم دارد آگاهي از آنچه مي گويند چه معنايي دارد به كارش مي برند
خود نظريه شكل منطقا مناسبي براي تبيين نيست
استنباط تازه ي ويتگنشتاين از فلسفه چيست؟
نويسنده با ين پرسش مي خواهدبگويد من در اين مقاله چه مي خواهم بگويم
عدم پذيرش نظريه به منزله يك روش پژوهش فلسفي از سوي ويتگنشتاين و رد نظريه به خاطر تفاوتي است كه بين فلسفه و علوم طبيعي قائل مي شود. راسل نقطه مقابل ويتگنشتاين متاخر است راسل معتقد است فلسفه براي اينكه مثل علم بتواند براي نزديك شدن به حقيقت به جايي برسد بايد روش علمي در پيش بگيرد حقيقت پنهان است و ديگر اينكه بايد نظريه هايي بدهيم جهانشمول و بعد به اصطلاح به آن حقيقت پنهان دست يابد برتراند راسل در مقاله ي در باب روش علمي در فلسفه مي نويسد: هر فلسفه ي علمي از قبيل آنچه من به توصيه اش تمايل دارم آرام آرام شبيه علوم ديگر به صورت پاره پاره و موقت در خواهد آمد قبل از هر چيز خواهد توانست فرضيه هايي بنا نهد كه حتي اگر كاملا هم صحيح نباشند پس از اصطلاحات لازم مفيد واقع خواهند شد اين امكان نزديك شدن تدريجي به حقيقت بيش از هر چيز ديگري منشا اصلي پيروزي هاي علم بوده است و انتقال اين امكان به فلسفه زمينه ساز پيشرفت در روش است كه در اهميت آن جاي هيچ ترديد ي نيست
.از ديد ويتگنشتاين شناختي خارج از زبان ايجاد نمي شود حقيقت زباني است گزاره هايي كه در آزمايشگاهها ي منطق دانان صادر مي شود از پيش محكوم به فرو ريختن است اين گزاره ها زباني نيست . ويتگنشتاين متاخر امانيستي است كه به اراده انسان در به كار بردن زبان در لحظه معتقد است.حتي علوم تجربي براي بيان دستاوردهايش ناچار است به يك نظام معنا و مفهومي كه در كاربرد در يافت بشود متوسل شود .
ويتگنشتاين متاخر معتقد است در كاربرد زبان مساله اي وجود ندارد مادامي كه يكديگر را مي فهميم.

Friday, October 05, 2007

تمام شب را بايد سيندرلا بود
و تمام روز بايد از خود پرسيد
چگونه مي توان كدوها را به كالسكه
و پنج دقيقه قدم زني را
به پنج قرن خوشبختي بدل كرد
كريستين بوبن

Tuesday, October 02, 2007

درس گفتارهاي دكتر فرزان سجودي


جلسه اول
در آستانه قرن بيستم در حوزه انديشه غربي تحولاتي اتفاق مي افتد كه به هم مربوط هستند پيدايش آدم هايي چون سوسور ماركس و فرويد كه انديشه غرب را وارد حوزه تازه اي مي كند هر سه در زبانشناسي يك جور تحول را پيش مي برند تحول به اين سمت بود كه زير اين رفتار ظاهري و آنچه كه ديده مي شود زير ساخت ها و ساختارهايي ژرف وجود دارد كه به نظر خود اشخاص ي كه با اين حوزه درگيرند نمي رسد وقتي فرويد از ضمير ناخودآگاه سخن مي گويد معتقد است چيز هايي كه يادآوري آنها براي ما درد آور است به ضمير ناخودآگاه پس رانده مي شود رفتارها انتخاب ها شعر و فيلم و نقاشي حتي لغزش هاي زباني همه بر اساس آن چيزي است كه فرد از آن آگاه نيست پس يك لايه پنهان ساختاري در پس رفتار انسان وجود دارد
سوسورمعتقد است ما حرف مي زنيم حرف يكديگر را مي فهميم نشانه هاي كلامي درك شدني و معنا دار است چون همه ما يك ساختار تمام عيار هم زمان را دروني كرده ايم كه آن ساختار دروني شده به نا خودآگاه ما تعلق دارد كه در بستر هاي فرهنگي و شرايط خاصي دروني كرده ايم و اصوات تصادفي نيست و ما اشتراك بر دلالت هاي اصوات داريم يك چيز ي در همه ما به اشتراك است كه باعث مي شود ما زبان همديگر را مي فهميم در غير اين صورت هر زباني مجموعه اي از اصوات است كه اگر قلمرو هاي مربوط به آنها را بگيريم هيچي نيست.علت معناداري آنها از ديد سوسور اين است كه همه ما يك نظام صوري را دروني كرديم كه فقط در تجلي بيروني اش ديده مي شود همه به وجود زير ساخت هاي نا خودآگاه معتقدند دانش اين ساختار را زبانشناس دارد دروني شده ما است ما به آن اشراف داريم دانش نداريم.
در فرويد روانكاو است كه آگاه است به زير ساخت ها در سوسور زبانشناس و دانشمند آگاهي دارد ولي كار بر آگاهي ندارد.
تفاوت فرويد و سوسور: فرويد روانكاوي اش فردي است بعد اجتماعي اش آن است كه قواعد جهانشمول براي رفتارهاي فردي قائل مي شود علم به دنبال آگاهانه كردن آن ناخودآگاه است و علم است كه بايد از طريق نظريه هاي جهانشمول به آنها آگاهي پيدا كند ما به آن آگاهي نداريم هرچند تحت سلطه آن زير ساخت ها هستيم عالم كسي است كه با طرح نظريه هاي جهانشمول به آن ساختار ها ي بنيادين دانش دست پيدا مي كند
ماركس هم با طرح اينكه همه مناسبات فرهنگي اجتماعي روابط قدرت ناشي از ژرف ساختن مبادلات اقتصادي است همين گونه مي انديشد طبقه كارگر نيروي كارش را مي فروشد مالكيت در دست طبقه سرمايه دار است و زير ساخت بنيادي مالكيت ابزار توليد است روساخت:من بدبختم اون 6 تا كاروخونه داره. زير سخت:در ژرفاي مبادلات اقتصادي سياسي گروهي صاحبان ابزار توليدند گروهي فاقدند آنها داراي ابزار توليدند داري قدرتند هر سه به وجود نظام هاي قاعده مند ژرف ساختي يا بنيادي معتقدند و كار دانشمند آگاهي يافتن از آن است ايرادي كه الان به هر سه اين ديدگاهها مي گيرند اين هر سه مبتني بر مفاهيم عالم و جهانشمول از انسان و فرهنگ و روابط اجتماعي در حالي كه بسته به شرايط فرهنگي اقليمي ما الزاما نمي توانيم به قواعد جهانشمول دست پيدا كنيم-چيز هاي بسيار گفتن مثل هيچ چيز نگفتن است-

Thursday, September 13, 2007

از آيينه بپرس
نام نجات دهنده ات را
فروغ فرخزاد

Wednesday, September 12, 2007

جان ديويي،پاپ آرت و نادر شايگان

ديروز بيستم شهريور ماه باغ ملي بودم كه پيش از اين روزگار اداره مالياتي بوده است و در اين روزگار دانشگاه هنر است جهت رفتنم برقراري سه جلسه دفاع بود جلسه اول درباره سهروردي بود كه بدان نرسيدم جلسه دوم درباره سارتر و بارت بود كه نيمه حضوري شركت داشتم و جلسه آخر با عنوان بررسي ديدگاه زيبايي شناسانه ي جان ديويي و تطبيق آن با پاپ آرت بود كه از اول تا آخر جلسه حضور داشتم و لذت بردم انصافا خوب كار شده بود و راستش در اين جلسه بود كه حس كردم چه خوب كه فلسفه ي هنر مي خوانم نادر شايگان دانشجويي كه در مقام دفاع ايستاده بود به تجربه شخصي خودش اشاره كرد زماني كه در نهايت نظر خودش را خواستند اينكه ابتدا اديان و عرفان خوانده بعد ادبيات عرب و روزگارش به پرگماتيسم و پاپ آرت ختم شده است يه جورايي تجربه هاي عجيب و غريب دانشجويان فلسفه است اما من اكنون نه به تجربه نادر شايگان نه به تجربه همه فلسفه خوانده ها كه به تجربه از ديدگاه جان ديويي اشاراتي مي كنم كه ديروزدر اين جلسه ياد گرفتم اگرچه آنچه كه ديويي درباره اش نظريه پردازي مي كند را زيسته ام اما از اينكه اين همه جدي محل بحث بود لذت بردم آقاي شايگان چكيده كار خود در اختيار همه شركت كننده ها قرار دادند كه من نيز بدان ها استناد مي كنم در اين چكيده آمده است
فلسفه ي ديويي شامل تجربه و زندگي مردم متوسط الحال است ما بايد فلسفه ي او را به مثابه ي بهترين دفاع و تاييد تجربه و لذت روزمره در نظر آوريم اين تجربه سر آن ندارد تا از زندگي معمول فراتر رود ديويي با توجه به چنين تلقي از زندگي پاپ آرت را به مثابه ي بهترين معادل و بيان فلسفه ي خويش مي داند بدين معنا كه جنبش هنري پاپ آرت در مقابل همه ي موضع گيري ها ي انتزاعي و روشنفكرانه مقاومت و پافشاري مي كند در جنبش پاپ آرت تاكيد بر حوادث ايده ها و شادماني هاي عادي و معمول زندگي ما است فلسفه ي ديويي فلسفه ي انسان عادي است فلسفه اي كه مي خواهد در مقابل هر آنچه متعالي ناميده مي شود مقاومت كند و در عوض بر ابتدايي ترين حوادث اين جهان بنيان يابد به گفته ي ديويي
هر كسي كه به نوشتن درباره هنرهاي زيبا مشغول است به ناچار وظيفه اي دارد وظيفه ي او اين است تا ميان اشكال خالص و پالوده شده و غنا يافته ي تجربه كه در آثار هنري متبلور مي شوند و حوادث روزانه اعمال و رنجهايي كه عموما به عنوان عامل قوام بخش تجربه فهم مي شوند پيوندي برقرار سازد
و هنرهايي كه امروزه جزء ضروري و لاينفك زندگي اكثر مردم متوسط الحال است سر آن ندارند تا هنر ناميده شوند از آن ميان مي توان به فيلم موسيقي جاز كميك استريپ و آنچه غالبا در روزنامه ها درباره دلدادگي و معاشقه ي دلدادگان جانيان ماجراهاي راهزنان مي خوانيم اشاره كرد

پي نوشت: يكبار ديگر به آقاي شايگان تبريك مي گويم
به اين فكر مي كنم كه سرنوشت باغ ملي پس از تجربه دانشگاه و رفت و آمد استاد و دانشجو چيست
در مصاحبه ام در دانشگاه هنر گفته بودم شايد پس از 2 سال به اين نتيجه برسم كه فلسفه هنر بي معني است اما امروز به گونه اي ديگر فكر مي كنم

Friday, August 24, 2007

حرفي ندارم جز يه دنيا حرف ناگفته

Thursday, August 23, 2007


و اين منم
دختري شاد
در آستانه فصلي گرم
در ابتداي درك هستي هر آنچه هست
و مهرباني ساده و شادناك آسمان
و توانايي اين دست هاي ايماني

Wednesday, August 22, 2007

بي تفاوتي روزگار

تكراركسالت بار مرده براي مرده شور
تكرار كسالت بار عروس براي آرايشگر
تكرار كسالت بار كتاب درسي براي استاد
تكرار كسالت بار ژست براي عكاس
تكرار كسالت بار كالا براي فروشنده
تكرار كسالت بار پول براي كارمند بانك
تكرار كسالت بار ماشين براي پليس
تكرار كسالت بار فقط يه نفر حركت براي راننده
تكرار دندان خراب براي دندانپزشك
تكرار همه تكراري ها براي همه

و نسبت ما همه به اين همه تكرار غير تكراري است
گريه براي مرده
شادي براي عروس
درس جديد
ژست گرفتن براي عكس
كالاي نويي را خريدن
پول از بانك گرفتن يا واريز كردن
سوار ماشين به سوي مقصدي رفتن
رسيدن به ماشيني كه فقط يك نفر جا دارد وحركت
ترميم دندانها يت
و ما در همه تكراري هاي غير تكراري غوطه وريم

پي نوشت: يك طرف ماجرا هميشه بي تفاوتي است

Friday, August 10, 2007

حكمت خسرواني2

يكي ديگر از نكاتي كه در گفتار شهروزي آمده است گله و شكايت زرتشت از مردمي است كه وي را نيك مي شناختند ‌اما به او نمي گرويدند و انكارش مي كردند او مدتي را از آذربايجان بيرون مي رود كه دوران تفكر و انزواي اوست و چون باز مي گردد عده اي ‌ازاو طلب مال وعده اي طلب كتب حكمت نمودند همچنين از سوي مخالفان و معاندان ‌كه همان اشراف و روحانيون بودند اصل و نسب و دودمانش انكار شد اما خود مي گويد و درميان ايشان معروف النسب بودم و پدر و مادرم را مي شناختند در هر حال آنان از هر وسيله اي جهت صدمه زدنش امتناع نكرده و رويگردان نبودند چون منافع شان سخت در خطر بود به شرحي كه گذشت نحوه بعثت و برانگيختگي زرتشت با ديگران پيامبران متفاوت بود در واقع او از رسيدن به نور سخن مي گويد پس فرستادم به سوي ايشان كه نور در پوست من درآمد از ديدگاه زرتشت آب آتش و زمين مقدس اند و نبايد آلوده شوند هنگامي كه زرتشت از اهورامزدا طلب خرد و دانش والاي الاهي مي كند خداوند ‌آن خرد همه آگاهي را به شكل آب به زرتشت مي دهد كه بنوشد
شيخ شهاب الدين سهروردي راز و رمز فلسفه و حكمت اشراق را در ايران باستان دريافته است او آبشخور فلسفه ي يونان يعني فلسفه ي ارسطو و افلاطون را حكمت خسرواني يعني فلسفه ي پارسي مي دانست فلسفه ي مشاء‌ و اشراق ‌دو نحله به روش تفكر فلسفي بود كه در ايران باستان سرچشمه داشته است سهروردي از زرتشت ياد مي كند آن جا كه مي گويد جهان تقسيم مي شود بر دو بخش جهان مينوي كه عالم نوراني و روحاني و گيتي كه عالم ظلماني و مادي است او درباره نور و آتش و روشني مي نويسد و چون نور فيض دهنده و تابنده از عالم بالا بر نفوس فاضله و به آنان نيروي درخشش و عقيده مي بخشد ومانند آفتاب مي درخشد و اين نور را به پهلوي خره مي گويند و چنانكه زرداشت گفته است خره نوري است كه از ذات پروردگار مي درخشد و به وسيله ي همين نور آفريدگان برخي بربرخ ديگر برتري مي يابند و هر يك از آفريدگان خداوند به كمك آن نور مي تواند مصدر كاري شود. همان طور كه گذشت در بيان سهروردي آتش معرفت و شناخت دروني سر آغازش همان آتش ايزدي است كه در ايران زمين به وسيله زرتشت فروزان گشت او از فلاسفه پارس با نام ونشان سخن مي گويد و اصطلاحات اوستايي را به جا و درست به كار مي گيرد سهروردي خوب از واقعيت آگاهي داشت كه چگونه روحانيون مجوس حكمت وا لاي زرتشت را به انحراف و انحطاط كشاندند و اذهان را نسبت بدان بدبين كردند ‌به همين جهت مي گويد حكمت و اشراق پارسي نه آن است كه روحانيان مجوس از سر كفر مي گويند و مي كنند
به جاست قدري درباره مجوس گفته شود واژه و اطلاق مجوس نزد نويسندگان و مورخان اسلامي و تازي اغلب به معني آتش پرست و آتش پرستي كاربرد داشته است و مفهوم آن از مغ نيز نزد نويسندگان و عرفا و صوفيه متفاوت است واژه مجوس در قرآن سوره حج آيه 17 آمده است اگرچه در كنار اهل كتاب عنوان شده اما از معناي آيه چنين بر مي آيد كه تنها در موارد اداري و امور مربوط به خراج و جزيه با آنان مانند اهل كتاب رفتار مي شد و اين آيه نشانگر آن است كه مجوس از همان آغاز اسلام اهل كتاب شناخته نمي شد اين واژه پس از ساسانيان به منظور تحقير و تخفيف زرتشتيان كاربرد داشته است در حالي كه آيين و فرهنگ و حكمت و عرفان ايراني كه حكيمان بزرگي چون سهروردي و حكيمان و عارفان شاعر و فرزانه ي ايراني پيرو آن بودند و اعتلاي عنوان مغ در چنين آثاري، نماينده ي آن است كه چنان حكمتي پوشيده و در پرده و تنها در حيطه ي شناخت خواص قرار گرفت و به همين جهت است كه در طول قرن ها ‌اشاره شده كه مغان واقعي جز مغان آتش پرست و اصحاب نار و مجوسان مي باشند در مغرب زمين نيز از همان ايام كهن ‌همين مجوس و مغان ياموبدان آتش بودند كه به كلي عاري از حليه ي حكمت و عرفان و فلسفه بوده وبه عنوان جادوگر مشهور بودند در يونان از سده ي پنجم پيش از ميلاد اين واژه در آثار نويسندگان ملاحظه
مي شود كه از آن مفهوم جادوگر و جادوگري دريافت مي شد بعد ها اين مفهوم كه مجوس و مجوسي كسي است كه اعمال شگفت و خارق العاده و بيرون از توان افراد عادي و حتا دانا و عالم انجام مي دهد شناخته شد و در اين جا بود كه ويژه موبدان ايراني نبود بلكه مفهومي عام پيدا كرد به نقل از بقراط اين افراد با افسون ها و عزايم و نيرنگ بازي مدعي درمان بيماري صرع بودند اما معني و مفهوم دو گانه ي اين واژه حتي در يونان نيز روشن بود و بسا از فيلسوفان و خردمندان به مقام و آگاهي و مراتب شهود مغان اصيل آگاه بودند همان معرفت و شناختي كه هم در حوزه ي فرهنگ هاي مديترانه مشهود بود و هم عرفا حكما شاعران و انديشمندان ايراني در دوره اسلامي بدان آشنا بودند افلاطون در رساله ي الكيبادس با تعظيم از مغان حكيم ايراني ياد كرده و دينون در سده چهارم ميلادي معترف بوده و ارسطو با آگاهي از كار و حرفه ي مجوس تاكيد مي كند كه مغان دارنده ي حكمت و خرد با سحر و جادو و افسون نسبتي ندارند همان مغان ي كه هاتف حافظ سهروردي ‌اشكوري‌ خود را از جهاتي ميراث برآنان مي دانستند مغان دو وجه مثبت و منفي داشتند گروهي دارندگان معارف واخلاق و حكمت و و پيروان راه سلوك و عرفان بودند و گروهي كه به تخفيف مجوس ناميده مي شدند به خصوص پس از ساسانيان در كتاب مطالعات دين هاي ايراني از نظر گاه نويسندگان و مورخان كلاسيك نيز مستنداتي هست داير به آن كه مجوسيت و مجوسان جدا از پيروان زرتشت بودند در واقع زرتشتي كه شهروزي توصيف مي كند در شمار ملوك و انبياي فارس و باني حكمت نوريه به دور از آن اصل ثنويتي است كه مجوس و مغان زمان ساساني و پس از آن با عنوان گبرها پس از ساسانيان در دوران اسلامي بودند جماعتي كه كافر معرفي مي شدند و آذر پرست متاسفانه در اثر تداخل نام زرتشت با نام مذاهب مجوسي مانوي زرواني كه بنياد همه بر ثنويت مطلق و شالوده الاهياتشان بر اساس ثنويت و اساطير بود نام زرتشت پيامبر با زرتشت هاي ديگر اختلاط پيدا كرد در رساله اي به نام كلمه التصوف از سهروردي شيخ اشراق چنين آمده و در ايران قديم امتي بودند كه به حق رهبري و دادگستري مي نمودند اينان حكما و فضلايي بودند غير مشبه به مجوس كه ما حكمت نوري شريف آنها را حكمتي كه ذوق افلاطون و پيشينيان او گواه برآن است در كتاب خود به نام كلمة الاشراق احيا كرديم و كسي در هچو امري بر من سبقت نداشت

Saturday, July 28, 2007

تلخيص كتاب حكمت خسرواني1

زرتشت پيامبر و حكيم
كتاب نزهة الارواح و روضة الافراح يا تاريخ الحكما از آثار شمس الدين محمد بن محمود شهروزي
است كه به سال 686در گذشته است اين كتاب شرح حال و حكمت و فلسفه ي 128 تن از دانشمندان و حكماي يوناني و ايراني و اسلامي است كه آگاهي هاي آن در ذيل شرح و احوال و آثار شيخ شهاب الدين سهروردي از كهن ترين مدارك موجود در اين زمينه است اين كتاب در اوايل سده ي يازدهم به وسيله ي دانشمند حكيم و عارف ايراني مقصود علي تبريزي ‌در هند به فارسي ترجمه شده است
در اين كتاب شرحي درباره زرادشت آمده است كه به سه دليل عمده داراي اهميت است
به مسائلي تكراري كه بر اثر جهل و تعصب بوده است، نپرداخته است
به مسائلي در زندگي زرتشت پرداخته كه در آثار مشابه كمتر ديده مي شود
اشاراتي كه به تفصيل آمده است با گاثاها و آثار سنتي زرتشت همانندي دارد
بر اساس شرح حالي كه از زبان زرتشت درباره خودش نقل شده در آذربيجان يعني در شرق ايران زاده شده است اماروايتي وجود دارد كه او در نجران متولد شده است شهري در شبه جزيره عربستان ميان حجاز و يمن اما جهت اين انتساب از آن روست كه به سختي
مي توانستند باور كنند كه پيامبري برخاسته از سرزمين ايران باشد و حتي تا جايي كه او را با ابراهيم خليل يكي دانسته اند و يا او را از شاگردانش مي دانستند در حالي كه از ديدگاه روايات كهن چه بسا زرتشت الگويي براي ابراهيم خليل بوده باشد نه بالعكس استاد و حكيمي كه زرتشت نزد وي در آغاز نوجواني بهره يافت برزين و يا به اشاره زات سپرم نام داشته است اين مرد فرزانه حكيمي بود كه خلوت گزيده و به انديشه و تفكر روزگار مي گذراند اما از خدمت به مردم و نيكي و دست گيري نسبت به خلق غافل نبود زرتشت دوران انديشه و تفكر را جهت فراغت از اعمال خور و خواب و پوشاك به قناعت و خوراك شير و پنير سر مي كرد در متن ي كه به خود زرتشت استناد مي دهند آمده است
چون رسيدم به دور زحل اوسط نور در آمد در پوست من از براي آن كه طالع دلو بود و زحل مربي و ولي آن
وجه امتياز سياره اي كه از آن نامبرده است حلقه ي درخشاني است كه در اطراف آن ديده مي شود تعبير راز آميز و كنايت گونه ي نويسنده بسيار زيبا بيان مطلب كرده كه با رسيدن به دور زحل ماده ي مستعده ي زرتشت و ضمير تفكر وي نور را جذب كرده و روشنايي دانش و ادراك را گرفته است مناجات و نيايش زرتشت براي نور خالص و محض است اين نور براثر تفكر وانديشه با راهنمايي پير و مراد حاصل مي شود
شهروزي به رفتن زرتشت نزد رستم اشاره مي كند و اينكه زرتشت آيين خود را به رستم عرضه كرد و او نپذيرفت اندوهگين شد اسفنديار نزد رستم مي رود باز هم نمي پذيرد و انگيزه جنگ رستم و اسفنديار كه منجر به كشته شدن اسفنديار شد نيز همين امر دانسته شده است و به همين جهت است كه نام رستم توسط موبدان از اوستا حذف شده است
نور و آتش در آيين زرتشت به شرحي كه خواهد آمد مقدس است هر كه آتش مقدس حرارت دانش نورالاهي را در خود گيرد و كسب كند رستگار است و اراده كرده تا پوياي شهود شود اين آتش اين نور اين لهيب و زبانه فر است فردانش بزرگي سعادت شكوه و عظمتي است كه از سوي خداوند بخشيده مي شود‌ به آنانكه شايسته و درخورند پيروان اين دين بايد هر روز آتش زندگي را با خالص ترين كردار نيك دريافت شناخت و دانش و آگاهي روشن و فروزان نگه دارنداز اين نكته كه بايد هر روزه آتش زندگي را با هشياري و خلوص خوش سوزروشن و برقرار دارند نويسندگان يوناني برداشت ظاهري كرده اند بدين معنا كه بايد هر روزه با چوب هاي خشك و خوش سوز و خوش بو آتش بيفروزند در حالي كه در مورد انواع آتش ها والاترين شان كه بدون دود مي سوزد و خوش بو ومعطر است بنابر اوستا آتشي است كه درون آدمي مي سوزد و زندگي را تعالي مي بخشد همان آتشي است كه زرتشت مي گويد در طالع من روشن شد و به درونم رسوخ يافت همان آتشي كه نيروي تحرك هستي و نمو است آتش‌ محك آتش است آتش پاك درون‌آتش مند را نمي سوزاند ‌اما دشمن و بدخواه را مي سوزاند اهميت آتش در آيين زرتشت با غلو مجوس و موبدان موجب شد كه ستايش يكي از جلوه هاي ذات خداوندي به جاي اصل و خود خداوند شناخته شده و آتش پرستي باب شوداقبال لاهوري شرحي كوتاه درباره ماهيت آتش در حكمت ايراني حكمت خسرواني مي دهد به قرار زير
در نظر اصحاب جمال حقيقت نهايي چيزي جز جمال سرمدي نيست جمال سرمدي به اقتضاي ذات خود ‌در پي آن است كه روي خود را در آيينه ي جهان بنگرد از اين رو جهان ‌نگار يا عكس جمال سرمدي است به اين ترتيب اصحاب نحله جمال از مفهوم نوافلاطوني آفرينش كه جهان را نشئه اي از فياضيت الاهي مي شمرد ‌دور شدند ومانند
مير سيد شريف علي جرجاني اعتقاد كردند كه تجلي زيبايي علت خلقت است و عشق نخستين مخلوق است و عشق است كه جمال سرمدي را تحقق مي بخشد صوفيان ايراني به اقتضاي اصل زرتشتي خود اين عشق جهانگير را آتش مقدس ناميدند كه جز خدا‌همه چيز را
مي سوزاند البته اين آتشي نيست كه مغان و موبدان متشرع مجوسي در اتاق هاي سر بسته و پستوها در منقل و آتشدان‌هيزم ها برآن مي نهند و ادعيه تلاوت مي كردند

Wednesday, July 11, 2007

از روز آخري كه براي خودش روزي بود روزهاي بسياري گذشته است ومن در اين روزهاي بسيار امتحان داده ام پايان نامه تصويب كرده ام كلاس هايم را نرفته ام وبلاگ نويسي ام تعطيل بود اماامروز در جلسه دفاع دوست نازنينم الهام شركت كردم و امشب دلي را شكستم كه به اندازه همه عالم كائنات و ممكنات وسعت دارد براي جبران تنها مي توانم برايش آرزو و دعا كنم كه به همه آرزو هايش برسد چه اينكه عذر خواهي در بعضي شرايط كاريكاتور مي نمايد ما وقتي در گوش كسي مي زنيم كلي عذر خواهي مي كنيم اما اگر كسي را بكشيم چه در واقع ما هميشه و قتي خطاهاي بسيار كوچك مي كنيم بسيار عذر مي خواهيم

Monday, June 04, 2007

ديروز براي خودش روز آخري بود

ديروز يكشنبه سيزدهم خرداد ماه هزارو سيصد و هشتاد و شش پايان تمام كلاس هاي دانشگاه و دوره دو ساله فلسفه هنر بود به همين مناسبت غم انگيز و شاد پس از اتمام كلاس دكتر پاينده و قبل از شروع كلاس دكتر سجودي نهار را در يكي از كلاس هاي دانشگاه دور هم بوديم در تمام اين مدت تمام روزهاي 2سال پيش قبل از ورودم به دانشگاه هنر نه به ترتيب تاريخي از مقابل چشمانم گذشت پررنگ ترين خاطره ام مربوط به روز مصاحبه ام بود كه با چه حال و اوضاعي رفتم كه پاسخ دهم درباره چيز هايي كه نمي دانستم و درباره رشته اي كه نمي شناختم نفر آخر بودم از صبح كه رفتم 6 عصر وارد اتاقي شدم كه بعد ها كلاس درسم بود خستگي تمام چهره اساتيد مصاحبه كننده را پوشانده بود اما مصاحبه با فضاي شادو جالبي پيش رفت تا جايي كه بحث از كانت و فلسفه هنر و انگيزه به داستان و پياده روي و نقش آن در تفكر عميق رسيد از كلاس كه بيرون آمدم روي ابرها راه مي رفتم

پس از اتمام آخرين كلاس تصميم گرفتيم ساعتي را دور هم باشيم كه بعد برويم كه ديگر همديگر را نبينيم آخه حكايت روز هاي آخر در هر موضوعي حكايت عجيبي است همه تلاش ها به سمت اين است كه تداومي وجود داشته باشد و باز اين با هم بودن ها تكرار شود اما من در هر روز آخري واقعي بودن روز آخر را با تمام وجود حس مي كنم و ديروز مي دانستم كه مي رويم كه ديگر همديگر را نبينيم اما روز آخر خوبي بود
روز آخر تشكيل شده بود از قدري آواز قدري شعر قدري نقد قدري فلسفه قدري خرده گري از يكديگر قدري پيشنهاد قدري راست قدري دروغ قدري حافظ قدري شاملو و مقاديري تعريف از يكديگر به اضافه بستني و سيب زميني سرخ كرده و چاي و خلاصه براي خودش روز آخري بود
پي نوشت: نقدي به همكلاسي فلسفي و نه فلسفه هنري ام رجبي نمودم كه به قول عابديني براي سي سال افسردگي او كافي بود پس قدري هم عذاب وجدان را به قدرهاي بالا بيفزاييد

Monday, May 28, 2007

چقدر قيصر امين پور را خوب مي فهمهم وقتي مي خوانم كه
موجيم و وصل ما از خود بريدن است
ساحل بهانه ايست رفتن رسيدن است

Wednesday, May 23, 2007

عاشقانه هاي مصر باستان

در حين انجام كارهايم راديو نيز روشن بود مجري راديوي پيام از كتاب عاشقانه هاي مصر باستان ترجمه عباس صفاري صحبت مي كرد و اين قطعه را از كتاب خواند

بتاز به مانند چاپار حكمران تنگ حوصله
چابكانه بتاز
رپ رپه هيچ اسب تك تازي
به پاي ضربان قلب تو نمي رسد
هنگامي كه به او مي رسي

حس هاي مختلفي وقتي تصور مي كردم اين قطعه عاشقانه مربوط به پيش از تاريخ است در من برانگيخته مي شد حس هايي گاه متناقض گاهي شخص را هنگام سرودنش تصور مي كردم به فضاي فكري اش و به كلماتي كه به كار برده از اينكه روزي وجود داشته قلبش مي تپيده و حالا هيچ نشاني از او نيست احساس پوچي و ترس مي كردم پوچي بدين معنا كه زماني خيلي از مسائل همان قدر براي او جدي بوده كه براي ما اما حتي نمي توان شمرد كه چند ساعت است كه از اضطراب ها و دلشوره هايش گذشته او نيز همين دغدغه ها را داشته و كسي چه مي داند كه تا چه اندازه غصه خيلي چيزها را خورده است و احساس ترس از فراموش شدن كه البته گريزي از آن نيست پس از مرگ دست كم چند نفري كه دورمان هستند يادمان كنند كه با مردن آنها نيز مانيز به كلي خواهيم مرد مگر اينكه ميخي به عالم بكوبيم و برويم حس ديگرم اين بود كه حداكثر تلاشم را بكنم اما غصه نخورم حتما كسي كه اين شعر را سروده در غم از دست دادن كسي كه نه زير ماشين كه زير اسب رفته گريسته حتما براي نداشتن نه آپارتمان مدرن در بهترين نقطه شهر كه شايد براي سرپناهي غاري جايي سر دوست خود كلاه گذاشته و خيلي حتما هاي ديگر از اينكه همه مضامين در عالم يكي است و در عين حال به تعداد افراد بشر متفاوت و البته گاهي هم به شدت مشابه قدري حوصله ام سر مي رود.
پي نوشت: قطعه اي را كه در بالا آوردم جون نديدم وفقط شنيدم به سبك خود نوشتم ممكن است در كتاب به گونه اي ديگر باشد ديگر آنكه به اين نتيجه رسيدم كه زندگي را زندگي كنم اما غصه نخورم چون هزاران سال است كه نيستم

Sunday, May 20, 2007

احكام زيبا شناختي كانت3

حكم زيبا شناختي از حيث نسبت
کانت احکام ذوقی رابر حسب نسبت غایاتی که در آنها ملاحظه می شوند نیزبررسی می کند
کانت زیبایی را دو قسم می داند زیبایی آزاد و زیبایی مقید مراد کانت از زیبایی آنجا که آن را آزاد لحاظ می کند همانا زیبایی قائم به ذات است که به تعبیر کانت هیچ مفهومی دال بر چیستی عین را فرض نمی گیرد زیبایی مقید را زیبایی مشروط می داند و این گونه تعریف می کند مقید به مفهومی است زیبایی مشروط به اعیانی منتسب می شود که تحت مفهوم غایتی خاص قرار می گیرد
آن چیزهایی که از نظر کانت ذیل زیبایی آزاد قرار می گیرند و می توان زیبایی آنها را فی نفسه و قائم به ذات دانست از این قرار است گلها صدف های دریایی پرندگان و موسیقی های بدون کلام زیبایی هایی که هیچ نوع غایتمندی درونی را نمی توان به آنها نسبت داد در واقع هیچ عینی تحت مفهوم معینی نیستند در مورد گلها کانت می گوید اگرچه گیاه شناس از نظر خود بداند که درون این گیاه چه غایتی نهفته است مثل اینکه اندام باروری گیاه را بشناسد اما آن جایی که با ذوق داوری می کند به هیچ غایت طبیعی در گل توجه ندارد و حکمی که صادر می کند به این معنا و علی القائده حکم ذوقی محض نیست اما در مورد زیبایی مقید کانت زیبایی ساختمان و عمارت را از این نوع می داند که مفهوم غایتی در خود دارد که مشخص می کند چه باید باشد در قسمت های قبل در مورد مطبوع و خیر گفته شد که به خلوص امر زیبا آسیب می رساند اینکه غایتی در شی پیش فرض گرفته شود نیز همچون مطبوع و خیر آسیب رسان است پس اگر حکم ذوقی بر اساس غایات موجود در شی صادر شود حکمی آزاد و محض نیست
ایده آل زیبایی چیست کانت معتقد است که هیچ قاعده ذوقی عینی که به وسیله مفاهیم زیبا چیست نمی تواند موجودباشد نظر کانت در مورد ایده آل زیبایی در تمام آنچه که تا کنون در مورد زیبا و زیبایی آورده است مستتر است طبق آنچه که گذشت کانت برای حکم زیبا شناختی نه مبنای عینی که مبنای ذهنی قائل است و در مورد اینکه چگونه می توان به یک ایده آل زیبایی رسید می گوید اگر هر کس هزار مرد بالغ را دیده باشد برای اینکه در مورد اندازه نرمال و متعارف داوری کند متخیله این اجازه را به عقیده من می دهد که تمام این هزار تصویر روی هم بیفتد نهایتا آن اندازه متوسط به دست می آید که اندازه ای که از هر نظر از بزرگترین و کوچکترین قامت دور است و این قامت یک مرد زیباست به همین ترتیب در مورد سایر اجزا هم نهایتا می توان به یک ایده متعارف مرد زیبا رسید اما این ایده در نظر یک زنگی چینی یک اروپایی تفاوت دارد و همین طور است در مورد انواع دیگر
اما همین ایده متعارف هم به مثابه قواعدمعین نیست اما کانت داوری در مورد ایده آل زیبایی را به هیچ وجه یک حکم ذوقی صرف نمی داند
پس زیبایی صورتمندی یک عین است تا جایی که این صورت بدون تصور غایتی در عین دریافت شود
حکم زیباشناختی بر حسب جهت
جهت در یک حکم ذوقی یا زیبا شناختی از نظر کانت ضرورت است اما ضرورتی که نه عینی نظری است و نه ضرورت عملي بلکه ضرورتی که در حکم زیبا شناختی تعقل می شود فقط می تواند نمونه وار خوانده شود یعنی ضرورت موافقت همگان با حکمی که نمونه ای از قاعده ای کلی که قادر به بیان آن نیستیم تلقی می شود معتقد است در مورد امر مطبوع بالفعل در من لذت ایجاد می کنداما این ضرورت عینی که ما به حکم ذوقی منتسب می کنیم مشروط است بدین معنا که اقتضای حکم ذوقی توافق همگان است و کسی که چیزی را زیبا می خواند مدعی است که هر کس دیگر هم باید عین مزبور را تحسین کند و نیز آن را زیبا وصف کند بنابراین الزام در حکم زیباشناختی گرچه موافق با کلیه داده های لازم برای داوری بیان می شود اما باز هم مشروط است ما طالب توافق همگان هستیم زیرا مبنایی داریم که در همه مشترک است و می توانیم روی این توافق حساب کنیم به شرط آنکه همیشه مطمئن باشیم موردی که منظور ماست به درستی تحت این معنا به مثابه ملاک توافق قرار گرفته است
کانت معتقد است احکام ذوقی باید از اصلی ذهنی برخوردارباشند که تنها می تواند به عنوان حسی مشترک در نظر گرفته شوند و تنها با پیش فرض این چنین حسی حکم ذوقی می تواند وضع شود.در نهایت به تعبیر کانت
زیبا چیزی است که بدون هیچ مفهومی به مثابه متعلق رضایتی ضروری شناخته مي شود

پس به شرحی که گذشت حکم زیبا شناختی از حیث کیفیت فاقد علاقه است از حیث کمیت رضایت کلی و همگانی را در بر دارد از حیث نسبت غایتمندی بدون غایت معین است و جهت این حکم ضرورت است
منابع
نقد قوه حکم ایمانوئل کانت ترجمه عبدالکریم رشیدیان نشر نی 1377
نظریه شناخت کانت یوستوس هارتناک ترجمه علی حقی انتشارات علمی فرهنگی 1376

Saturday, May 12, 2007

احكام زيباشناختي كانت 2

کانت در بخش نخست کتاب نقد قوه حکم به بررسی حکم ذوقی بر حسب کیفیت بر حسب كميت بر حسب نسبت غاياتي كه در آن ملاحظه مي شود و
درنهايت بر حسب جهت رضایت حاصل از عین می پردازد که به شرح مختصری از هر یک پرداخته می شود
حکم زیبا شناختی بر حسب کیفیت
حکم زیباشناختی هنگامی است که در تشخیص اینکه چیزی زیباست یا نه به کمک قوه متخیله به ذهن و احساس لذت و الم نسبت می دهیم و مبنای ایجابی آن فقط می تواند مبنای ذهنی باشد کانت معتقد است اینکه
من ذوق دارم نه به چیزی که مرا به وجود این عین وابسته میکند بلکه به چیزی که از این تصور در خود می سازم توجه دارم کانت در این باره می گوید اگر من قصری را دربرابر خود ببینم از خود بپرسم آیا
زیباست یا نه می توانم پاسخ دهم که من اینگونه چیزها را که برای خیره کردن چشم ها ساخته شده دوست ندارم یاحتی به شیوه روسومی توانم بیهودگی این بناهای عظیم را که با عث عرق ریختن مردم به
خاطر این گونه چیزهای زائد می شود را نکوهش کنم در نهایت می توانم خود را قانع کنم که اگر در جزیره نا مسکونی باشم و امیدی به بازگشت میان آدمیان نداشته باشم بتوانم چنین بنای با شکوهی را با
صرف آرزو کردن آن به گونه اي سحر اميز به وجود آورم اگر سر پناهم به قدر کافی راحت باشد حتی زحمت این آرزو را هم به خود نمیدهم او نتیجه
می گیرد که اگر حکم زیباشناختی ما با ذره اي علاقه توام باشد جانبدارانه
است و یک حکم ذوقی محض نیست کانت در مورد این حکم پیشداوری را رد می کند و معتقد است ما در هنگام حکم کردن باید کاملا بی تفاوت و عاری از قضاوت باشیم از نظر او مطبوع با علقه پیوستگی
دارد آنچه که مطبوع من است به صورت دل پسند دلربا دوست داشتنی لذت بخش جلوه می کند پس اگر من درباره آنچه که مطبوع من است داوری کنم قضاوت و حکم و داوری من نشان از علقه من به آن عین
است و در واقع معتقدم كه لذت مي بخشد مطبوع متكي به در يافت حسي است و اما علاوه بر مطبوع رضايت از خير نيز با علقه پيوسته است كانت در باره خير مي نويسد چيزي كه به وسيله عقل از طريق مفهوم صرف خوشايند باشد خير است
لازم به توضیح است که مطبوع و خیر نباید يكي گرفته شوند در باب خير مي توانم بپرسم كه آيا با واسطه خير است يا بي واسطه اما مطبوع همواره درباره چيزي است كه بي واسطه خوشايند است همين طور است در باره زيبا آدميان هم در موارد عادي ومعمولي ميان خير ومطبوع تفاوت قائل مي شوند در مورد غذايي كه به علت چاشني هاي مختلف ذائقه را تحريك مي كند مي توان گفت مطبوع من است اما لزوما خير نيست مي نويسد گرچه بي واسطه حواس را محظوظ می کند اما با واسطه یعنی از دیدگاه عقل که پیامد ها رامي بیند نا مطبوع است و هر دو اينها خير ومطبوع با قوه ميل نسبت دارند حكم ذوقي را صرفا مشاهدتي مي داند يعني حكمي كه با بي تفاوتي نسبت به وجود يك عين سرشت آن را با احساس لذت و الم مي سنجد حكم ذوقي حكم شناختي نيست به اين معنا كه نه بر مفاهيم متكي است و نه مفاهيم راغايت
خود می گیرد نتیجه اینکه مطبوع موجب التذاذ است زیبا آن چیزی است که صرفا آدمی را خوش آید خیر چیزی است که آن را ارج دهد یعنی برای آن ارزش عینی قائل باشد پس ذوق قوه داوری درباره یک عین یا یک شیوه تصور آن از طریق رضایت یا عدم رضایت بدون هر علقه ای است متعلق چنین رضایتی زیبا نامیده میشود
حکم زیبا شناختی بر حسب کمیت
کانت تاکید دارد بر اینکه شخصی که حکم زیبا شناختی صادر می کند باید خود را کاملا آزاد احساس کند و باور داشته باشد که این حکم ناشی از یک رضایتی است که می تواند به هر کس دیگری هم نسبت دهد این اعتقاد کانت مبتنی بر همان نظریاتی است که در بالا در باره اش صحبت شد کانت معتقد است که حکم باید فاقد هر گونه علقه شخصی باشد و شخص باید از اینکه این حکم را به خود نسبت دهد دوری کند چرا که در این صورت دیگر این حکم در مورد امری زیبا صادق نیست بلکه می توان گفت امری مطبوع است بدان معنا که مطبوع من است و ممکن است مطبوع دیگری نباشد در ضمن اینکه کانت حکم زیباشناختی را فقط نسبت عین با ذهن می داند میتوان اینگونه نتیجه گرفت که حکمی که رضایت همگانی در بر دارد و شخصی که حکم را صادر کرده است می تواند پیش فرض خود را در مورد امری زیبا پیش فرض همگان بداند پس حکم او کلی است کانت از این مساله غافل نیست اما حکم او را حکم کلی عینی نمی داند بل آن را حکم کلی که با ذهن نسبت دارد می داند و این مستلزم آن است که این امر را در کانت امر مسلم بگیریم و پیشاپیش قبول داشته باشیم که حکم زیباشناختی صرفا مبنای ذهنی دارد و نه عینی شاید بتوان اینگونه برداشت نمود که به محض اینکه حکم عینی شود عاقه در آن دخیل می شودفلان چیز فقط برای من و به عبارت بهتر از نظر من زیباست اشاره است به یک امر عینی بیرونی و خارجی که انگشت علقه به سمت آن اشاره رفته لذا دیگر نمی توان به همگان نسبت داد از نظر کانت رنگ بنفش ملایم ممکن است برای شخصی دوست داشتنی و زیبا باشد در حالی که برای شخص دیگر کاملا بی روح و مرده تلقی شود همین طور است در مورد موسیقی معماری و هر آن چه که بتوان در موردش حکم زیباشناختی صادر کرد به تعبیر دیگر هر حکم شخصی که صادر می شود بیان آن است که فلان موسیقی فلان رنگ یا فلان مزه مطبوع من است لازم به ذکر است که این دلیل بر نفی امر مطبوع نیست کانت درباره امر مطبوع این قضیه بنیادین را معتبر میداند که هر کس ذوق حسی مخصوص به خود دارد کانت پیرو این قضیه معتقد است مضحک است که کسی بگوید فلان خانه زیباست در حالیکه برای او جذابیت و مطبوعیت دارد و در این مورد که بگوید مطبوع من است مناقشه ای نیست بحث بر سر آن است که حکم کند زیباست کانت مدعی است وقتی فردی در مورد شی و یا امر زیبایی صحبت می کند حتی منتظر اینکه دیگران سخن او را تایید کنند نیست زیرا وقتی حکم میشود که شی زیباست پیش فرض گرفته شده است که همگان آن را زیبا می دانند نه اینکه فقط برای من زیباست آنجا که همگان می دانند که چگونه به تعبیر خود کانت در برگزاری یک مهمانی آنچه را که مطبوع همگان است فراهم کنند نشان از موافقتی نسبت به امر مطبوع در میان عموم است که البته قواعد آن کلی نیست بل عمومی است حكم زيبا شناختي را مي توان به هر كس نسبت داد در حالي كه
در مورد امر مطبوع این گونه نیست و همین طور هم حکمی که کلی است می توان آن را ذوق تاملی نامید که اگر غیر از این باشد عمومی است و مر بوط به امر مطبوع پس می توان ذوق حسی نامید و البته احکامی شخصی است
پس از جهت کمیت منطقی همه احکام ذوقی احکامی شخصی اند
کانت به اینکه احکام ذوقی از کمیت احکام دارای اعتبار همگان عینی بر خوردار باشند اعتقادی ندارد و میان حکم زیبا شناختی و حکم زیبا شناختی شخصی تفاوت قائل می شود وقتی حکم می شود گل های سرخ عموما زیبا هستند حکمی منطقی مبتنی بر حکم زیباشناختی است و یا گل سرخ مطبوع است حکم ذوقی نیست حکم حسی است در این باره می نویسد حکم ذوقی کمیتی زیبا شناختی از کلیت یعنی برای هر کس را با خود حمل می کند که در حکم در باب مطبوع وجود ندارد نکته دیگری که کانت متذکر آن می شود آن است که اینکه حکم ذوقی برای همه معتبر است اصل موضوع قرار نمی گیرد چون در این صورت دارای کلیت منطقی است و نیاز به اقامه دلیل دارد این موافقت را به عنوان مصداقی از قاعده ای که تصدیق آن را نه از مفاهیم بلکه از موافقت دیگران انتظار دارد به همه نسبت می دهد در پايان كانت نتيجه مي گيرد زيبا چيزي است كه بدون نياز به مفهوم به نحو كلي معتبر است
ادامه دارد

Friday, May 11, 2007

در حاشيه نمايشگاه كتاب

چهارشنبه نوزدهم ارديبهشت از صبح تصميم گرفتم به نمايشگاه كتاب بروم كلاس زبان هم نداشتم و بعد از ظهرم كاملا خالي بود اما شب بيداري شب گذشته و سرو كله زدن با كتابي كه بعدها در باره اش خواهم نوشت و يا روزي به خاطرش خواهم نوشت كلافه ام كرده بود اما حس مي كنم ارزش خواندنش را داشت قدر ي هم احساس شرمندگي مي كردم كه چرا نمايشگاه نرفته ام و از حال و هواي آن دورم تا تصميمم عملي شود دو سه ساعتي طول كشيد حدود ساعت 2:30 بود كه راهي شدم


با فضاي مصلي و نمايشگاه كتاب ي كه برگزار شده بود احساس غريبي مي كردم حس سالهاي گذشته را نداشتم كه چشم بسته مسير ها را مي رفتم و آن قدر برايم لذت بخش كه تقريبا هر روز به نوعي نمايشگاه بودم و حداكثر استفاده را مي كردم قدري در سالن ها گيج خوردم تا توانستم با فضا انس پيدا كنم كلافگي عجيبي داشتم حس مي كردم يك جاي كار ايراد دارد به سرعت از برابر غرفه ها رد مي شدم تنها در برابر هرمس حكمت مركز طرح نو و صراط بود كه تمركز بيشتري داشتم يكي دو تا هم نحوه فروششان و پروسه اي را كه بايد مي گذراندي تا به كتاب برسي حوصله ام را سر مي برد از خيرشان گذشتم احساس تشنگي كردم و ازسالن ها به دنبال آب معدني بيرون زدم


وقتي وارد فضاي باز شدم براي لحظاتي به يكباره هر آنچه كه با يكديگر دست به دست هم داده بودند تا اين فضاي به خصوص بشود نمايشگاه همچون تصاوير سه بعدي مبهم شد و آنچه برايم برجسته شد خانم هايي بودند كه همگي لباس مشكي به تن داشتند بيش از نودو نه در صد آنهايي كه گروهي تك تك دو تايي با مرد بي مرد با بچه بي بچه آمده بودند و سرگردان از جايي به جايي ديگر مي رفتند پوششان مشكي بود ياد غرفه هايي افتادم كه به سرعت از برابرشان مي گذشتم و عناوين كتاب هايشان رنگ در ماني معجزه رنگ شادي در چهل روز خوشبختي در صد و بيست روز چگونه آرام باشيم راههاي شاد زيستن ياد بگيريم بخنديم چگونه رنگ ها شفا مي دهند راههاي غلبه بر افسردگي و هزاران هزار راه براي خنده شادي خوشبختي و خوب زيستن

ما در اين كتاب ها به دنبال چه مي گرديم كه اينهمه هم مردم ما استقبال مي كنند اگر ما همه شاد باشيم و امكان استفاده از رنگ هاي شاد را داشته باشيم ديگر چه نياز به اين كه در ميان خطوط سياه كتاب بخوانيم كه قرمز ترس را التيام مي دهد نارنجي بر احساسات اثر مي گذارد زرد توانايي درك احساسات ديگران را ممكن مي سازد سبز توانايي شفادهندگي فطري را بيدار مي كند آبي به خلاقيت مربوط است بنفش مربوط به ذات معنوي ما است

ما بايد رنگ را زندگي كنيم رنگ با قوه بصر ما ارتباط تگاتنگ دارد نه مي شود خواندش نه مي شود شنيدش نه مي شود خوردش نه مي شود بوئيدش تنهاو تنها مي شود ديدش

پي نوشت :‌آنچه در باره رنگ ها نوشتم واقعي است و اينكه نمايشگاه رابيش از دو ساعت تاب نياوردم و پنج و سي دقيقه در اتاقم بودم

Sunday, May 06, 2007

احكام زيباشناختي كانت

قسمت اول
کانت اولین فیلسوفی است که عقل را در معرض محاکمه قرار می دهد و نتیجه این به محکمه فرا خواندن عقل در داد گاه کانت نقد عقل محض نقد عقل عملی و نقد قوه حکم می باشد کانت در نقد عقل محض به حس استعلایی تحلیل استعلایی و دیالکتیک استعلایی می پردازد که در حس استعلایی بحث مکان و زمان را منظور نظر دارد در تحلیل استعلایی به مقولات دوازده گانه می پردازد و مساله عینیت را مورد بررسی قرار میدهد در دیالکتیک استعلایی مسائلی چون نفس تعارضات عقل درباره جهان و وجود خدا را در نظر دارد در عقل عملی مساله اختیار انسان متعلق انديشه اوست کانت در نقد سوم خود به زیبایی شناسی و نظریه ذوق می پردازد که موضوع نوشته حاضر است کانت درهر سه اثر خود به دنبال یک صورت یا یک قوه برتراست برای احساس لذت و الم درنقد قوه حکم براي قوه شناخت درنقد عقل محض و براي قوه میل درنقد عقل عملی بدین معنی که در نقد اول اصول ما تقدمی را وضع می کند که ما در یافت مکانیکی از عالم به دست بیاوریم در نقد دوم شرایط ماتقدمی را تمهید می کند که عمل اخلاقی ما تحقق پیدا کند و تحقق آن بستگی به طرح مساله غایت در فلسفه اخلاق اش دارد اعم از اینکه مطلق یا نسبی است این دو نقد همچون دو خط موازی هستند که یکدیگر را قطع نمی کند و سوالی که پیش می آید آن است که چگونه اعمال اختیاری ما در حوزه اخلاق از سر اختیار در حوزه طبیعت که قوانینش جبری است تحقق پیدا می کند؟ در راستای این پرسش نقد سوم متولد می شود که نوعی سازگاری و پیوند به دست می دهد که گذر از تفکر نیوتنی به تفکر اخلاقی است به تعبیر دیگر گذر از حوزه جبر به حوزه اختیار است بنابر نظر کانت در نقد سوم به شرحی که خواهد آمد عینیت حکم زیبا شناختی بر مبنای توافق همگانی است به عنوان مثال این سنگ به نظر من سنگین است بنابر قواعد نقد اول تبدیل می شود به این سنگ سنگین است که این دومی حکمی کلی و ضروری است اما درباره گزاره عدالت به نظر من خوب است بنابر قواعد نقد دوم تبدیل می شود به عدالت خوب است به تعبیر دیگر قاعده میشود اما درباره این جمله که این گل سرخ به نظر من زیباست بنابر اصول نقد سوم به قضیه این گل سرخ زیباست تبدیل میشود تا یک حکم زیباشناختی و ذوقی باشد که از کلیت برای همگان بر خوردار گردد در غیر این صورت حکمی زیباشناختی نکرده ایم در نقد سوم ما نمی گوییم این حکم تحلیلی است یا ترکیبی آنچه اعتبار این حکم را به دست می دهد توافق است کانت در نقد سوم قائل نیست که این حکم کلی یک قاعده است به معنایی که در نقد دوم مراد او بود زیرا تخیل زیر سلطه مفاهیم نیست و استقلال دارد استقلالی که کانت از آن به بازی آزاد تعبیر می کند بدین معنا که وقتی از فاهمه رها باشد بازی آزادانه دارد بحث اساسی دیگری که او طرح می کند در باره زیبایی آزاد و زیبایی وابسته است مراد او از زیبایی آزاد زیبایی است که بدون تفکر مفهومی ادراک میشود و عمدتا مربوط به زیبایی طبیعی است اما زیبایی وابسته نیازمند مفهوم سازی قبلی از یک شی است و زیبایی هاي هنري از اين قسم اند
تقسیم فلسفه از دیر باز و به گفته کانت به شیوه معمول به نظری و عملی می باشد کانت نظر به تقسیمات خود در باب عقل به نظری و عملی و مسائل مربوط به هر یک از این دو عرصه می نویسد اما فقط دو قسم مفهوم وجود دارد که پذیرای این همه اصول مختلف مربوط به امکان متعلقات خود هستند یعنی مفاهیم طبیعی و مفهوم اختیار
کانت معتقد است که ما می توانیم به نقد دیگری قائل باشیم که این نقد دارای اصولی باشد که نه برای کاربرد عملی مفید باشد و نه نظری او مفاهیم طبیعی را متکی بر قانونگذاری فهم می داند و مفهوم اختیار را بر قانونگذاری عقل که اولی حاوی مبنای هر شناخت نظری ماتقدم است و دومی حاوی همه دستورات عملی حسا نامشروط که فوق این قوانین قوانینی وجود ندارد و جهت آن هم ما تقدم بودنشان است از همین جاست که تقسیمات فلسفه را به نظری و عملی جایزمی داند اما کانت به حلقه واسطی میان فهم و عقل معتقد است که همانا قوه حاکمه است کانت معتقد است که ما حق داریم که فرض کنیم اصلی برای خودش داشته باشد حتی اگر یک اصل ماتقدم صرفا ذهنی باشد اگرچه هیچ قلمرویی را هم در اختیار ندارد اما می تواند سرزمینی باشد که فقط همین اصل برایش معتبر باشد
تمام قوای نفس را به سه قوه تحویل می نماید قوه شناخت احساس لذت و الم و قوه میل و اما احساس لذت و الم میان دو قوه شناخت که قانونگذار آن فهم است و میل که قانونگذار آن عقل است قرار دارد در این باره می نویسد می توانیم فرض کنیم که قوه حاکمه گذر از قوه شناخت محض یعنی از قلمرو مفاهیم طبیعی به قلمرو مفهوم اختیار را میسر می سازد همان طور که در کاربرد منطقی اش گذر از فهم به عقل را میسر میسازد
کانت قوه حاکمه را ازدو حیث مورد توجه قرار میدهد قوه حاکمه تعینی و قوه حاکمه تاملی درباره اولی مینویسداگر کلی داده شده باشد قوه حاکمه ای که جزئی را تحت آن قرار میدهد تعینی است اما قوه حاکمه تاملی را اینگونه تعریف می کنداما اگر فقط جزئی داده شده باشد و بناست کلی آن پیدا شود در این صورت قوه حاکمه تاملی است به بیان یوستوس هارتناک مثلا در یک جا فرد مفهوم صورتی را احراز کرده است و سپس در مواجهه با یک مصداق مناسب داوری می کند فلان چیز صورتی است اینک کانت این را به عنوان قوه حاکمه تعینی متمایز می کند و در جای دیگر می گوید کانت پیشرفت علمی را به هر صورتی که باشد البته نه کاربرد آن را محصول کار قوه حکم تاملی می داند
رابطه میان قوه حکم و مباحث زیباشناختی چیست چگونه کانت با تعاریفی که ازقوه حکم دست می دهد وارد مباحث زیبا شناختی می شود و چگونه میان آنها رابطه بر قرار می کند هارتناک معتقد است گر چه این نقل و انتقال ناگهانی است اما اینگونه نیست که کانت بی جهت موضوع بحث را تغییر دهد
به تعبیر هارتناک نخست کانت توجه میدهد که التذاذ به نحو خاصی با اعمال قوه حکم تاملی رابطه دارد وی معتقد است که حکم تاملی که کانت درباره اش صحبت میکند و پس از آن بلافاصله به تحلیل قوه حاکمه زیباشناختی می پردازد بیانگر آن است که حکم تاملی رابطه تنگاتنگی با برخورداری از ارضازیباشناختی دارد در واقع کانت مشخصا حکم تاملی را در زیباشناختی دخیل میداند
ادامه دارد

.........

به قول قيصر امين پور
اين روزها گاهي كمتر
گاهي شديدا بيشتر هستم

Friday, April 13, 2007



چندي پيش تحقيقي درباره هايدگر و نيچه داشتم به نظرم رسيد جستجويي به زبان فارسي نيز در گوگل داشته باشم. مطابق با اصول جستجو اسم هايدگر و نيچه را به زبان فارسي در جاي مورد نظر تايپ كردم. نتيجه را خود با چشم هاي خود ببينيد و ديگر نپرسيد چرا چرخ هاي مملكت نمي چرخد
آقايي كه شبيه هايدگر است و در يك مجلس عروسي از او عكس گرفته شده است
اقا يي كه نيمرخش عجيب شبيه نيچه است در يك مراسم عزاداري از او عكس گرفته شده . منكر ذوق عكاس و شكار لحظه هايش نمي شوم اما نتيجه جستجويم به زبان فارسي چيزي بيش از اين نصيبم نكرد كه هيچ نيافتم

Wednesday, April 11, 2007

حروف الفبا را دوست دارم

هر چه كردم بنويسم
نوشتنم نيامد
فقط در ميان خطوط در هم و بر هم ذهنم
خواندم كه
خوشحالم كه گهگاهي مي نويسم
وچه عالي است كه حروف الفبا هستند
كه ما راه به ذهن يكديگر نداشتيم
و هم اكنون نيز به سختي

Tuesday, March 20, 2007

تقويم تاريخ

بيست و چند سال پيش در چنين روزي من به دنيا آمدم يكم فروردين نه آنقدر سالي دور كه نشود تصورش كرد و فقط توصيفش را در كتاب هاي تاريخ خوانده باشيم مصادف با 21مارس هزارو نهصدو چند ميلادي

خوشحالم كه هستم چون هستي از هر حيث كه نگاهش مي كنم از نيستي بهتر است

و اما بعد

سال جديد را به همه تبريك مي گويم اما فكر مي كردم همه ما دركي از جمله سال نوت مبارك داريم وقتي كسي به ما مي گويد اميدوارم سال جديد برايت سال خوبي باشد مي فهميم چه مي گويد اما هيچ وقت دركي ازفصل جديد، ماه جديد ، روز جديد، لحظات جديد نداريم اگرفردا اول مهر، شهريور و يا هر ماه ديگري باشد و به دوستمان ماه جديد را تبريك بگوئيم و برايش آرزوي موفقيت كنيم و يا هر روز صبح كه به يكديگر سلام مي كنيم بگوئيم روز جديدت مبارك همه براي پدرو مادر هايمان طلب صبر مي كنند و براي خودمان آرزوي سلامتي

زماني كه اين كلمات را تايپ ميكنم واز سال و فصل و ماه و روز و ساعت و لحظه حرف مي زنم يادم مي آيد كه هنوز هم هيچ تعريفي دقيقي از زمان وجود ندارد افلاطوني بينديشي و به دو عالم معقول ومحسوس افلاطون قائل باشي زمان به دنياي محسوس و بيرون از زمان بودن به عالم معقول تخصيص داده شده ارسطويي به آن نگاه كني ديگر زمان سايه ازليت وابديت نيست و يا حركت نفس نيست زمان مقدار حركت است از حيث تقدم و تاخر اما به يكباره كه از دنياي افلاطوني و ارسطويي جدا شوي و دكارتي به عالم نگاه كني زمان امري جدا از حركت است و زمان فقط حالت انگاشته مي شود اما از نظر لايب زمان راهي است براي تبعيت امر واقع از اصل عليت و اصل امتناع تناقض مثل اينكه دو امر نمي تواند همزمان واقع شوند و زمان ترتيب چنين اموري است كه نه با هم اند به تفسيري كه ارائه ميدهد و با توجه به اصول فلسفه اش. زمان از انديشه كانت به گونه اي ديگر مي گذرد به زبان ساده از نظر او هر پديداري كه وارد دايره تجربه آدمي مي شود واقع در زمان و مكان است پس اين هردو اگر اشتباه نكنم و ذهنم ياري دهد شرط پيشيني اند براي همه آنچه كه ما مي شناسيم وهمينطور تعاريف ارائه مي شود تا امروز اين ساعت واين لحظه و هيچ چيز دستگيرت نمي شود جز اينكه زمان بي توجه به همه اين تعاريف مي گذرد زمان يكپارچه اي كه با اعتبارات ما آدميان تكه تكه شده و ما در تكه اي از آن شاديم در تكه اي ديگر گريانيم در قسمتي از ان دلتنگيم و در بخشي از آن دلشاد و اين گونه است كه با اعتباراتمان كه مجبور به جدي گرفتنش هستيم روزگار سپري مي كنيم

Tuesday, March 13, 2007

بچه ها نظرتون در مورد فلسفه چيه؟

این روزها بیشتر از هر روز دیگر حس می کنی که کلا درباره چیزی گفتن ،نگفتن درباره آن است.خصوصا در جایی که حس می کنی آمده ای که چیزی یاد بگیری و قدری به معلومات نداشته ات اضافه شود ویا حتی آمده ای که سرنخی به دستت داده شود و خود بقیه ما جرا را دنبال کنی و اگر به تنهایی می توانستی که اصرار بر این آمدن نبود . حال آمده ای و با همه حس و حال هایت نشسته ای
بچه ها نظرتون درمورد فلسفه چیه ؟ از همین سمت راست شروع می کنیم شما بفرمائید
فلسفه یعنی پرسش
فلسفه همان تاریخ فلسفه است که ما خوانده ایم
فلسفه یعنی زندگی
فلسفه همان چیز هایی است که تا الان خوندم
نمی دونم اگه فلسفه نمی خوندم چی می خوندم
فلسفه را نمی شود تعریف کرد
فلسفه فلسفه است
یادت می آید که ما هیچ وقت به خود سوال جواب نمی دهیم همیشه به حواشی می پردازیم و چون بارها این تذکر به تو داده شده که لطفا فقط به خود سوال جواب بدهی
به تو که می رسد با کمی تردید می گویی
فلسفه یعنی دغدغه داشتن یعنی ارتفاع گرفتن یعنی فاصله گرفتن از همه مسائل و یکساعت و نیم از کلاست به بحث هایی می گذرد که نه ابطال پذیرند و نه اثبات می شوند و یا از نوع گزاره های اینهمانی اند . پیش خودت فکر می کنی چقدر اساتید فلسفه عین هم حرف می زنند و چقدر این تصور وجود دارد که این حرف ها حرف هایی است که جایی زده نشده و کسی به آن توجه نکرده است . به هشت نه سال پیش بر می گردی ویاد هیجانی می افتی که از شنیدن این حرف ها همه وجودت را فرامی گرفت از به یاد آوردن آن همه جذابیت مورمورت می شود جمله هایی که عموما این گونه آغاز می شود
ما همه یه جور هایی فلسفه زده هستیم اما واقعیت این است که ....و هر چه می گردی واقعیتی وجود ندارد
جلسه ای دیگر می گذرد جلسه پیش را می گذاری به حساب معارفه و کاغذ و قلم بر می داری که یاد گیری هایت را در لحظه ثبت کنی و همه لحظات می گذرد کاغذت سفید است و قلم به همان صورت که از قلمدان در آورده ای در دستانت است
می شماری
به سختی به پنج می رسد
پنج یابا حساب اینکه انسان موجودی فراموشکار آفریده شده شش
از زمان ورودت به عالم فلسفه پنج یا شش استاد را می شناسی که واقعا در حقت معلمی کرده اند به معنایی که معلم کلاس اولت
اما شاید با بیش از سی استاد سرو کار داشته ای یا دورادور توصیفاتی از ایشان شنیده ای
فکرت جمع نمی شود چون سوال هایی که سر کلاس مطرح می شود اگر پایان کلاس زمانی باشد که چند ثانیه ای با ابدیت فاصله نداشته باشد باز هم برای پاسخ دادنشان وقت کم است
وقتی همهمه و بحث در کلاس بالا می گیرد از اینکه نمی توانی جواب ها را واضح و متمایز تشخیص دهی کلافه می شوی و چون قوه تفکرت تعطیل است قوه تخیلت خود به خود به کار می افتد



خودت رامی بینی که استاد شده ای و با بچه های کلاست در حال صحبت کردن هستی گوش هایت را تیز می کنی بشنوی چه می گویی به دهانت چشم می دوزی تا از حرکت لبهایت تشخیص دهی چه واژگانی بر زبانت جاری می شود خوب که توجه می کنی می بینی که داری با هیجان حرف می زنی از حالت چهره ات پیداست می خواهی پرسش مهمی را مطرح کنی
آری داری از بچه ها سوال می کنی حس می کنی کشف تازه ای کرده ای خوشحال می شوی و از خودت خوشت می آید
اما خوب که دقت می کنی حس می کنی چه پرسش آشنایی است
بچه ها نظرتون در مورد فلسفه چیه ؟ و با چه هیجان بیشتری به پاسخ ها گوش می دهی

Wednesday, March 07, 2007

آپولوژی1

به دلایلی از رساله سوفیست در می گذرم و به آپولوژی می پردازم در این رساله شرح محاکمه سقراط آورده شده است . سقراط در سن هفتاد سالگی به محاکمه کشیده می شود و اتهام او آن است که رفتاری خلاف دین در پیش گرفته و در پی آن است که به اسرار آسمان و زیر زمین پی ببرد و حق را باطل جلوه دهد. در این رساله سقراط به دفاع از خود می پردازد .او از زمانی شروع می کند که جرقه ی در پی دانایی و فرد دانا گشتن برای او زده می شود .می گوید خایرفون به دلفوی رفته واز خدای دلفوی می پرسد کسی داناتر از سقراط نیست؟ و از پرستشگاه پاسخ می آیدکه هیچ کس داناتر از سقراط نیست .
سقراط پس از شنیدن این جریان حس می کند که در این پرسش و پاسخ رازی نهفته است چون خود را دانا نمی دانست اما از طرفی می دانست که دروغگویی در شان خدا نیست . برای مدتی از حل این معما عاجز می مانداما در نهایت به قول خودش در کمال بی میلی راهی را در پیش گرفت به قرار زیر:
ابتدا به سراغ یکی از مردان سیاسی می رود که به دانایی شهرت داشته می گوید رفتم که به خدای دلفوی ثابت کنم او از من داناتر است . اما با روشن کردن اینکه او بویی از دانایی نبرده هم آن مرد سیاسی آزرده می شود و هم اطرافیانش . سقراط می گوید دریافتم که از او داناترم نه به این معنا که چیزی را که او نمی دانست من می دانستم بل بدین معنا که من می دانستم که نادانم سقراط می گوید هر دو در نادانی برابر بودیم ولی او با اینکه هیچ نمی دانست گمان می برد که داناست در حالی که من نه می دانستم و نه خود را دانا می پنداشتم و تنها از این نکته کوچک از او داناتر بودم که اگر چیزی را ندانم خود را دانا به آن نمی پندارم .سقراط ادامه می دهد که دیگرانی را هم آزمودم هر چند که با من دشمن می شدند اما تکلیف دینی خود میدانستم که به سخن خدا پی ببرم . اما نتیجه تلاش خود را این گونه بیان می کند:" کسانی که بیش از همه به دانایی شهره بودند به نظر من زبونتر آمدند و مردمانی که شهرتی به دانایی نداشتند خردمندتر از آنان بودند." او پس از آزمودن مردان سیاسی به سراغ شاعران، پیشه وران و بعد همه هموطنانش و بیگانگان و جوانان میرود ولی آنانکه در معرض آزمایش او قرار می گیرند بسیار خشمگین می شوند و در نهایت ملتوس به هواداری شاعران برمی خیزد آنوتوس به جستن انتقام پیشه وران و مردان سیاسی کمر بسته و لوکون به دفاع از سخنوران قیام می نمایند .
سقراط از ملتوس می پرسد که چه کسی تربیت کننده جوانان است و او پاسخ می دهد قانون سقراط می گوید منظور من آن است که چه کسی که البته قوانین را هم خوب می شناسد و او می گوید همه داوران این دادگاه سقراط می پرسد تماشاگران هم می توانند او می گوید آری و سقراط به جایی می رسد که می گوید همه آتنیان از عهده تربیت جوانان بر می آیند جز من ؟ و ملتوس پاسخش مثبت است و بعد همین پرسش را در باره تربیت اسب از او می پرسد که آیا همه مردمان می توانند اسب را تربیت کنند یا تنها تنی چند که مهتر نامیده می شوند ؟ از نظر سقراط اوبااین پاسخ که تنها تنی چند از عهده تربیت اسب ها بر می آیند ثابت ساخته که هر گز به مساله تربیت جوانان نپرداخته است . اتهام دیگری که به سقراط وارد کردند آن بود که جوانان را وادار ساخته خدایان شهر را انکار کنند و خود نیز مطلقا منکر خدایان است اما سقراط ثابت می کند که ادعانامه اش پر از سخنان متناقض است و مانند این است که بگوید:"سقراط بی دین است زیراخدایان را نمی پرستد بلکه خدایان را می پرستد."
ادامه دارد

Monday, February 26, 2007

پست بعدی ام سوفیست افلاطون است .من که تصمیم گرفته بودم آثار افلاطون را به ترتیبی که اکنون موجود است خلاصه کنم ودر وبلاگم بگذارم به قول رایج و شایع توفیق اجباری کار کردن درباره رسائل این فیلسوف بزرگ نظمی را که وجود ندارد برهم زده است . تکلیف این هفته ما در کلاس زیبایی شناسی قرن بیستم دوباره نویسی یا بازنویسی مجدد رساله سوفیست است.


به همه دختران و زنان ایرانی توصیه اکید می کنم کتاب گل صحرا اثر واریس دیری و کاتلین میلر ترجمه شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی را بخوانند و به یکدیگر به جای عطر و مام و ریمل و سایه هدیه بدهند

و در پایان اینکه
هر وقت دلم می گیرد
یک لیوان آب خنک
به درخت توت حیاطمان می دهم
آب نطلبیده مراد است
من
امروز کودکی را دیدم
که چون
نقاشی اش را به پدر نشان داد
کاسه و کوزه نقاشی بر سرش شکست
و کودکی را که
کاسه و کوزه اش پر از محبت و مهربانی شد

Sunday, February 18, 2007

یک ساعت از بیست و چهار ساعتم

شمع قرمز رنگ بزرگی روبه رویم روشن است
چهار پنج دختر و پسر جوان دارند درباره وبلاگ هایشان با هم بحث می کنند
به کلاس صبحم فکر می کنم نقد ادبی با آقای حسین پاینده
به کلاس عصرم فکر می کنم زیبایی شناسی مشاء با آقای ذهبی بحث از فلسفه های مضاف و علامت سوال بزرگی درباره فلسفه هنر در ذهنم نقش می بندد
صدای چهار پنج پسر و دختر جوان به یکباره با هم بالا می رود سعی می کنم تشخیص دهم که چه می گویند ولی فقط همهمه می شنوم
پیام کوتاهی میرسد می خوانمش و باز می نویسم
باز به صبح فکر می کنم به تاخیر دانشجویان به تذکر های جدی و به جای آقای پاینده به کلاس های ایرانی دانشجویان ایرانی و استادان ایرانی
یادم می افتد چند روز پیش برای تحقیق خانم جهان آرا به مسجد امام بازار رفتم وارد دفترش شدم وقتی نشستم چشمم به کاغذ پشت شیشه افتاد بر عکس خواندنش هم سخت نبود : ورود خواهران به دفتر ممنوع می باشد
من در جایی که ورودم ممنوع بود نشسته بودم و هیچ چیز در عالم تکان نخورده بود
بعد از آن رفتم فروشگاه شهروند آرژانتین ولی هنوز در فکرمسجد بودم و صدای پیرمرد در گوشم بود در آرشیوچیزی که به درد شما بخورد نداریم فقط اینکه مسجد در سال 1222هجری قمری ساخته شده است
به مردی فکر می کنم که پیرمرد را نشانم داد و گفت اگر بخواهی از آرشیو استفاده کنی او باید بخواهد و او همان پیرمردی بود که نخواست
باز به امروز فکر می کنم به راستی سوال بزرگی که چرا ما عقب مانده ایم در نادیدنیهایی نهفته است که چشم های کسانی چون استاد پاینده می بیند ایشان می گفتند در انگلستان درب کلاس که بسته می شود جز با اتمام کلاس دیگر باز نمی شود
به پایان نامه ام فکر می کنم به تحقیق های انجام نشده ام به پیرمرد مسجد امام یادم می افتد که باید مسجد جامع هم بروم و ترجمه ای که در دست دارم و همه مربوط به ترم قبل است که یاد کتاب هایی که استاد ذهبی در این ترم معرفی کرده می افتم یکی از این عناوین را انتخاب کنید و خلاصه کنید
به خواهر ریحانه که از آلمان آمده بود و چند دقیقه بیشتر با او هم سخن نشدم پانزده سالگی به تنهایی رفته بود و احساس رضایت می کرد اما می گفت همواره از خود می پرسم چرا نباید کشورم به گونه ای باشد که بتوانم همین جا بمانم
به فلسفه به آلمان به مسجد امام به مسجد جامع به وبلاگ به تلخیص کتاب ها فکر می کنم
چهار پنج دختر و پسر دعوایشان شده یکی از دختر ها می گوید که روزی ده غزل می گفته ولی مدت هاست نمی تواند
مگر می شود درآرشیو مسجدی با آن همه عظمت و قدمت چیزی به درد بخور نیافت همان دختری که روزی ده غزل می گفته با عصبانیت به کسی که میان حرفش پریده می گوید دارم زر می زنم به لحن عصبانی و نامهربان دختر گوش می دهم و او را در حین گفتن غزل عاشقانه تصور می کنم یا نمی داند غزل چیست یا نمیداند ده چند تاست باز به یاد کلاس نقد ادبی می افتم من هیچ چیز را مفروض نمی گیرم از صفر شروع می کنم از تعریف نقد ادبی در دل گفتم چقدر عالی
الان آهنگی که بسیار دوست دارم پخش میشود و یادم می آید که موسیقی هم یک متن است آهنگ را به سختی از میان همهمه وبلاگ نویس های جوان می شنوم
یاد یانی می افتم
یاد آگهی تبلیغاتی جام افتادم که صبح هم سر کلاس بحثش بود
حالا جام اینجاست
جای زن ایرانی میان ظرف های نشسته است و صبح آموختم که آگهی تجاری یک گفتمان است،معصوم نیست
نقد ادبی و دموکراسی با ید بخرمش و برای هفته آینده فقط 6 صفحه آن را بخوانم
به پایان یکساعت نزدیکم می روم که دیگر فکر نکنم نه به نقد ادبی نه به زیبایی شناسی مشاء که هیچ وقت وجود نداشته و ما داریم به وجودش می آوریم نه به مسجد امام نه به وبلاگ ها و وبلاگ نویس هانه به کتاب ها و حتی به اینکه حالا جام کجاست
اما به شعاری بودن این جمله ام فکر میکنم که من جای و جایگاه خود را مشخص می کنم امروز فهمیدم جای و جایگاه مرا آگهی های تبلیغاتی،سریال شبهای برره، باغ مظفر، سریال نرگس و سریال غم انگیز زیر تیغ مشخص می کند و من که در جای خود آرام نمی گیرم با انگشت نشان داده می شوم
من دارم می روم و چهار پنج دختر و پسر جوان نظریه های به ظاهر جدی خود را به مسخره گرفته اند

Tuesday, February 13, 2007

درد اصلی چیه؟

کلیه دانشجویان برای حل کلیه معضلات دانشگاه با مقنعه وارد دانشگاه شوند حتی آقایان
وقتی وارد دانشگاه هنر شدم فضای دیگری حاکم بود دیگر حس نمی کردی این دانشجویان از جنس دیگری هستند از جنس هنر از جنس خودشان از جنس خلاقیت حتی در نوع پوششان به سادگی نمی توانستی از کنار قیافه های پکر و حال گرفته شان رد شوی دیگر دانشگاه هنر فضایی را نداشت که وقتی واردش شوی حس کنی این دانشجویان هر آنچه را که آموخته اند با تمام توان و حس و حال های هنری شان حتی در مورد خود به کار برده اند . جمله نخست که به عنوان اعتراض از طرف دانشجویان به در و دیوار زده شده بود نشان از این واقعیت تلخ داشت که ما هنوز نتوانستیم درد را بیابیم و به فکر مرهمش باشیم . به راستی مشکل اساسی کجاست آیا اینکه هنوز سایت راه اندازی نشده و دانشجویان نمی توانند از این امکان قرن بیستمی استفاده کنند مهم است یا اینکه دانشجویی روسری به سر یا مقنعه به سر وارد دانشگاه شود؟ کاشکی متخصص درد شناسی داشتیم تشخیص درست درد یعنی معالجه حتمی آن

Sunday, February 11, 2007

پایان مهمانی

آریستوفانس معتقد است که در روزگار قدیم غیر از زن و مرد جنس سومی وجود داشت که هم مرد بود و هم زن به نام مرد زن که امروزه جز برای دشنام به کار نمی رود این موجود چهار دست و چهار پا و دو چهره داشت ووقتی می خواست بدود از هشت دست و پای خود استفاده می کرد. مرد زاده خورشید زن زاده زمین و مرد زن فرزند ماه بود. خدایان برای اینکه آدمیان هم زنده باشند و هم برای جلوگیری از گستاخیشان آنها را ناتوان کردند پس دو نیم شدند . زئوس آدمیان را دو نیم کرد و توضیح می دهد که وقتی دو نیم کرد کارهایی بر روی بدن انجام داد که آثارش بر جای نماند اما پس از آن هر نیمی در آرزوی رسیدن به نیم دیگر بود آن دو نیم همدیگر را که می دیدند در آغوش می گرفتند و آرزوی به هم پیوستن و یکی شدن داشتند اگر هم نیمی می مرد به دنبال انسان دیگر بودند از هماغوشی دو نیمه نسل ها ادامه پیدا کرد و آدمیان به یکدیگر عشق می ورزیدند.اگر کسی نیمه راستین خود را بیابد و در آغوش کشد لرزه لذیذی سراپای وجودش را فرا می گیرد و خدای عشق چنان آن دو را به هم می پیوندد که هرگز دل از هم بر نمی دارند ما برای اینکه خشم خدایان را بر نینگیزیم که باز هم ما را به دو نیم کنند باید آنها را پرستش کنیم و دیگران را هم به پرستش ترغیب کنیم و هر کس نیمه خود را بیابد همه آدمیان نیکبخت خواهند شد. خدای عشق ما را یاری دهد که نیمه دیگر خود را بیابیم.
آگاثون
آگاثون معتقد است هر چیزی که درباره اروس و خدای عشق گفته شده درمورد خود او نبوده است بلکه در مورد نعمت هایی بوده که به ما ارزانی داشته حق این است که در مورد خود او سخن گوئیم و سپس در مورد نعمت ها به نظر او اروس از همه خدایان نیکبخت تر و زیباتر است دلیل او بر زیبایی خدای اروس آن است که از همه خدایان جوانتر است و از پیری بیزار است چون اقتضای طبیعتش است. جوان است و با جوانان به سر می برداو سخن فایدروس را رد می کند که کهن ترین خدایان است اگر اروس پادشاه خدایان باشد –که امروز هست-همه با هم در صفا و دوستی به سر می برند اروس بر دل وجان خدایان و آدمیان پای می نهد اما نه هر دل و جانی تنها در دلهای نرم پس لطیف ترین موجودات است و لطیف و زیباست.بزرگترین فضیلت اروس عدالت است خویشتن دار است و در شجاعت حتی خدای جنگ هم به پای او نمی رسد دانا و خردمند است هر که نظر اروس بر او بیفتد شاعر می شود در همه هنرها قدرت خلاقه دارد.طبق این قاعده که اگر کسی از چیزی بهره مند باشد نمی تواند به کسی چیزی ببخشد هر که استادش عشق باشد در همه جهان بلند آوازه می گرددو آن که از عشق دور باشد در تاریکی و گمنامی می ماند.آگاثون همواره اروس را با خدای ضرورت مقایسه می کند مثلا در اینجا می گوید اگر زمام حکومت بر آسمانها به دست خدای ضرورت بود خدایان به کارهای موحش دست می زدند در حالی که با اروس دل به زیبایی باختند خطابه آگاثون مورد توجه همه قرار می گیرد.
سقراط
سقراط معتقد است صحبت های آگاثون اگرچه بعضی مواردش در خور ستایش نبود ولی زیبایی شاخ و برگ ها و سخن های نغزی که در پایان آمد براستی دل را می ربود سقراط می گوید تا کنون اعتقاد داشته که وقتی کسی می خواهد چیزی را وصف کند حقیقت گویی پایه آن است و وصف کننده باید زیباترین اجزای حقیقت را برگزیند و به بهترین وجه با هم تلفیق کند اما در این بحث ها در یافته راه ستایش آن است که همه صفات نیک و زیبا را به موصوف نسبت دهند خواه صادق باشد یا نباشد معتقد است همه کسانی که خطابه ایراد کردند همه صفات پسندیده راگرد آورند و به اروس نسبت داند تا هر کس که اورا نمی شناسد در نظرش زیباتر و عالیتر نمودار شود چون آنان که می شناسند سخن ها را نخواهند پذیرفت سقراط معتقد است که به شیوه آنها اروس را نخواهد ستود بل حقیقت را آن هم به زبان عادی –مثل همیشه- خواهد سخن گفت با کلمات و جملات ساده سقراط بحث خود را با سوالی از آگاثون آغاز می کند با این مضمون که آیا عشق عشق کسی است یا عشق هیچ کس؟ یا به عبارتی آیا عشق عشق چیزی است یا عشق هیچ چیز؟ آگاثون جواب می دهد البته عشق به چیزی است و سقراط می پرسد که آیا عشق خواهان آن چیزی است که دارد یا ندارد؟ چیزهایی که ما می خواهیم و دوست داریم همه از این جنسند پس اروس عشق به چیزی است که هنوز به دست نیامده آگاثون در سخنان خود گفته بود که اروس عشق به زیبایی است نه عشق به زشتی سقراط اذعان می کند با توجه به حرف هایی که گفته شد عشق نیازمند زیبایی است پس از زیبایی بهره ندارد .آگاثون پاسخ می گوید آری سقراط به او می گوید چگونه چیزی را که خود از زیبایی بهره ندارد زیبا خوانده ای در واقع نباید اروس را اینگونه وصف کرد سقراط از آگاثون می پرسد که زیبایی و نیکی یکی است؟ او پاسخ می دهد پس بر همان مبنا اروس از نیکی هم بی بهره و نیازمند آن است.سقراط سخنان خود را در باب عشق از زبان زنی به نام دیوتیما نقل می کند معتقد است در باب عشق استاد او بوده و صاحب کرامت بوده است. سقراط هم معتقد است که ابتدا باید خود آن را تعریف کنیم سپس به تشریح آثارش بپردازیم سقراط می گوید که او هم ادعا کرده است و دیوتیما همان سوال هایی را از او پرسیده که او هم اکنون از آگاثون پرسید و سقراط از دیوتیما می پرسد پس مقصودت آن است که اروس زشت است او پاسخ می دهد مگر هر چه که زیبا نیست زشت است؟ یا باید زشت باشد یا هر که دانا نیست باید نادان باشد دیوتیما می گوید حد دانایی و نادانی آن است که کسی اعتقاد درست داشته باشد ولی نتواند دلایل درست برای آن بیان کند پس اعتقاد درست مرحله ای است بین دانایی و نادانی پس هرچه که زیبا نیست نباید زشت شمرد اروس هم نه خوب است و نه زیبا بد هم نیست چیزی است میان آن دو . دیوتیما معتقد است که اروس میانگینی است میان خدایان و موجودات فانی وظیفه اروس آن است که دعاهای آدمیان را نزد خدایان می برد و فرمانهای خدایان را نزد آدمیان می آورد و از برکت وجود او همه جهان به هم می پیوندد و به صورت واحدی در می آید اروس فیلسوف است و فیلسوف میانگینی میان دانایی و نادانی است سوال دیگری که در حین این دیالوگ مطرح می شود آن است که همه مردم همواره خواهان خوبی هستند اما چرا همه آنها را عاشق نمی نامیم عشق یا مفهوم عشق به طور کلی هرگونه کوششی است برای رسیدن به خوبی و نیکبختی ولی این واژه برای کسب مال ورزش و فلسفه به کار نمی رود بلکه برای عاشق کسی است که برای رسیدن به مقصود راهی خاص را در پیش می گیرد دیوتیما بیان می دارد که هدف عشق خود زیبایی نیست تولید مثل و تولید زیبایی است در واقع آمیزش زن و مرد را هم الهی می داند و آن را جنبه خدایی و جاودانی موجودات فانی می داند و معتقد است در همه موجودات فقط آن زادن و بارور کردن و بارور شدن مهم نیست و پس از آن اشتیاق موجودات را برآن می دارد که آن چه را تولید کرده بپروراند و اگر این امر فقط در آدمیان بود می گفتیم منشا آن عقل است حال آن که در همه موجودات است این توالد و تناسل نسل بر جا گذاشتند حکایت از میل آن به جاودانگی دارد تمام آدمیان برای کسب شهرت و آوازه پس از مرگ است که به کام خطر فرو می روند اینان فرزندان جسم اند اما فرزندان روح دانش و فضیلت انسان است که زاده شعر او هنرمندان راستین است و والاترین دانش ها هم برای سامان دادن جامعه و خانواده است و عدالت نام دارد دیوتیما یک سیر صعودی را در عشق بیان می کند بدین قرار که در ابتدا به یک تن زیبا دل می بندد در مرحله بعد متوجه می شود همه تن ها زیبا است به همه تن ها دل می بندد تنی را بر تن دیگر ترجیح نمی دهد پس از آن زیبایی اخلاق و قوانین و آداب و سنت را در می یابد در اینجا نیاز به راهنما دارد که روی او را به سمت زیبایی و دانش برگرداند در مرحله آخر که با مظاهر گوناگون زیبایی آشنا می شود دیگر دل به روح و تن نمی دهد به میان دریای زیبایی می رود و با یک نظر همه زیبایی ها را می بیند و سخنان زیبا و اندیشه های ژرف می آفریند و به آن مراحل آخرکه رسید با زیبایی حیرت انگیزی رو به رو می شود که اولا موجودی سرمدی است نه به وجود می آید و نه از بین می رود نه بزرگتر و نه کوچکتر می شود چنین نیست که گاه زیبا و گاه زشت باشد و در مقایسه با چیزی زشت و در مقایسه با چیزی زیبا بنماید چیزی است در خویشتن خویشتن که همواره همان می ماند و دگرگون نمی شود و همه چیزهای زیبا چون بهره ای از او دارند زیبا یند در این راه چاره از پیمودن آن مسیر زیبایی های زمینی ندارد ابتدا یک تن و همه تن ها از تن زیبا به کارهای زیبا به دانش های زیبا در پایان به شناسایی خاصی برسد که موضوعش خود زیبا است زیبایی فی نفسه در پایان دیوتیما توضیح می دهد که وقتی در برابر زیبایی ظاهری هوش و دل آدمی می رود وقتی به مرحله زیبایی فی نفسه رسید په احوالاتی دارد.

Saturday, February 10, 2007

از دو هفته پیش

روز ها ی خوبی نداشتم کم کم دارم خود را می یابم دو هفته از فوت پدربزرگم گذشته هر چه کردم درباره اش چیزی بنویسم نتوانستم که هر وصفی برایش می نوشتم گویی چیزهایی از دایره وصفش بیرون می ماند اما می توانم درباره آنچه که نبود بنویسم اینکه بداخلاق نبود دورو نبود خسیس نبود ریاکار نبود کینه نداشت حسود نبود سطحی نبود بی سواد نبود نامهربان نبود بی وفا نبود و بسیار چیزهایی که دیگری ها را می آزارد نبود دلم عجیب برایش تنگ شده به دست خطش نگاه می کنم :آن کسانی که آهنین مشتند دشمنانرا به دوستی کشتند و مرامش و مذهبش همین بود نه اینکه چون از او خواستم برایم نوشت که اینگونه زندگی کرد




از دوشنبه بیست و سوم بهمن ماه کلاس هایم شروع می شود احساس خوبی دارم چون آگاهی را دوست دارم و چون سال سختی را پیش رو خواهم داشت باز هم احساس خوبی دارم هر موفقیتی که کسب کرده ام از دل سختی های بسیار زاده شد و من بی صبرانه منتظر تولدی دیگرم